eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
472 دنبال‌کننده
1هزار عکس
407 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان ساعت هفت صبح با زنگ تلفن ما را برای صبحانه و عازم شدن به ماهشهر بیدار کردند. بعد از صرف صبحانه، وسایل مان را برداشتیم و گروه گروه در سالن هتل دور هم جمع شدیم. هنگام حرکت چند نفر از پرسنل به بهانه اینکه چند روزی در شیراز کار دارند و بعدا خواهند آمد، باقی ماندند. بقیه سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. این بار دیگر در اتوبوس جا به اندازه کافی بود. منتها همه بی صدا و آرام در صندلی هایشان نشسته بودند. دیگر از آن هیاهو و شور افراد در شروع مسافرت خبری نبود. گویا قهرمانان قبلی، هنوز به نبردگاه نرسیده شکست خورده بودند. کاروان از طریق شیراز در جهت عکس مسیری که قبلا برای رفتن به مرخصی از آن عبور کرده بودیم، از طریق گچساران و بهبهان به آغاجاری رفتیم. نزدیک غروب به آغاجاری رسیدیم و مجبور شدیم شب را آنجا بمانیم. محلی برای ما آماده کرده بودند. شب در خاموشی کامل برای صرف شام به مهمانسرای شرکت نفت می‌رفتیم که یکی از پزشکان جوی آب را ندید و پایش لغزید و در جوی افتاد. مچ پایش دچار خونریزی شدید شد که او را به بیمارستان شرکت نفت آغاجاری بردیم. خوشبختانه شکستگی نداشت ولی مچ پایش به شدت ورم کرده بود. جراح آن جا دستور داد پای او را گچ گرفتند و یک ماه استراحت به او داد. سعی می کرد خوشحالی خود را مخفی کند، ولی در چهره او رضایت خاطرش را مشاهده می کردیم. کسی چه می دانست که جنگ تا کی طول خواهد کشید. همه فکر می کردند یک ماه دیگر جنگ تمام می شود. آن شب وقتی به خوابگاه برگشتیم مدتی از این در و آن در با همکاران صحبت کردیم. سپس هر کس در تخت خود دراز کشید و سکوت برقرار شد. کمتر شبی به سختی آن شب بر من گذشت. خاطرات گذشته مثل فیلمی در ذهنم تکرار می شد. چشمان اشک آلود پدر و مادرم هنگام خداحافظی، گریه های دخترم که با گریه می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری جبهه کشته میشی.» قیافه غمگین همسرم که سعی می کرد با لبخند به من دلگرمی و شجاعت بدهد. صدای انفجارهای توپ و خمپاره، آتشی که تا وسط بیمارستان زبانه می کشید، هواپیماهای دشمن که آتش گرفته و در حال سقوط بودند، پرستاری که فریاد می کشید: «آتیش، آتیش» قیافه مجروحینی که دیده بودم، زخم هایی که در تاریکی سبز درخشنده بود و دود از آنها بلند می‌شد. مجروحی که پوست بدن دوستش دور او پیچیده بود و ... و ... و من به رشته شکننده ای که مرگ و زندگی را به هم وصل می کرد فکر می کردم. به این که چرا اکنون باید از ورود به شهری که این همه دوستش داشتم، بترسم و باید با دلهره وارد آن بشوم. فکر می کردم قبل از مرخصی، در میان همین جنگ و در میان همه ماجراها و خطرها ترسی نداشتم و حالا دچار این ترس شده ام. دوباره قیافه مجروح با زخم‌های دود آلود در نظرم مجسم شد. دود بیشتر و بیشتر می‌شد و فضای اتاق را پر می کرد. گویا در میان مه غلیظی گرفتار شده بودم و صدها چراغ سبز به من چشمک می زدند. مثل این که تمام این وقایع را در خواب دیده بودم زیرا یکی از همکاران تکانم می‌داد و می گفت بلند شوم، باید برای صبحانه به مهمان سرا برویم و سپس به ماهشهر عازم شویم. حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و... ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
این لحظات شادند ؛ اما چه می‌دانیم شاید مرورشان برای‌ِ بعضی‌ها اشک دارد ..! 💠 @bank_aks
🌸چاله های خمپاره منورهای دشمن، آسمان را مثل روز و روشن کرد. به محض روشن شدن منورها می توانستیم جلوی رویمان را ببینیم. راننده هم از آن فرصت استفاده می کردو روی پدال گاز فشار می آورد و با سرعت جاده را طی می کرد تا زودتر به مقر برسد. از شانس بد ما وقتی منورها خاموش می شدند، ماشین از مسیر منحرف می شد و می افتاد توی چاله هایی که خمپاره های عراقی آن را به وجود آورده بودند. در بین این خوف و رجاها یکی از بچه ها که پشت ماشین نشسته بود، محکم با ضربه ی دست، روی اتاق ماشین می کوبید و ول کنه هم نبود. ترسیدیم. هزار فکر و خیال به سراغمان آمد. با خودم گفتم. - لابد یکی از بچه ها پشت زخمی و شهید شدند، یا یکی از بچه های رزمنده از ماشین پرت شده از اضطراب، تمام بدنم شل شد. تویوتا ایستاد. رزمنده ای که آن پشت به اتاق ماشین می کوبید، سرش را داخل ماشین آورد و گفت: با دست پاچگی به عقب برگشتیم، یک هو همان برادر رزمنده که در هیاهوی سرعت گرفتن ماشین به عقب و بلند شدن زوزه ی خمپاره های عراقی ها، صداش از ته چاه بیرون می آمد، گفت: - آقا چند تا چاله آن طرف تر را جا گذاشتید. بی زحمت به آقای راننده بگو، از روی آن ها هم رد بشود. @mfdocohe🌸
