eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
538 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
453 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 1⃣8⃣ نگاهی به کناره های خونین آسمان انداختم. غروب شده بود. شهدا باید به عقب حمل می شدند. بچه های تعاون سپاه به کمک بچه های امیدیه، شهدای پلاستیک شده را از میادین بیرون کشیدند تا آنها را به معراج شهدا منتقل کنند. من گوشه ای گیر آوردم و به صحنه ملکوتی انتقال پیکرهای شهدا خیره شدم. یاد و خاطره بچه ها رهایم نمی کرد. در فکر فرو رفتم و همراه جریان سیال ذهن به گذشته های دور سفر کردم. ••••• مجبور شدیم یک کیلومتر دیگر در دل تاریک شب به جلو حرکت کنیم. آن قدر رفتیم تا مطمئن شدیم دیگر کمینی روبه رویمان نیست. حاج محمود آرام گفت: رضا... یه آمار دیگه بگیر... کسی جا نمونده باشه. ... بچه ها را سر جاشان نشاندم و یکی یکی شمردم. به نفر سیزدهم که رسیدم، دیگر کسی نبود. می دانستم که امير نفر چهاردهم است اما نفر چهاردهمی در کار نبود. . چند بار امیر را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. از آخرین نفر پرسیدم: امیر کجاست؟ با تعجب نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نمیدونم.. من حواسم به جلو بود حتما یه جایی خوابش برده. امیر را می شناختم. با غیرت و لوطی منش بود. می دانستم بالاخره طاقت نیاورده است و برای نجات صلح جو خطر را به جان خریده. آهی از ته دل کشیدم و در دل او را سرزنش کردم. از دسته فاصله گرفتم و در تاریکی شب، لابه لای علفزار به دنبالش گشتم و صدایش کردم. سکوت محض حاکم بود. فقط صدای خش خش علف هایی که کنار می‌زدم شنیده می شد. مطمئن بودم در آن ظلمات مرگبار خودش را به دام عراقی ها می اندازد. باز هم جلوتر رفتم و صدایش کردم اما هرگز پاسخی نشنیدم. ناراحت و غمگین گفتم: آخه.. مگه نگفتم از ما جدا نشو؟... چرا خودسرانه اقدام کردی مرد حسابی؟ تصمیم گرفتم بی‌خیالش شوم. دسته نباید معطل می ماند. علی رغم میل باطنی ام برگشتم و خودم را به حاج محمود که نگران و مضطرب ایستاده بود رساندم. گفتم: یک نفر کم شده. حاج محمود گفت: بچه ها رو با احتیاط از وسط کمین عبور بده.... فقط نباید صدایی از کسی در بیاد..... و الآ دخل‌مون در میاد. تذکرات لازم را به بچه ها دادم و آنها را به حرکت در آوردم. بچه ها با ترس و لرز از وسط کمین‌ها جلو رفتند. صدای خش خش پای بچه ها ترس عجیبی در چهره ها انداخت. خدا خدا کردم اتفاقی نیفتد. درست مقابل کمین رسیدیم. به راحتی نجوای نگهبان های عراقی را می شنیدیم. بچه ها لحظه ای کپ کردند. بعضی از بچه ها از شدت ترس شروع به لرزیدن کردند. نگاهی به وضعیت اسفناک بچه ها انداختم و به خدا پناه بردم. کافی بود یک نفر جا میزد و با صدایی از کسی در می آمد. آن وقت قتل عام می شدیم. با هر جان کندنی بود کمین ها را پشت سر گذاشتیم و به یک ردیف سیم خاردار رسیدیم. انتظار رسیدن به این سیم خاردارها را داشتم. نقشه منطقه در ذهنم بود. موقع حرکت دسته تأکید کرده بودم سیم چین بزرگی را پیدا کنند و همراه خودشان بیاورند. همراه باشید
دوربین‌ها گواه‌ اند ... که بسوی حسین (ع) پَرکشیدیم آن‌سان که "هَل مِن ناصِر یَنصُرنی" را درک کردیم ، شما چگونه‌ اید؟ 💠 @bank_aks