🌸 روبوسی روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت.  کسی چه می‌دانست ! شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را بر ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید» @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و ساعت ده و نیم به ماهشهر رسیدیم. ماهشهر در اصل مقر اصلی پزشکان و پرسنلی بود که یا به آبادان می رفتند و یا برای مرخصی از آبادان برمی گشتند. دو خانه بزرگ، یکی برای خانم ها و دیگری را برای آقایان اختصاص داده بودند. به اضافه این که گروهی از پرسنل هم مقیم ماهشهر بودند. شهر نسبت به آنچه در سالهای قبل دیده بودم خیلی شلوغ تر شده بود. گروه ها منتظر بودند تا ساعت اعزام به آبادان فرا برسد. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که رئیس بهداری ماهشهر وارد جایگاه ما شد و اسامی پنج نفر را خواند. من، دکتر کریمی، دکتر مژدهی متخصص بیهوشی، آقای ایزدی تکنسین بیهوشی و یک تکنسین داروخانه که اصفهانی بود و بسیار ترسیده بود. اسم او را به خاطر ندارم. پرسیدم: «پس بقیه پرسنل چه می شوند.» دستور داده بودند فعلا ما پنج نفر به آبادان اعزام شویم، بعد تكليف بقیه روشن شود. در ساعاتی که ما در محل استراحت خود در خانه شماره m۵ ماهشهر منتظر بودیم، بحث های زیادی شد که گاهی حالت شوخی و جدی داشت. یکی از متخصصین زنان و زایمان می گفت: من از اینجا تکان نمی خورم، چرا من به آبادان بروم و خمپاره بخورم.» یکی از پزشکان مقیم ماهشهر به شوخی گفت: «حالا مجبور نیستی حتما خمپاره بخوری، خمسه خمسه کاتیوشا و گلوله توپ هم هست، می توانی از آنها میل بفرمایید.» این حرف باعث ناراحتی دکتر شد و با خنده‌ای عصبی گفت: «وقتی نوبت تو شد که به آبادان بیایی ببینم همین طور بامزه خواهی بود یا نه.» خلاصه ما پنج نفر را با مینی بوس به محل نشستن هلی کوپتر بردند. سوار شدیم، یکی دو نفر افسر نیز داخل هلی کوپتر بودند که با هم سلام و علیک کردیم. یکی از آنها به نام سروان ابراهیم خانی، اسم و تخصص ما را پرسید. بعد از آشنایی مختصر از او پرسیدم: «شما کی از آبادان خارج شدید؟» گفت: «دیروز برای انجام مأموریت به ماهشهر آمدم و امروز عازم آبادان هستم.» پرسیدم: «اوضاع آبادان چه طور است؟» گفت: «دکتر نمیخواهم بترسانمت ولی از زمانی که از هلی کوپتر پیاده شویم زیر گلوله خمپاره خواهیم بود تا به مقصد برسیم.» حدود چهل و پنج دقیقه منتظر بودیم. پرسیدم: «پس چرا پرواز نمی کنیم.» یکی از افسران گفت: «هنوز پوشش هوایی نداریم.» یعنی هواپیماهای جنگی، منطقه پرواز را حفاظت نمی کنند. بالاخره یک سرگرد خلبان، بسیار خوش تیپ با لباس مخصوص و عینک آفتابی، به اضافه کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند. خلبان پس از خوش آمد گفت: «خوب همگی آقایان شجاعانه و داوطلبانه عازم هستید.» سپس موتور هلی کوپتر روشن شد. به تدریج سرعت حرکت پروانه ها بیشتر می شد و با صدای بلندی می چرخیدند. هلی کوپتر از زمین بلند شد. نمیدانم کمک خلبان از سر شوخی یا جدی به ما گفت: «در حلول راه مواظب باشید اگر هواپیما یا هلی کوپتر دیدید به ما اطلاع بدهید.» هر یک از ما چهار چشمی از پنجره های هلی کوپتر به بیرون نگاه می کردیم. تنها سرگرد ابراهیم خانی بود که خونسرد نشسته بود و با خلبان صحبت می کرد. ضمن راه دیدیم یک هلی کوپتر از سمت مقابل در فاصله دوری به طرف ماهشهر می رود. تکنسین داروسازی با هیجان گفت: «جناب سرگرد یک هلی کوپتر سمت چپ دیده میشود.» سرگرد گفت: «این خودی است.» در طی راه از خلبان پرسیدم: «بقیه پرسنلی که در ماهشهر ماندند چه می شوند.» گفت: «به ما دستور داده اند به هیچ وجه خانم ها را به آبادان نبریم، ولی آقایان به تدریج خواهند آمد.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان هلی کوپتر در ارتفاع بسیار پایین و تقریبا در سطح زمین پرواز می کرد. به طوری که وقتی به سیم های برق فشار قوی می رسید، اوج می گرفت و از بالای آنها می گذشت و دوباره به پایین می آمد. آن روز هوا ابری بود و وقتی هلی کوپتر در چوئبده به زمین نشست، باران ریزی می‌بارید. پس از خداحافظی از خدمه پرواز، پیاده شدیم. در فرودگاه چویبده تعداد زیادی لنج کنار خور لنگر انداخته بودند و جمعیت زیادی نیز در محوطه خشکی منتظر بودند. برخی از آنها حکم داشتند که با هلی کوپتر به ماهشهر بروند و افراد عادی هم منتظر بودند تا با لنج به بندر امام بروند. چند اتومبیل از مینی بوس گرفته تا وانت و غیره، افرادی را که می خواستند از آبادان خارج شوند، مجانی به چویبده آورده و آنهایی را که باید به آبادان می رفتند، سوار کرده و به مقصد می رساندند. ما سوار یک مینی بوس شدیم. پس از عبور از منطقه خسرو آباد، تانک فارم را دیدیم که اغلب مخازن آن در حال سوختن بود. دود غلیظ و سیاهی از آنها بالا می رفت. بسیاری از مخازن را خاموش کرده بودند، ولی همه از فرم اصلی خارج شده و دیواره آنها کج و معوج شده بود. . تمام درختان نخلی که در آن منطقه وجود داشت و نخلستان بسیار بزرگی را تشکیل می داد، سوخته بودند. مانند ستون های سیاهی که یا روی زمین افتاده بودند یا شکسته و کج شده بودند. منظره ناراحت کننده ای به وجود آمده بود. تا به مقصد رسیدیم حتی صدای یک گلوله عادی هم به گوشمان نرسید. سکوت غم انگیزی تمام منطقه را پوشانده بود. وقتی وارد شهر آبادان شدیم، پرنده هم پر نمی‌زد. فقط در طول مسیر یک سرباز یا بسیجی را دیدم که پیاده در حال حرکت بود. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. از سروان ابراهیم خانی خداحافظی کردیم. گفت: «من رئيس مخابرات ژاندارمری هستم، بعدا حتما سری به شما خواهم زد. اگر کاری داشتی با تلفن مرکز تماس بگیر.» شماره تلفن خود را به من داد و رفت. پس از ورود به بیمارستان مورد استقبال دوستان قرار گرفتیم و از اوضاع و احوال آن جا در مدتی که نبودیم سؤال کردیم. معلوم شد چند نقطه از شهر که هنوز جمعیت قابل توجهی در آن ساکن بودند را زده اند. از جمله خیابانی معروف به بازار عربها. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آورده بودند. اغلب آنها یا در طول راه یا در بیمارستان تا نوبت عمل به آنها برسد، شهید شده بودند. تعداد زیادی را نیز به بیمارستان آرین که یک تیم پزشکی از طرف بهداری آن جا را اداره می کردند، منتقل کرده بودند. بیمارستان امدادگران را هم که نزدیک شط و وابسته به هلال احمر بود، زده بودند. تقریبا ویران شده و از گردونه خدمت رسانی خارج شده بود. تعدادی از بچه های امدادگر از جمله فرامرز کریمیان را به بیمارستان شرکت نفت فرستاده بودند و در اورژانس مشغول بودند. دوستان ما صبح روز بعد خداحافظی کرده و به مرخصی رفتند. نکته جالب این بود که پس از ورود به آبادان، تمام دلهره ها و ترسی که قبل از ورود به آبادان داشتم از بین رفت و آرامش جای آن را گرفت. این مسئله در مورد دیگران هم صادق بود. من ندیدم هیچ کس پس از ورود به آبادان ترس و وحشتی داشته باشد. همگی با فداکاری و خلوص نیت شروع به انجام وظیفه کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
تمام صحنه‌های جنگ و شهادت یکطرف ؛ وقتیکه پسرها را برای مادرها می‌آوردند یک‌طرف ، جگر می سوزاند .... 💠 @bank_aks
🌸مر خصى پس از مدت ها درى به تخته خورد و دسته ما بار و بندیلش را بسته بود که فاصله بین دو عملیات را برود مرخصى و یک آبى ز یر پوست مان برود و هوائی تازه کنیم و قبراق و با روحیه برگردیم بین ما بودند کسانى که شاید شش ماه بود مرخصى نرفته بودند یا نخواسته بودند بروند. اما این وسط دوستان دیگر انگار جان فک و فامیل شان قسم خورده بودند که حال ما را بگیرند و زابراهمان کرده و مرخصى رفتن را کوفت مان کنند. یکى رد مى شد و مزه مى پراند که : کجا؟ مگر امام نگفته جبهه ها را گرم نگهدارید و خالى نگذارید؟ اما همین که دومى گفت که: مگر نمى گفتید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند؟ معطل نکردیم و دسته جمعى گفتیم : بله. درسته شنیدیم اما مصرع دومش را نشنیدید حالا بشنوید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند ما مى رویم به تهران امام تنها نماند ! حسابى خندیدیم و آنها که قصد داشتند سر به سرمان بگذارند بور شدند و رفتند پى کارشان. @mfdocohe🌸
🌸مترسک اون وقت ها تو جبهه ی «چنگوله»، نیروی کمی بود. بچه ها مجبور بودند برای جبران کمبود نیرو، شب ها چند ساعت بیشتر نگهبانی بدهند. آن شب نوبت من بود. فکر این که آن همه ساعت را باید از خواب شیرین بزنم و نگهبانی کنم، کلافه ام کرد. نوبت نگهبانی من همیشه بعد از «سعید بخشی کیادهی» بود. بنده خدا، سعید وقتی می دید، به موقع سر پستم حاضر نمی شوم، خودش می رفت جای من نگهبانی می داد. سعید که متوجه شد دارم به تنبلی عادت می کنم، دست به یک ابتکار زد، مترسکی با سلیقه ی خودش درست کرد و هر بار که نوبت پست من می شد و می دید سرپستم نیامدم، مترسک را جای من می کاشت بالای خاک ریز. از شانس بد من و سعید، یک روز فرمانده گردان متوجه شد و حسابی هر دویمان را تنبیه کرد. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان با تماس تلفنی خبر سلامتی ام را به خانواده ام دادم.ا وکالت نامه دکتر تمراز را به مهر و امضاء رئیس بیمارستان شرکت نفت و کمیته بیمارستان و مهر و امضاء کلانتری منطقه بریم رساندم که جنبه رسمی داشته باشد و اجازه ورود به منزل او را داشته باشم. یک روز همراه با چند نفر از پرسنل سری به منزل او زدم. از اتومبیل دکتر غانم اثری نبود. آن را به سرقت برده بودند. سپس به منزل دکتر غانم رفتم. کلیدهای اتاق هایش را نزد یکی از همکاران گذاشته بود. کلیدها را از او گرفتم. با آدرس هایی که از محل های مختلف منزلش داده بود، داخل کمدها و جیب لباسهایش مقداری دلار و مارک و اشیاء قیمتی پیدا کردم. مقداری لباس و کفش و پیراهن و غیره را طبق خواسته او در دو چمدان خالی بسته بندی کرده و با خود برداشتم. سری هم به منزل خودم زدم. در خانه را مجددا شکسته بودند. مقداری از اجناس مانند برنج، روغن و تعدادی از ظروف کریستال که خانمم از فروشگاه شرکت نفت خریده و بسته بندی کرده بود، نبود. از رئیس اداره منازل که از دوستانم بود خواهش کردم که در ورودی را تعویض کند و یک در آهنی به جای آن نصب کند که قابل شکستن نباشد. او هم قبول کرد که در طی یکی دو روز آینده این کار را انجام دهد. به بیمارستان آمدم و چمدان ها را در یکی از اتاق های عمل که دفتر پزشک بیهوشی بود، گذاشتم تا در مرخصی بعدی آنها را برای دکتر غانم ببرم. از سرقت اتومبیل او هم هیچ کس چیزی نمی‌دانست. چند روزی از جنگ خبری نبود. صدای انفجار به ندرت و آن هم از دور می آمد، ولی شبها صدای تیراندازی شنیده می شد. می گفتند دو طرف، روی اروند رود به سمت یکدیگر تیراندازی می کنند تا نیروها نتوانند شبیخون زده و در تاریکی شب به طرف دیگر رود بروند. در طی این مدت گاهی چند مجروح از جبهه یا از شهر به بیمارستان آوردند که به آنها رسیدگی شد. در طی این مدت کم و بیش نیروی کمکی پزشک هم به بیمارستان ما می فرستادند. از جمله یک جراح مغز، یک دکتر ارتوپد، یک جراح عمومی و یک گروه تکنسین که گویا برای مدت سه یا چهار ماه مأموریت داشتند که در آبادان بمانند. تعدادی هم امدادگر آمده بودند که بیشتر آنها از سپاه پاسداران بودند و خیلی زحمت می کشیدند. کمیته بیمارستان هم بود. در اصل باید نقش حراست و نگهبانی و مسائل امنیتی را پیگیری می کردند. اما تقریبا همه جا سرک می کشیدند. انجمن اسلامی را چند نفر از کارمندان بیمارستان شرکت نفت شکل داده بودند. چند نفر از خانم های پرستار و کارگر و چند نفر از آقایان عضو این انجمن بودند. یک روحانی به نام ابوحیدر که لبنانی بود ولی فارسی را خیلی خوب صحبت می کرد، به عنوان نماینده امام به جمع آنها پیوست. خیلی خوش قیافه و آدم خوش مشربی بود. آقای چرخکان هم رئیس انجمن اسلامی بود. جلساتی می گذاشتند. بحثهایی داشتند برای چگونگی ارسال کمک به خرمشهر و کنترل شهر و غیره و در این امور فعالیت می کردند. امدادگرانی هم که از نیروهای مردمی و سکنه شهر آبادان و اطراف آن بودند بیشتر در کار حمل مجروحین کمک می کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند نفر از پزشکان که به صورت داوطلب آمده بودند را به خاطر دارم. آقای دکتر کلهر، متخصص ارتوپد، آقای دکتر ابریشمی چشم پزشک، آقای دکتر امین، متخصص ارتوپد که آن زمان در بیمارستان تجریش کار می کرد. یک دکتر هم از آلمان آمده بود، یک ماه ماند. ایرانی بود. یک راست از آلمان آمده بود تهران و مستقیم خودش را به هر شکل به آبادان رسانده بود. خیلی خوش سر و زبان بود.؟ یک گروه دیگر هم که حدود هفت یا هشت نفر بودند و سه نفرشان دانشجوی پزشکی و بقیه امدادگر بودند، هنوز در بیمارستان حضور داشتند و فقط کمکهای اولیه را انجام می دادند. نمیدانم از کدام ارگان آمده بودند، ولی رئیس آنها دانشجوی سال پنجم پزشکی بود. خود را رئیس بیمارستان شرکت نفت در زمان جنگ می دانست. می گفت: مأموریت من این است که در زمان جنگ بیمارستان را اداره کنم.» نامه ای برای یکی از پرسنل برای انجام کاری نوشته بود و زیر آن را با این جمله امضاء کرده بود؛ دکتر فلانی رئیس بیمارستان شرکت نفت در زمان جنگ. نامه به دست رئیس کل بهداری آبادان، آقای دکتر دولتشاهی رسید. آن دانشجو را به اتاق خود احضار کرد. بر حسب اتفاق من هم آنجا بودم. دکتر دولت شاهی با تندی به او گفت: «شما با کدام حکم یا از طرف چه مقامی این سمت را کسب کردید؟ شما هنوز مدرک پزشکی خود را نگرفتید. بیمارستان شرکت نفت تشکیلات عظیمی دارد که رؤسای قسمتهای مختلف آن کارمند رسمی هستند و سمت و حدود مسئولیت های آنها هم رسما مشخص شده است.» خلاصه آن دانشجوی پزشکی گفت: «من منظوری نداشتم. به ما گفته بودند اگر شما احتیاج داشتید برای کمک در خدمت شما باشیم.» دکتر دولتشاهی هم گفت: «شما به همان کار امدادگری خود برسید و در امور داخلی بیمارستان دخالتی نداشته باشید وگرنه همین امروز همه شما را از اینجا اخراج می کنم.» . بالاخره با معذرت خواهی آن دانشجو قضیه فیصله یافت. بعد از یک هفته سر و کله پرسنلی که در ماهشهر مانده بودند پیدا شد. حتی خانم های پرستار نیز آمده بودند. با آمدن آنها عده ای دیگر به مرخصی رفتند. یک شب صدای چند انفجار شدید بیمارستان را لرزاند. ساعت حدود ده شب بود. چند لحظه بعد خبر دادند که انبار دارو را با کاتیوشا زدند. میلیون ها دلار وسایل پزشکی، دارو و موارد دیگر در آن ذخیره شده بود. انبار آتش گرفته و در حال سوختن بود امدادگران بیمارستان و بقیه پرسنل با بارانکار و هر وسیله دیگری که بود به سرعت خود را به آنجا رساندند. تیم آتش نشانی هم حاضر شد و توانستند بسیاری از وسایل را که به صورت بسته بندی بود روی برانکارد گذاشته و یا حتی با دست آنها را حمل کرده و به داخل بیمارستان بیاورند. شجاعت افراد قابل ستایش بود چون ریسک بزرگی بود و امکان داشت مجدداً آن محل مورد حمله قرار گیرد. خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. فاصله انبار تا محوطه سالن بیمارستان حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ متر بود بسیاری از اقلام را انتقال دادند. علیرغم خاموش کردن آتش توسط آتش نشانی بسیاری از اقلام دیگر در آتش سوخت و دیگر قابل مصرف نبود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