🌸 اصطلاحات آب رشته = آش رشته واجب الحج = کسی که تازه از امور مالی برگشته و پولدار بود. آسایشگاه سالمندان = تدارکات گردان و لشکر (اشاره ای است به مسوولان تدارکات واحدها که معمولا از بین رزمندگان مسن انتخاب می شدند) مال پنجاه میلیون پیرزن = بیت المال آب اروند = آبگوشت فک و فامیل هاچ = حشرات هتل الوارثین = نقاطی از جبهه که بسیار تمیز و پاکیزه بود. حاجی گلابی = پیرمردی که وظیفه گلاب پاشیدن به بچه ها را در منطقه به عهده داشت. اف 14 = نوعی مگس و پشه در منطقه چشم چران = دیده بان ترکش پلو = عدس پلو برادر عبدالله = برای صدا زدن رزمنده ای که اسمش را نمی‌دانستند. تجدیدی = مجروح شدن و به شهادت نرسیدن @mfdocohe🌸
🌸اصطلاحات 2 ایستگاه بدنسازی = ایستگاه صلواتی اوشین پلو = برنج سفید بدون مخلفات ایران تایر = پوتینهای بسیجی ایران گونی = شلوار و اورکت بسیجی ساخت وطن حلوا خور = کسی‌که هرگز شهید نمی‌شود و از همه عملیات ها سالم بازمی‌گردد. پا لگدکن = نماز شب خوان بی ترمز = بسیجی عاشق خاکریز اول (حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن) برادران مزدور = نیروهای عراقی و دشمن آدمکش گردان = امدادگر (کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی) برمی‌گردم، یا با رخت؛ یا با تخت یا با یخ = یا زنده می مانم، یا مجروح می شوم، یا شهید می شوم. بوی مرغ و چلوکباب = بوی شب عملیات ترکش اِوا خواهری = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که بدن را گویی ناز می داد و اصابت آن اسباب خجالت بود! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 2⃣8⃣ خاطرات رضا پور عطا بچه ها لابه لای همه شهدا جستجو کردند تا بالاخره پیدایش کردند. این سیم چین برای ما حکم کیمیا را داشت. نیروها را آرام لابه لای علف ها نشاندم. کمی تمرکز کردم و آماده چیدن سیم ها شدم. بعد از سیم خاردارها، ۳۰۰ متر میدان مین در پیش داشتیم. در طول زمانی که سیم ها را می چیدم، مشغول محاسبه میدان مین و چگونگی عبور بچه ها از آن بودم. خط مستقیم ما مشخص نبود. اگر حین حرکت یک وجب انحراف پیدا می کردیم، خدا میداند چند کیلومتر در عمق میدان باید مین خنثی می کردیم. همه وجودم شک و تردید و حدس شد. حاج محمود همه مسئولیت را روی شانه ها و افکار من انداخته بود. همه ترسم از این بود که این ۳۰۰ متر عرض، تبدیل به کیلومترها حرکت اشتباه در عمق میدان شود. تاریکی شب هم مزید بر علت شده بود و ابتکار عمل را از من گرفته بود. سعی کردم از حس لامسه دستانم استفاده کنم. دستهایم را جلو گرفتم و حرکت کردم. هر بار که سیمی با دستانم برخورد می کرد، آن را می چیدم. نیروهای پشت سرم، چشم هایشان را به دستان خون آلود من دوخته بودند. بالاخره آخرین حلقه سیم خاردارها را قطع کردم و روبه روی مین های کشنده میدان قرار گرفتم. صلواتی از اعماق وجودم فرستادم و دست هایم را آماده فرو بردن در رمل‌ها کردم. قبل از حرکت، همه چیز را به بچه ها گفته بودم. آنها روی نوک دست و پاهایشان در پی من می آمدند. نفسم به شماره افتاد. اولین اشتباه من، آخرین نفس بچه ها بود. نیروها از شدت ترس، به هم چسبیده جلو می آمدند. گاه و بیگاه صدای بچه ها را می شنیدم که می پرسیدند: رضا تموم نشد؟ ..... چقدر دیگه مونده؟ سعی کردم به نق و نوق آنها توجه نکنم. همه حواسم به دست و پاهایم بود. حاج محمود از پشت سر گفت: رضا الان نیم ساعته که تو میدون داریم حرکت می کنیم.. پس چرا نمی رسیم؟ ایستادم و نفسی تازه کردم. همه وجودم خسته و کوفته بود. همه مسیر را نشسته و به حالت پا مرغی آمده بودم. به جلو نگاه کردم. غیر از سیاهی چیزی دیده نمی شد. ‍ ‍به حاج محمود گفتم: نمیدونم، شاید منحرف شدیم و در عمق داریم پیش میریم. حاج محمود گفت: ادامه بده. دوباره خودم را جمع و جور کردم و حرکت را از سر گرفتم. به امید اینکه به انتهای میدان برسم. اما ظاهرا تمامی نداشت. یواش یواش روحیه ام ضعیف می شد. واقعا پاهایم یاری نمی کرد. خون زیادی ازم رفته بود. سرم را برگرداندم تا چیزی به حاج محمود بگویم که ناگهان صدای انفجاری مهیب از پشت سرم در فضا پیچید. «خاف». این صدا دیگر جزئی از وجودم شده بود. چشم هایم را بستم و گفتم: وای خدا... منتظر سر و صدای بچه ها بودم اما هیچ صدایی غیر از صدای خاف انفجار شنیده نشد. حتی یک آخ. به طور طبیعی باید کمین ها عکس العمل نشان می دادند. کافی بود منوری در آسمان روشن کنند تا همه مان را ببینند و قتل عام مان کنند. همراه باشید
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 3⃣8⃣ ‍ شاید حدود یک یا دو دقیقه سکوت برقرار شد. همه بریده بودند. انفجار زیر پای بچه های خودمان اتفاق افتاد اما نمیدانم چرا هیچ صدایی نیامد. حاج محمود گفت: برو عقب یه سری بزن. گفتم: حاج محمود چطوری برم عقب؟... میدون پر از مینه! گفت: نمیدونم... یه راهی پیدا کن. . . . . . تنها راه برگشتن به عقب از روی سر و کول بچه ها بود. بدون معطلی همین کار را کردم و خودم را به عقب کشاندم. یک قدم انحراف به چپ یا راست، مساوی بود با انفجار. زمین، ماسه زار بود. احتمال جابه جایی مین ها بود. خودم را به نفر آخری رساندم. دیدم پایش روی مین رفته و قطع شده و در خودش می پیچد اما صدایش در نمی آید. نمی دانم چرا نیم متر از ستون بچه ها انحراف پیدا کرده بود. کنارش نشستم و گفتم: مرد مؤمن چرا از بچه ها فاصله گرفتی؟ صورتم را که نزدیک پایش بردم، خون با صدای «فووو» بیرون می زد. نفرات جلویی آنقدر شوکه شده بودند که حاضر نبودند صحنه را ببینند. آنقدر شدت پاشیدن خون زیاد بود که مستقیم و با فشار به کمر جلویی می باشید. احتمال دادم مین والمرابوده باشد. چون یک پایش به حالت کج و غیر عادی به سمت دیگری افتاده بود. ازش پرسیدم چرا دقت نکردی؟ گفت: پام خسته شده بود. زانوم رو کشیدم تا استراحت کنم که یک دفعه مین زیر پایم منفجر شد. از شدت درد مثل مار به خودش می پیچید. گفت: رضا... چفیه را هل بده تو دهنم. می دانستم که می خواهد ناله اش را روی چفیه خالی کند. وقتی چفیه را توی دهنش چپاندم با اشاره دست گفت شما برید. دلم نمی آمد او را تنها بگذارم. پاهایم سست و بیحرکت شده بود. روحیه ام بدجور به هم ریخته بود. او به خاطر حفظ جان دوازده نفر از همرزمان حاضر شد در میدان مین بماند. دستانش بی حس و بی رمق روی زمین افتاد. در حالی که به سختی لبهایش را تکان می داد، گفت: برید. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: قول میدم برگردم و ببرمت. سرش را تکانی داد و چشمانش را بست. صدای معترض حاج محمود را شنیدم که گفت: رضا چی کار می کنی؟... عجله کن.... باید حرکت کنیم. هیچ کس صحنه ای را که من دیدم مشاهده نکرد. همه به فکر نجات جان خودشان بودند. با روحیه ای خراب خودم را از روی سر و صورت بچه ها به جلو رساندم و لحظاتی چند ساکت و بی حرکت در خود فرو رفتم. حاج محمود گفت: چی شده؟ گفتم: حاجی راحتم بذار.... دلم خونه یکی از بچه ها به مین زده... مجبوره بمونه. گفت: پس چرا صدام نزدی؟ سپس کمی متأثر گفت: شهید شد؟ گفتم: نه حاجی... کاش شهید شده بود. حاج محمود گفت: خیلی خب کاریش نمی شه کرد. باید ادامه بدیم. گفتم: حاجی نمی تونم.. دستم به کار نمیره. کمی جابه جا شد و گفت: آقا رضا.. ما تو میدون مین. موندیم. به فکر بچه ها باش... سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.... اینجا میدون جنگه، نه خونه خاله که این طور عزا گرفتی... باید هر لحظه منتظر این حوادث باشیم. یالا حرکت کن.. ببین بچه ها چقدر ترسیدن. حرف های حاج محمود منطقی بود. فرمانده مافوق من بود و باید از حرفش اطاعت می کردم. دلم می خواست بلند شوم و با همه دردم فریاد کنم و شاکی خدا شوم اما مسئولیت نجات جان را در سینه خفه کردم. . 👈ادامه دارد همراه باشید