همیشه که شهادت به "خونی" شدن نیست گاهی شهادت به "خاکی" شدن است..! آبان ۱۳۶۱ ، عملیات محرم محور زبیدات - عین خوش عکاس : بهرام محمدی فرد 💠 @bank_aks
🌸اسى بشکه فرمانده عراقى اردوگاه تو چاقى و بدقوارگى رو دست نداشت. با صورت سیاه و دماغ گنده و سبیل هاى پاچه گاوى و هیکل چند لا یه و خیکى اش بین اُسراى ایرانى به اسى بشکه معروف بود. آن روز بعد از آمار رو کرد به ما و گفت »: اى آتش پرست ها! امروز روز شادى و رقص و آواز است. امروز روز تولد سیدالرئیس صدام حسین است به زور جلوى خنده مان را میگرفتیم . بدمصب ها نمى گذاشتند نماز بخوانیم و روزه بگیریم اما تا دلتان بخواهد از مان مى خواستند برقصیم و قِر بدهیم ما هم که ا ین کاره نبودیم و زیر بار نمى رفتیم . آن روز هر چه اسى بشکه تهدید کرد و فحش داد و التماس کرد که برقصیم و دست افشانى کنیم . ریز بار نرفتیم تا اینکه تهدید کرد اسراى نوجوان را شکنجه خواهد کرد. سرانجام راضى شدیم که فقط کف بزنیم و اسى بشکه خودش زحمت قِر دادن و رقصیدن را بکشد و مراسم شروع شد. اسى بشکه رفت وسط حلقه اسیران و شروع کرد به رقصیدن و نعره زدن که مثلاً ترانه مى خواند. ما هم دست مى زدیم که یک هو زمزمه اى بلند شد که: خِرس به رقص اوردیم دمِش و به دست آوردیم اسى بشکه شکم و کپل مى چرخاند و ما میخندیدیم و کرکر میکردیم @mfdocohe🌸
🌸عقب نشینی در عقب نشینی هر کسی سعی می کرد دست خالی برنگردد؛ مثلا اگر شده، مجروحی را با خودش بیارد عقب، یا لااقل اسلحه اش را بردارد که عراقی ها صاحب نشوند. در بین بچه هایی که تاب مقاومت نداشتند و فرار را برقرار ترجیح دادند، گروهبان ارتشی ای بود که نه زخمی ای را با خودش آورد، نه حتی اسلحه ی خودش را تازه آن قدر ترسید که پوتین اش را از پایش درآورد و پای پیاده در دشت و بیابان فرار کرد. شب شد، قرارگاه طبق روال هر روز، گزارش های روزانه را وارسی می کرد. فرمانده ای که توی قرارگاه بود و کارش بررسی گزارش ها، یک هو چشمش افتاد به گزارش عقب نشینی، بدجوری ماجرای فرار گروهبان، آن هم بدون پوتین و حمل زخمی، ذهنش را مشغول کرد. طاقتش سر آمد. یکی را فرستاد پی گروهبان. گروهبان چند ساعت بعد به قرارگاه آمد. سلام نظامی محکمی داد. فرمانده پرسید: - چرا فرار کردی؟ راستش فرصت کافی نداشتم که بمانم و مقاومت کنم. عراقی ها داشتند سر می رسیدند. چاره ای نداشتم. اگر فرصت داشتم می ماندم، دمار از روزگار عراقی ها درمی آوردم. فرمانده نگاهش را از چشم گروهبان دزدید و به پای گروهبان خیره شد و پرسید: - اگر فرصت نداشتی، پس چه طور وقت کردی، پوتین هات را در بیاری و فرار کنی؟ جواب سوال فرمانده با سلام نظامی دیگر گروهبان همراه شد: - راستش فرمانده! پوتین هایم زیپ دار بود، برای همین زود از پام در آمد. 🌸@mfdocohe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند روز بعد از حادثه آتش سوزی انبار، اغلب وسایل و لوازم گران قیمت دیگر مثل دستگاه های رادیولوژی که برای موارد خاصی به کار می رفت و در آن زمان بلا استفاده بود را با چند کامیون از آبادان خارج کردند. بعد از آن برج تقطیر بزرگی به نام کت کراکرا که گازوئیل را از نفت خام جدا می کرد و شبیه یک ساختمان چند طبقه بود را زدند. گویا هنوز مقداری گازوئیل در آن بود. دود غلیظ و سیاهی فضای پالایشگاه و بیمارستان را فرا گرفته بود که تا نزدیک ساختمان شماره دو ادامه داشت و به خاطر سردی هوا این دود روی زمین پایین آمده بود. به طوری که کسی جرأت رفتن به بیمارستان شماره یک را نداشت. نفس کشیدن دشوار شده بود. همگی به اتاق عمل رفته و درها را بسته بودیم تیم آتش نشانی با فداکاری و کوشش بسیار بالاخره آتش را خاموش کرد. دودها هم به تدریج پراکنده شده و از بین رفت. بیمارستان کنار پالایشگاه نفت قرار داشت و زیاد مورد اصابت گلوله توپ یا خمپاره قرار می گرفت. بخش های مختلف از جمله رادیولوژی را زدند. نیروهای عراقی همچنان به پیشروی خود به سمت آبادان از طریق جاده ماهشهر و نخلستان های اطراف کوی ذوالفقاری ادامه می دادند و تقریبا به یک کیلومتری کوی ذوالفقاری رسیده بودند. آبادان در حال محاصره شدن بود. ولی رزمندگان به خصوص فدائیان اسلام که در آن جبهه بودند، جلوی پیشروی سریع آنها را گرفته بودند. نیروهای عراق در همان محل مستقر شده و گویا منتظر بودند تا با یک عملیات دیگر و حمله دوباره آبادان را به محاصره کامل در آورده، آن را اشغال کنند. روزها به کندی می گذشت و شهر آبادان بسیار خلوت شده بود. بیشتر مردم منازل خود را تخلیه کرده و از آبادان رفته بودند. همسر و فرزندم در تهران، منزل پدرم یا در منزل پدر خودش بودند. با سرقت هایی که از منازل می‌شد، به این فکر افتادم که کم کم اثاثیه منزل خود را جمع کرده و در فرصت مناسب آنها را به تهران منتقل کنم. آن موقع کارتن و طناب نایلونی در آبادان بسیار کمیاب بود و حکم کیمیا را داشت. از طرفی فرماندار آبادان اجازه نداده بود که کسبه و تجار بازار، اموال تجاری خود را منتقل کنند. مسئولیت نگهداری و مواظبت از آنها را هم به شورای مساجد سپرده ہودند. من به دوستم آقای مهادی که رئیس شورای مساجد بود تلفن زدم. هر چند روز تعدادی کارتن و مقداری طناب نایلونی برای من می فرستاد. بعضی روزها خبری نبود، به خصوص ساعات دوازده ظهر تا حدود سه که گویا وقت استراحت عراقیها بود، اوضاع ساکت می‌شد در این مواقع همراه چند نفر دیگر از پرسنل، با مینی بوس بیمارستان عازم خانه های خود می شدیم. مینی بوس هر نفر را جلوی منزلش پیاده می کرد و ساعت سه بعداز ظهر برای بردن آنها به در خانه ها می آمد. ظروف کریستال و بقیه لوازم را بسته بندی می کردم و داخل کارتن‌ها جا می دادم، هر کارتن را با طناب نایلونی می‌بستم و در گوشه یکی از اتاق ها روی هم می گذاشتم تا در فرصتی که به مرخصی می روم، ترتیب حمل آنها را بدهم. لباس ها را هم داخل چمدان ها جای داده و هر بار یکی دو چمدان با خود به بیمارستان می‌بردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• سروان ابراهیم خانی مرتب به من سر می زد. هر وقت بیمارستان اتومبیل نداشت یک جیپ با راننده برای بردن من به منزل می فرستاد. گاهی یکی دو نفر هم برای کمک با جیپ می آمدند که خیلی به من کمک کردند. بقیه اوقات را در بیمارستان بودم. شهر همچنان در تیر رس گلوله های توپ و خمپاره بود. گاهی نقطه ای از شهر را میزدند. مجروح می آوردند. یک روز مرد نسبتا مسنی را آوردند که یک پای او قبلا به علتی که نمیدانم چه بود، از بالای ران قطع شده بود. شغل او تکدی گری بود. یک گاری دستی چهار چرخ داشت که محل زندگی او بود، خودش می گفت، روزها در یکی از میادین آبادان که پاتقش بود از مردم اعانه جمع می کند و شب ها در گاری خود می خوابد. آن روز خمپاره ای نزدیک او منفجر شده و چند ترکش به پای مجروح و پای سالمش خورده بود. ضایعه چندان عمیق نبود. بیچاره می‌نالید و می گفت: «هرچی سنگه مال پای لنگه.» گفتم: «چرا از آبادان نرفتی؟» گفت: نه کس و کاری دارم، نه جایی، کجا برم، همین جا می مونم یا شهید میشم یا جنگ تموم میشه.» یک هفته‌ای او را در بیمارستان نگه داشتیم. بعد مرخص شد و دیگر او را ندیدم. با موارد مختلفی از مجروحین روبه رو بودیم. اعراب بومی روستاهای اطراف آبادان، برای صید ماهی و یا حمل و نقل مسافر و کارهای دیگر در حاشیه اروند رود از قایق های کوچک ماهیگیری استفاده می کردند. ظاهرا رزمندگان در صدد یک حمله بزرگ به طرف بصره بودند. زیرا این قایق ها را گرفته بودند، روی آنها موتور گذاشته و تبدیل به قایق موتوری کرده بودند. قایق های مخصوص و مجهز خودشان هم بود. یکی از رزمندگان که بچه آبادان بود و در رفت و آمدها به بیمارستان با ما دوست شده بود، می گفت: « سه هزار قایق برای عبور از عرض اروند رود و حمله به خاک عراق و فتح بصره آماده کردیم.» یک روز صبح هم یک نفر از پرسنل به اتاق عمل آمد و به من گفت «یک پاسداری با شما کار دارد.» پاسدار جوانی را در سالن بیمارستان به من معرفی کردند. چند نفر هم همراهش بودند. با من دست داد و سلام و احوال پرسی کردیم. گفت اومدم شما رو دعوت کنم فردا با هم نماز رو توی بصره بخونیم. تا فردا کار صدام تمومه.» گفتم: «آرزوی موفقیت شما را دارم.» ولی عصر همان روز نیروهای عراقی آتش سنگینی روی مواضع ما فرو ریختند. البته منطقه عملیاتی بسیار از ما دور بود، ولی صدای انفجارها را می شنیدیم. نور منورها آسمان را عین روز روشن کرده بود. رنگ قرمز گلوله های توپ و خمپاره و خمسه خمسه را از دور می دیدیم. به حیاط بیمارستان رفته و مشغول تماشای آن مناظر بودیم. تقریبا هر ثانیه شاید بیش از دهها صدای انفجار می آمد و آسمان دور دست را گویی با نوارهای متعددی از گلوله های آتشین که در حال حرکت بودند پوشانده بود. از طرف ایران نیز آتش متقابل به سمت عراق شلیک می شد. این عملیات شاید حدود بیست و چهار ساعت ادامه یافت و متأسفانه ایران موفق به اجرای نقشه خود نشد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
شهدا ؛ بی‌سر و صدا رفتند و ما مانده‌ایم و یک کوه ادعا بدون عمل ... 💠 @bank_aks