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله 👌👌 وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم 🌺🌺🙏🙏 گروه
🍂 🔻 4⃣8⃣ خاطرات رضا پورعطا ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍دست‌هایم را دوباره در ماسه های آزاردهنده فرو بردم و گام به گام، ستون را جلو کشاندم. میدان مین ادامه داشت. هر چه می رفتیم به آخرش نمی رسیدیم توی دلم خالی شده بود. دیگر رضای قبلی نبودم. هر لحظه منتظر انفجار دیگری بودم. در همین فکرها بودم که ناگهان دستانم با چیزی برخورد کرد. با ترس از تله انفجاری ایستادم. اما به دقت که بررسی کردم متوجه شدم یک ردیف سیم خاردار است. با شک و تردید گفتم: یعنی میدون تموم شد!؟ سیم ها را بار دیگر با دست لمس کردم. ظاهرا میدان مین تمام شده بود. با خوشحالی گفتم: سیم چین پیش کیه؟ لحظه ای خستگی را فراموش کردم. سیم چین از نفر آخری دست به دست و در هوا به من رسید. من هم بدون معطلی شروع به چیدن سیم ها کردم و بچه ها را از توی میدان بیرون کشیدم. خسته و کوفته ستون را دور هم نشاندم و گفتم: خب... خیالمون راحت شد. تا میدون مین بعدی ۳۰۰ متر راه داریم. بچه ها کمی جان گرفتند. یکدفعه یاد مجروح توی میدان افتادم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی.. به آن بنده خدا قول دادم که برگردم و بیارمش. گفت: شما حق نداری برگردی! با تعجب گفتم: حاجی... بهش قول دادم. گفت: من اجازه نمی دم. با التماس گفتم: خیالت راحت، از روی همین جا پاها بر می کردم گفت: من به عنوان فرمانده به تو دستور می‌دم که بچه ها رو به جلو هدایت کنی. از کوره در رفتم و گفتم: حاجی به خدا من بهش قول دادم. فردای قیامت جوابی ندارم بدم. گفت: این بچه ها رو قربانی یه نفر نكن. از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم، ببین تو صحنه قبلی هم نذاشتی مجروح‌ها رو بیارم... اون‌ها منو صدا می‌زدن.... به خدا هنوز ناله هاشون تو گوشمه... جواب خدا رو چی می‌خوای بدی؟ کاملا سکوت کرد تا من خودم را خالی کنم. سپس با حالتی مقتدرانه گفت: آقا رضا من دارم بهت می‌گم وظیفه تو اینه که این بچه ها رو برسونی به مقصد. یه میدون مین دیگه تو راه داریم.. غیر از تو هم کسی نمیتونه مین ها رو خنثی کنه. کمی آرام تر گفتم: حاجی چشم به هم بزنی برگشتم. با حالتی کلافه گفت: یه نگاهی به قیافه این نیروها بنداز...فقط به امید رسیدن و قول من و تو سر پا موندن. اگه برگشتی و پات رفت رو مین؛ یعنی پای دوازده نفر نیرو روی مین رفته..... تازه این‌جا رمله... تو که بهتر از من می‌دونی زمین رملی چقدر گول زننده است. با چه جرئتی می‌خوای برگردی تو می‌دون؟ همه حرف‌هایش منطقی بود. لحظه ای خودم و روزگار را لعنت کردم. احساس خیلی بدی پیدا کردم. احساسی شبیه نامردی و بی غیرتی. روی ماسه ها رها شدم و سرم را در گریبان فرو بردم. محمدپور هم که فرمانده مجربی بود سکوت کرد تا حالم بهتر شود. چند دقیقه بعد که شرایط عادی شد، با اشاره حاج محمود از جا بلند شدم و آماده حرکت شدم. حاج محمود گفت: مثل قبل نشستنی حرکت کن.... هنوز احتمال مین هست. کمرم از شدت درد بی حس شده بود. گفتم: حاجی مطمئنم تا سیم خاردارهای بعدی چیزی نیست. گفت: نمی تونیم ریسک کنیم بهتره احتیاط کنیم. گفتم: به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. گفت: هر چی بهت می‌گم انجام بده... آزادی کامل زمانی به دست میاد که میدان مین رو رد کنیم. بحث با او بی فایده بود. خسته و کوفته، مثل قبل شروع به حرکت نشسته کردم. مقداری که رفتیم، حاج محمود بلند شد و گفت: انگار راست گفتی... چیزی نیست. همراه با بلند شدن حاج محمود همه ایستادند و کمرهای همدیگر را گرفتند. نایی در بدن بچه ها نمانده بود. دعا کردم مانع خاصی سر راهمان نباشد. همه نگاه ها به من بود که جلو می رفتم. شاید پیاده روی آرام بچه ها نیم ساعت طول نکشید که به سیم خاردارهای بعدی برخوردیم. همراه باشید
🍂 🔻 5⃣8⃣ خاطرات رضا پورعطا ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍با لمس اولین لاخه سیم خاردار، دوباره‌ بار عظیمی از فشارهای روحی و روانی بر گرده ام سنگینی کرد. باز هم باید زمین را چنگ می انداختم و آن را شخم می زدم نگاهی به دستان بی حس و لرزانم انداختم و لحظه ای چند با خدا راز و نیاز کردم. گفتم: تو رو به حرمت شهدا به دستام قدرت و توان بده که بتونم این میدون رو هم به سلامتی بگذرونم. به بچه ها اشاره دادم که همه سر جایشان بنشینند. سیم چین را از پشت سر به من رساندند. شروع به چیدن سیم ها کردم. اما دیگر توان قبلی را نداشتم. به سختی دسته های سیم چین را فشار می‌دادم. حاج محمود گفت: بذار کمکت کنم. به هر شکلی بود راهی بین سیم ها باز کردیم و وارد میدان مین شدیم. انگشتان دستانم کاملا بی حس بود. آنها را در ماسه ها فرو بردم. دستانم به قدری بی حس شده بود که اگر مینی هم بود حس نمی کردم. احساس کردم یک نیروی غیبی ما را تا وسط میدان جلو کشید. دلهره و اضطراب به سراغم آمد. هر لحظه منتظر انفجار مین بودم. ایستادم و بچه ها را از نظر گذراندم. بدنها زخمی و لرزان بود. خون زیادی از محل ترکش ها و زخم هاشان بیرون زده بود. هیج شاخص و نشانه ای نداشتم. می ترسیدم باز هم مسیر را کج طی کنم. تازه متوجه شدم که بچه های تخریبچی چه دردی را تحمل می کنند. ضعف و ناتوانی، افکارم را مالیخولیایی کرده بود. یک وقت‌هایی به خودم می آمدم که اصلا توجه به مسیر نداشتم و کاملا در وهم و خیال به سر می بردم. همه این توهمات ناشی از ضعف بدنی بود. اگر جا می زدم و یا شانه خالی می کردم، مرگ همه حتمی بود. بی اختیار به جلو کشیده می شدم. حركت پاهایم دست خودم نبود. رازی که بین رؤيا و واقعیت همراهم بود و هرگز جرات بیان آن را پیدا نکردم. در همین افکار بودم که دوباره صدای «قاپ» انفجار یک مین همراه با ناله شدید یک نفر در دشت طنین انداز شد. همه بچه ها خشک شان زد. نزدیکتر از دفعه قبل بود. مطمئن بودم که این بار وسطی روی مین رفته است. هیچکس جرئت نمی کرد پشت سرش را نگاه کند. حق هم داشتند. حرکت به فاصله یک وجب به چپ یا راست باعث انفجار بعدی می شد. انگار هزار سال بود که در رمل ها حرکت می کردیم. آنها بازی مرگباری را با ما شروع کرده بودند. یاد حرف یکی از بچه های تخریب افتادم که گفت هرگز به رمل ها اعتماد نکن. چون در صدم ثانیه زیر پایت را خالی می کند. وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفت. واقعا کار در رمل خطرناک بود. همراه باشید
یک روز به انتقام هفتاد و دو شمس با سیصد و سیزده قمر می آید ... 💠 @bank_aks