🌸لامپ در عملیات «والفجر 4» مقر بچه های لشکر 25 کربلا در «کامیاران» بود؛ منطقه ای نزدیک به شهر با فاصله ی چهار پنج کیلومتری از آن. جایی بهتر از یک سالن مرغداری برای یگان هامان نبود. و به خاطر فاصله ی زیاد شهر تا مرغداری، امکان برق کشی نبود. بچه ها مجبور بودند با سوی کم فانوس سر کنند. موتوربرقی آنجا سر و صدا می کرد و با جیغ و دادی که راه می انداخت، چند جایی را نور می داد. یکی از آن جاها، چادر فرماندهی بود. حسرت یک لامپ مثل لامپ خانه مان توی بابل را می خوردیم. همشهری های بابلی خودم هم دست کمی از من نداشتند، آنها هم وقتی لامپ های پرنور چادر فرماندهی که به چشمشان می خورد، حسرت نور، مثل خوره می افتاد به جانشان. با خودمان گفتیم اگر رو دست بگذاریم، از دیدن نور لامپ ها فقط حسرت دیدنشان به دل ما می ماند و از داشتن آن نصیبی نمی بردیم. پی چاره ای بودیم تا سلوله مان را منور کنیم به نور یک لامپ صد وات ناقابل. سوله ی بزرگ مرغداری را بخش بخش کرده بودند. واحدها برای خودشان با فاصله های نزدیک به هم، چادرهایی برپا کردند. بعد از کلی کلنجار رفتن، من و چند تا از بچه های چادر، به زحمت سیم برقی پیدا کردیم و درست از برق چادر فرماندهی تا چادر خودمان سیم کشیدیم. احتمال می دادیم سیمی که از روی چادرها ما و درست از زیر سقف مرغداری می آید، لو برود؛ برای همین که سیم دیگر، ولی این دفعه از باتری ماشین آمبولانس بهداری کشیدیم داخل چادر. آمبولانس همیشه درست بیرون چادر ما پارک بود. ارکان فرماندهی هر وقت سرمی رسیدند و می دیدند فقط چادر ما برق دارد، از تعجب شاخ در می آوردند، بعد هم می رفتند سیم را قطع می کردند، اما باز می دیدند، نور توی چادر ما از بین رفته. نمی دانستند که دستشان را خواندیم و از باتری آمبولانس، برقمان را تامین کردیم. عقلشان که به جایی قد نمی داد، کلافه می شدن @mfdocohe🌸
🌸طمانینه سال 63 در هورالعظیم مستقر بودیم. فرمانده گردان «حمزه سیدالشهدا» ی لشکر 25- محسن قر بانی - مدام این نکته را به بچه های عمل کننده گوش زد می کرد که موقع حرکت با طمأنینه بروید و با طمأنینه هم برگردید. یکی از بچه ها که در جلسه ی توجیهی گردان حاضر بود و مثل دانش آموزهای زبر و زرنگ، شش دانگ حواسش گرم صحبت های فرمانده بود رو به اکبر خنکدار کرد و گفت: - اکبر آقا! ما نفهمیدیم این طمانینه کی هست؟ هر جا می رویم صحبتش است. با طمانینه بروید و با طمانینه برگردید. ما که الان چند وقت این جاییم، ندیدیم این رزمنده، تو جلسه ها و برنامه ها آفتابی بشود. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند روزی فضا کمی آرام بود. یک روز نزدیک صبح صدای انفجاری در بیمارستان شنیده شد و لرزشی در ساختمان شماره دو و اتاق عمل احساس کردیم. همگی سراسیمه از خواب پریدیم. ظاهرا نه جایی خراب شده بود و نه کسی مجروح شده بود. حدود ساعت ده صبح بود که سوپروایزر بیمارستان به اتاق عمل آمد و به من گفت: «دکتر این بمب را که دیشب زدند چه کار کنیم؟» گفتم: «کدام بمب؟» من را به طبقه دوم بیمارستان برد که البته تخلیه شده و کسی آنجا نبود. دیدم سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده است. جسمی شبیه بشکه بزرگ نفت در کف اتاق فرو رفته و نیمی از آن بیرون بود. زیر این اتاق و در طبقه پایین، اتاقی بود که اتوکلاو بزرگ بیمارستان در آن قرار داشت. وقتی به اتاق پایین رفتیم. حدود نیم متر از همان شيئ که سر مخروطی شکل داشت از سقف داخل آمده و همان جا گیر کرده بود. یک شکاف بزرگ سراسری نیز در بدنه آن دیده می شد. با حساب سقف پشت بام و سقف اتاق که هر کدام حدود پنجاه سانتی متر ضخامت داشت، طول آن بمب بیش از دو متر و قطر آن تقریبا به اندازه یک بشکه نفت بود ولی هیچ گونه خرابی دیگری در دو طبقه به وجود نیاورده بود. مثل این که وزن بمب یا موشک و سرعت آن، دو طبقه را سوراخ کرده و در وسط راه گیر کرده بود. حالا انفجار مواد درون آن در کجا اتفاق افتاده بود، برای ما هم مسئله شده بود. گفتم: «به ستاد جنگ و قسمت تخریب اطلاع دهید. بلافاصله چند نفر متخصص خنثی سازی مواد منفجره به بیمارستان آمدند. پس از معاینه گفتند بمب در همان برخورد اولیه با پشت بام، منفجر شده و با نیروی تخریبی توانسته از این دو طبقه عبور کند. بالاخره بمب را از محل خود خارج کرده و با خود بردند. همه تعجب می کردند که چه طور این بمب یا موشک به این بزرگی با وجود انفجار خسارت زیادی به جای نگذاشته است. دی ماه ۱۳۵۹ بود. یکی دوتن از پزشکان و چند نفر از خانم های پرستار اتاق عمل، همین که شنیدند قصد اسباب کشی دارم، از من خواهش کردند که با هم یک لنج بزرگ کرایه کنیم و اثاثیه آنها را هم ببریم. قرار گذاشتیم در روزهایی که اوضاع مساعد است، هر روز دسته جمعی به خانه یک نفر برویم و در جمع آوری و بسته بندی لوازم به او کمک کنیم و مرتبه بعد به منزل دیگری برویم. این کار دسته جمعی به ما کمک می کرد که سریع تر بتوانیم این کار را انجام بدهیم. به خصوص که خانم ها در چگونگی جمع آوری وسایل از ما واردتر بودند و ما در جابه جایی تواناتر بودیم. خلاصه هر خانواده مقدار زیادی از وسایل را بسته بندی کرده و در گوشه ای کنار هم گذاشتیم تا در موقع مناسب آنها را به تهران انتقال دهیم. متأسفانه به علت بارندگی شدید و گل آلود بودن بیابانی که به خور منتهی می شد، در آن فصل موفق به انجام این کار نشدیم. دوره خدمت ما رو به اتمام بود. قرار گذاشتیم در سفر بعدی این کار را انجام بدهیم. تیمی که قرار بود جانشین ما شود، حدود ده روز دیرتر آمد و ما به ناچار تا آمدن آنها منتظر ماندیم، حدود چهل روز در آبادان بودیم. من و یک متخصص بیهوشی و یک متخصص زنان و چند تکنسین بیهوشی و اتاق عمل که با هم صمیمی بودیم، برای خود یک تیم تشکیل داده بودیم، برنامه ریزی می کردیم که با هم به مرخصی رفته و هم زمان از مرخصی برگردیم، بقیه پرسنل بیمارستان هم برنامه خود را داشتند. اواخر دی ماه بود که به مرخصی رفتیم. هنگام مرخصی در تهران به دیدن دکتر غانم رفتم. پول و سایر چیزهایی که برای او آورده بودم را به او تحویل دادم. وقتی قصه اسباب کشی و تخلیه منازل را شنید از من خواهش کرد که اگر ممکن است، اثاثیه منزل او را هم برایش بیاورم. من هم قول دادم، اگر توانستم این کار را انجام دهم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مرخصی تمام شد و اواسط اسفند دوباره به آبادان برگشتیم. منتهی نه با کاروان و هیاهو، بلکه با هواپیمای هرکولس به اهواز رفتیم، از اهواز به ماهشهر و سپس با هلی کوپتر به آبادان آمدیم. این بار آبادان قدری شلوغ تر از دفعات قبل بود. عده ای از اهالی بومی دوباره به آبادان برگشته بودند. وضع بیمارستان هم از نظر امنیتی اندکی بهتر شده بود. داخل راهرو بزرگ بيمارستان که سقف آن مرتفع بود، یک سری داربست زده و روی آن را با نرده های فلزی پوشانده بودند. روی نرده هم چند ردیف کیسه شن روی هم گذاشته بودند. گویا بمب آخرى هشدار خود را داده بود و مسئولان به فکر تقویت مسائل ایمنی افتاده بودند. گونی های شنی پشت پنجره ها را نیز از بیرون تقویت کرده و به تعداد آنها افزوده بودند. جنگ تقریبا به صورت فرسایشی در آمده بود. هفته ای یکی دو بار شبها در سالن بیمارستان برای پرسنل فیلم ویدئویی جنگی نشان می‌دادند. هر چند روز یک بار چند خمپاره در نقطه ای از شهر زده می‌شد و چند مجروح را به بیمارستان می آوردند. مجروحین خطوط دفاعی هم بودند. نیروهای عراقی در منطقه کوی ذوالفقاری جلوتر آمده و حلقه محاصره را تنگ تر کرده بودند. کمیته بیمارستان که وابسته به کمیته‌ اصلی آبادان بود از همان اوائل انقلاب از چهار، پنج نفر تشکیل شد. رئیس آن جوانی حدود سی و پنج ساله و مرد بسیار خوب و شریفی بود. چند پرسنل زیر دست داشت که گویا جزء نیروهای کمیته اصلی بودند و آنها را به بیمارستان فرستاده بودند. کار آنها نظارت بر رعایت مسائل اسلامی و حجاب خانم های پرستار بود که در زمان جنگ گاهی به صورت مزاحمت در می آمد. یعنی حتی در روزهای اولیه جنگ هم با آن همه انبوه مجروحین، این افراد در بخش ها تردد می کردند و به پرستاران راجع به جلو و عقب بودن مقنعه و با این که چرا شلوار جین پوشیده اند تذکر می دادند. در حالی که همگی روپوش بلند به تن داشتند باز هم از آنها ایراد می گرفتند. برستارها هم برای هر کدام از آنها اسمی گذاشته بودند. یکی از آنها جوانی بود حدود بیست و یک ساله که قیافه اش حالتی داشت که گویا همیشه لبخندی روی صورتش است. شبیه تابلوی لبخند ژکونده اثر لئوناردو داوینچی به نام مونالیزا نرس‌ها نام او را مونا گذاشته بودند و به محض این که او قصد بازدید از مقرشان را داشت خانمهای پرسنلی که در نزدیکی محل آنها کار می کردند، تلفنی به بخش های دیگر خبر می دادند که مونا دارد برای بازدید می آید. سر و وضع خود را مرتب کنید. یکی دیگر از آنها به قدری لاغر و نحیف بود که بچه ها اسم او را ماراسموسکی (بیماری فقر آهن طولانی) گذاشته بودند. موقعی که او قصد سرکشی به بخشها را داشت پرستاران به هم خبر می دادند که ماراسموس وارد می شود. یکی دیگر هم به نام سعید بود که به نظر من ذاتا آدم بدجنس و مردم آزاری بود. ضمن این که خیلی هم اهل خودنمایی بود. او بیشتر از دیگران، پرستاران را اذیت می کرد. یادم می آید اوایل جنگ که هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود، او با لباس رنجری و یک تفنگ ژ-۳ وارد سالن می‌شد، با ما و بقیه پرسنل ماچ و بوسه می کرد و می گفت عازم جبهه خرمشهر است. اگر او را ندیدیم حلالش کنیم، نمی دانم به کجا میرفت ولی یک ساعت بعد دوباره با لباس دیگری مثل لباس پاسداری و یک مسلسل یوزی سر و کله اش پیدا می‌شد و همان صحنه قبل تکرار می‌شد. خلاصه او روزی چهار، پنج بار با لباس های گوناگون و اسلحه های مختلف حاضر و غایب می شد و به گفته خودش به خرمشهر می‌رفت. ولی فکر می کنم حتی یک بار هم پایش به خرمشهر نرسید. جزء همان افرادی بود که قبلا هم گفتم. گروهی فرصت طلب که خود را جزء سپاه و کمیته جا زده و دنبال موقعیت می گشتند. در این میان بازار شایعه سازان و نفوذی ها هم گرم بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰•