سردار شهید مجید افقهی
فرمانده گردان والعادیات لشکر ۲۱ امام رضا علیهالسلام
عروج: دوم بهمن ۱۳۶۵
.
🌸پای مصنوعی
تعداد زیادی نیرو، وارد لشکر 21 شدند و برای ساماندهی به مسجد قرارگاه رفتند.
مجید مرا صدا زد و گفت: حمید، بیا بریم ببینیم از نیروهای قدیمی کسی را پیدا می کنیم که بیاریمش واحد.
وارد مسجد شدیم
. سر و صدای زیادی بود. همه نشسته بودند. یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود. مجید بدون آنکه متوجه باشد، پای مصنوعی اش را روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف را ببیند.
بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ دستم را له کردی.
مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت: نه برادر این پا مال بنیاده!
حمید حبشی – همرزم
.
@mfdocohe🌸
🌸 ۲۰ درصدی
در دوره ای از دفاع مقدس به ادارات ابلاغ شده بود ، ۲۰ درصد از کارکنان خود را برای کارهای تدارکاتی به جبهه بفرستند .
فردی از این گروه شب هنگام به منطقه آمد و در یکی از چادر های تدارکات مستقر شد ، موقع خواب ، تازه وارد هم گوشه ائی خوابید.
نیروهای رزمی برای آمادگی نظامی به روال شبهای قبل نیمه شب رزم شبانه شان آغاز و بعد تیراندازی و انفجارات و... به سنگرهای فرضی دشمن هجوم آوردند و بعد اسارت گرفتن نیروها ، پیروزمندانه به طرف مقر برگشتند .
این بنده خدا با وحشت زیاد از خواب پرید و پای برهنه خودش را به بیرون چادر رساند ، گمان برد که نیروهای عراقی اند و مقرر را محاصره کرده و پیش می آیند.
دستانش را بالا گرفت با صدای بلند فریاد می زد ، بخدا قسم من بیست درصدیم مرا به زور آورده اند .
رزمنده ها وقتی متوجه حرفهایش شده بودند .نتوانستند جلوی خنده هایشان را بگیرند .
@mfdocohe🌸
جامانده از قافله شهدا غلامعلی حاجی قربانی از سمنان
سجده نماز
معجزه است!
به خاک میافتی
امّا به آسمان میرسی...
#شهید_محمد_محمدی
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣9⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻شب دهم بود که به بیمارستان طالقانی آمده بودم. ساعت حدود سه شب، بیمارستان مورد هجوم دشمن قرار گرفت. هدف آنها اسیر گرفتن کادر پزشکی بیمارستان بود. ولی با همت و فداکاری برادران سپاهی که در هتل کاروانسرا مستقر بودند، دشمن عقب رانده شد و فرار کردند و تعدادی هم به اسارت در آمدند.
این حمله از نخلستان های پشت بیمارستان شروع شد. رئیس موقت بیمارستان، دکتر زرندی سریعا به محل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که نزدیک بیمارستان بود، اطلاع داده بود و این نقشه عقیم ماند. ما روز بعد متوجه شدیم.
اجازه نمی دادند خانم ها به آبادان بیایند ولی اغلب پرستاران آبادان مانده بودند و به کارشان مثل سابق ادامه می دادند. از یکی از آنها که قبل از جنگ، سرپرستار بیمارستان بود، پرسیدم چرا در آبادان مانده است. می گفت: «کارم این است. باید بمانم و به مجروحین کمک کنم. اگر امثال من خودشان را کنار بکشند، پس چه کسی باید از مجروحین پرستاری کند؟»
گفتم: «خوب اگر مثلا دیشب اسیر میشدی چه می کردی؟»
بلافاصله نشان پرستاری خیلی شیکی که با یک زنجیر آویزان به سینه اش زده بود را باز کرد. این نشان به صورت یک جعبه باریک و کوچک بود که در داشت و باز میشد. آن را باز کرد و کپسولی را نشان داد و گفت: «اگر اسیر میشدم فورا خودم را با این کپسول سیانور راحت می کردم.»
فکر همه چیز را کرده بود. شنیدن این اندیشه ها، هم انسان را ناراحت می کرد و هم انگیزه خدمت به ما می داد. یکی از دوستان قدیم دوران تحصیلم را آن جا دیدم. از روزهای سقوط خرمشهر برایم صحبت کرد. گفت: «روز چهارم آبان ۱۳۵۹ که سقوط خرمشهر حتمی شد، مردم و مأمورین شهربانی و نیروی مختصری که آنجا بود به آبادان عقب نشینی کردند...»
یکباره حرفش را قطع کرد و از من پرسید: «طهماسبیها را که سه برادر بودند میشناسی؟»
گفتم: «بله با یکی از آنها در دبیرستان فرخی آبادان همکلاس بودم و دیگری دو سال از من کوچکتر بود.»
گفت: «یکی از آن دو برادر که مهندس شده بود و مقیم آمریکا بود، از آن جا به خرمشهر آمد و همراه بقیه مردم سی و چهار روز در خرمشهر مقاومت کرد و همان جا شهید شد.»
موارد این چنینی زیاد بود. مردم با جانشان از شهر دفاع می کردند. هرکس از دستش کاری بر می آمد انجام میداد. کسی درگیر مقام و منصب خودش نبود. یک روز همه بچه ها را به ناهار خوری بیمارستان دعوت کردند. بوی آب گوشت فضای ناهار خوری را پر کرده بود. فکر کردیم چه شده که امروز غذای گرم داریم! از کجا گوشت آورده اند. گفتند امروز چند نفر از بچه ها در باغ خانه ای در محله بریم، گوسفند سرگردانی را پیدا کردند. آن را آوردند، ذبح کردند و این آبگوشت حاصل این قضیه می باشد. در یک صف، پشت سر هم برای گرفتن غذا ایستاده بودیم. جوان قد بلندی را با ریش مشکی و به قول معروف پروفسوری دیدم که پشت پیش خوان آشپزخانه، غذا تقسیم می کرد. سهمیه غذای خود را در ظرفهای سلف سرویس گرفتم و رو به همکاران گفتم: «امروز عجب آشپز تر و تمیزی داریم!»
صدای آشپز و تقسیم کننده غذا درآمد که: «دکترجان بنده هم همکار شما هستم و امروز که این گوسفند پیدا شد، مسئولیت آشپزی را به عهده گرفتم.»
معلوم شد دکتر داروساز است و در شمیران تهران داروخانه دارد. داوطلب آمده بود تا به هموطنانش کمک کند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣0⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻در طول یک ماه مأموریتم آدمهای متفاوتی از سراسر کشور در آبادان دیدم. یکی از آنها علی دهکردی بود. این ایثارگر در بیمارستان خدمت می کرد. اما بعضی از روزها با جمعی از دوستانش به شکار تانک میرفتند. صبح چند گلوله آرپی جی برمی داشتند و می رفتند سر پل خرمشهر، داخل نخلستان ها و شب در حالی برمی گشتند که دست هایشان سوخته بود. خسته و نالان شام می خوردند و می خوابیدند.
یک روز علی دهکردی رفت و شب برنگشت. چند روزی از او خبری نبود. سراغش را از بچه های سپاه می گرفتم. از او خبری نداشتند. تا این که فهمیدیم شهید شده است.
روزها می گذشت و کار شبانه روزی ما هم ادامه داشت. صدای توپخانه رزمندگان که بین بیمارستان و فرودگاه آبادان بود، از صبح تا شب شنیده می شد. این صدا آخر شب قطع میشد. اگر مجروح نبود، یکی دو ساعت می خوابیدیم.
صبح ساعت پنج با صدای مهیب جت های جنگنده ایران بیدار میشدیم که در گروههای سه فروندی به خرمشهر و مقر عراقیهای مستقر در آن حمله می کردند. بعد از بمب باران و برگشتن آنها، صدای تق و توق ضد هوایی های عراقی شروع میشد که بی فایده بود.
عشق ما شده بود که صبح زود، ساعت پنج، منتظر پرواز تیز پروازان نیروی هوایی و بمب باران مقر دشمن در خرمشهر باشیم و از حمله نیروی هوایی به دشمن لذت ببریم.
یک ماه خدمت ما تمام شد. خوشحال بودیم، چون بالاخره در جبهه ذوالفقاری و خسرو آباد نیروهای رزمنده دشمن را در نخلستانهای بهمنشیر و داخل شط عقب رانده و آبادان را از محاصره و سقوط حتمی نجات داده بودند.
منتظر گروه جایگزین بودیم. عده ای از پرسنل پزشکی و کادر درمان باید می آمدند تا ما به تهران برگردیم. یک روز صبح اطلاع دادند که گروههای اعزامی از تهران، ساعت نه صبح آماده باشند تا برای برگشت به بندر امام اقدام شود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
21.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#
🌸 صدای گوسفند درآوردیم
حسین علیزاده رزمنده دفاع مقدس درباره دوران اسارتش خاطرهای را چنین نقل میکند: در مدت ۹ ماه اسارت در دست کومولهها، چه شکنجههایی را که تحمل نکردیم،
محمدرضا ابراهیمی و بچههای گروه را وادار میکردند، پای برهنه توی برفها راه بروند، به جای غذا علف میدادند، شبها در طویله میخوابیدیم.
حدود هفت ماه، آب به تن ما نخورده بود، همان یک دست لباسی که از اول اسارت به ما داده بودند، تن ما بود، اندازه کف دست، هر وعده به ما نان میدادند، روحیه قوی بچهها باعث میشد، جلوی کومولهها کم نیاورند
یادم است هر چند وقت یکبار، مکان استقرارمان را عوض میکردند، آخرین جا هم طویلهای بود که گوسفندهای آن را انداخته بودند بیرون و ما را جای آنها نشاندند، پنجرهها را هم گلمالی کرده بودند، هیچ روشنایی وجود نداشت، شب و روز باید فانوس روشن میکردی، یک روز با پیشنهاد من بچهها همه با هم صدای گوسفند درآوردیم، نگهبان آمد و گفت: «این سر و صداها چیه؟»
گفتم: «با انصاف! لااقل ما را آوردید اینجا، یک کم جویی، چیزی هم میریختید توی این آغول، مشغول باشیم.» بعد بچهها زدند زیرخنده، روحیه بچهها با این حرف تقویت شد.
@mfdocohe🌸
🌸عرعر الاغها
سر راه تانک هایشان مین کار می گذار یم و پیشروی شان را سد مى کنیم تا ان شاءاالله نیروى کمکى برسد.
صدای به به و چه چه بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهاى تخریب چى کارش را شروع کند.
صفر نیم نگاهى به الاغ ها کرد و گفت »: اکبر آقا راست راستى باید با این عالیجنابان پاى کار برویم؟
اکبر آقا که همان جوان جلسه فرماندهان بود، لبخندى زد و گفت :
اگر توان بردن ده ها مین را دارى بسم االله
صفر گفت : من نوکر خودت و الاغت هم هستم !
دور و بری ها خندیدند.
اکبر و نیروهایش در نیمه هاى شب افسار الاغ هاى حامل مین را گرفتند و راه افتادند.
ساعتى بعد آنها عرق ریزان زمین را مى کندند و مین کار مى گذاشتند.
ناگهان یکى از الاغ ها فین فین کرد و آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید :
عر!عر!عر!
صفر فریاد زد: جان تان را بردارید و فرار کنید
حالا، دیگر همه الاغ ها عرعر مى کردند و یک ارکستر درست و حسابى راه انداخته بودند.
از طرف عراقى ها باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت.
وقتى اکبر و دوستانش به خط خودى رسیدند، هنوز صداى عرعر از لابه لاى انفجارها به گوش میرسید
در سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالى به اکبر به خاطر درایت و هوشش افرین مى گفتند.
چند روزى خبرى از عراقى ها نشد
و از حمله صرف نظر کرده اند
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣0⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻بازگشت به تهران
ساعت نه صبح اتوبوس آمد و بچه ها سوار شدند. اتوبوس باید از بیمارستان طالقانی به بیمارستان شرکت نفت و سپس به بیمارستان امدادگران در احمدآباد می رفت و افراد را جمع می کرد. برای طی مسیر باید از جاده خسروآباد چویبده به انتهای جزیره آبادان می رفتیم و با هاورکرافت به بندر امام انتقال داده میشدیم. به طرف بیمارستان شماره ۲ شرکت نفت حرکت کردیم. بیمارستان با کیسه های شن که جلوی در و پنجره ها گذاشته بودند، محافظت می شد.
دوستان پزشک و جراح از جمله آقای دکتر عنایت الله کریمی، را در بیمارستان شرکت نفت دیدم. متخصص جراحی که در استخدام شرکت نفت بود و موقع جنگ نیز اداره بیمارستان و بخش مجروحین را به عهده داشت. تا همکاران شاغل در آن بیمارستان، آماده حرکت بشوند، ما یکی دو ساعتی آنجا استراحت کردیم.
دکتر کریمی محبت کرد و قمقمه های ما را از آب تصفیه شده بیمارستان پر کرد. در ظرف یک بار مصرف چلو خورش و غذای گرم برای حدود سی نفر آماده کرد. از او و دیگر همکاران خداحافظی کردیم و با اتوبوس به طرف بیمارستان امدادگران رفتیم. دوستان شاغل در آن بیمارستان هم سوار اتوبوس شدند. پنج بعد از ظهر شده بود. هوا کم کم و به تاریکی می رفت. از جاده خسرواباد که چند کیلومتری شهر آبادان بود عبور کردیم و به محلی رسیدیم که سمت جنوب آن اروند رود و سمت شمال، رودخانه بهمنشیر و نخلستان بود.
منطقه وسیعی بود که تعداد زیادی توپ با لوله های بلند، مانند لوله تانک، آن جا مستقر کرده بودند و مرتب به طرف خرمشهر و جاده ماهشهر و آن قسمت از جاده آبادان که هنوز در اشغال نیروهای دشمن بود شلیک می کردند. هرگاه یک توپ شلیک می شد، بچهها صلوات می فرستادند و دعای خیر خود را بدرقه سلامتی و پیروزی رزمندگان می کردند.
هنگام ورود به آبادان نگرانی زیادی داشتیم، ولی موقع برگشت با خوشحالی از اینکه آبادان صددرصد از محاصره بیرون آمده است، سرود خوان به طرف نخلستان های چویبده رفتیم. به لب شط رسیدیم که ایستگاه هاورگرافت و هلی کوپتر بود. منطقه ای در دهانه اروند رود و بهمنشیر که به شدت از آن محافظت می شد تا در استتار بماند و از شناسایی آن جلوگیری شود. فرماندهی محافظین آنجا ستوان شجاعی بود.
نیروهای مستقر در آن جا از طرفی با کمبود آب و مواد غذایی و از سوی دیگر با جاسوسان دشمن و گروهک های ضد انقلاب مواجه بودند. ستوان می گفت پانزده روز است که از آب شط (رودخانه) که کمی هم گل آلود بود برای شرب استفاده می کنند. چند بسته غذای گرم که همراه داشتیم و یک قمقمه آب به ایشان دادیم. البته با شک و دو دلی غذا و آب را گرفت. از او پرسیدم چرا شک دارد. گفت: «دستور است که از دست کسی که نمی شناسیم آب و خوراکی نگیریم. به خاطر این که ستون پنجمیها که جاسوس های دشمن هستند ممکن است ما را مسموم کنند.»
بالاخره با صحبت هایی که کردیم، جناب سروان غذا و آب را گرفت و شکمی سیر کرد. تا ساعت دوازده شب در کنار دهانه ی اروند رود و بهمنشیر بودیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣0⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻بازگشت به تهران
هاورکرافت با صدای مهیبی در تاریکی شب به ساحل نزدیک شد. چشم ما جایی را نمی دید و برای احتیاط کسی حق روشن کردن کبریت نداشت. به هر شکل از یک محلی که شبیه به دریچه بود، داخل هاور گرافت رفتیم.
وسط این وسیله خالی و اطراف آن صندلی آهنی یک تکه بود. تعدادی روی سکو و بقیه هم کف آن نشستیم. سه ساعت طول کشید تا از آبادان به بندر امام رسیدیم. ساعت سه و نیم اتوبوس استتار شده آمد. ما را در تاریکی محض، از بندر امام به خوابگاه که همان سینمای بندر ماهشهر بود رساند. هوا کم کم روشن میشد، ساعت شش صبح صبحانه خوردیم و ساعت هشت دنبال کارهای برگشت به تهران رفتیم. وسیله حمل و نقل، اتوبوس یا سواری بود که به بهبهان و شیراز و از آنجا به تهران می رفت. البته اتوبوس زیاد نبود. مثلا دو سه تا اتوبوس بود که یکی به اهواز و یکی به بهبهان و دیگری به شیراز می رفت.
پیشنهاد کردند در صورتی که نخواستیم با اتوبوس یا سواری به اهواز برویم، می توانیم با قطار بیمارستانی به اهواز و از آنجا به تهران برویم. به ایستگاه راه آهن رفتیم و با چند مأمور قطار صحبت کردیم. گفتند امکان ندارد و جا ندارند. گفتیم ما پزشک هستیم و از تهران مأموریت برای آبادان داشتیم و حالا برگشته ایم که به تهران برویم. گفتند: «از کجا بدانیم شما راست می گویید و پزشک اعزامی هستید.»
حكم مأموریت تهران و پایان کار از آبادان را نشان دادیم. گفتند باید با رئیس قطار صحبت کنیم. سوار قطار شدیم تا نزد ابوحمزه رئیس قطار برویم. در راهروی قطار هنگامی که از جلوی کوپه هایی که مجروحین در آن بستری بودند عبور می کردیم، مجروحین هورا کشیدند. سرو صدا راه انداختند که: «بچه ها دکترهای خودمونن، توی آبادان بودن، ما رو عمل کردن. اونا هم با ما هستن.»
مأمورین قطار کم کم باور کردند که ما پزشک هستیم و این سروصدای بیماران و شناخت آنها سند خلاصی ما شد. با وجود این نزد آقای ابوحمزه رفتیم. بچه هایی که از بیمارستان راه آهن تهران آمده بودند، آقای ابوحمزه را می شناختند. با او صحبت کردیم. ایشان دستور داد که یک اتاق به ما بدهند و از اینکه در طول سفر بیماران را نیز تحت نظر داشته باشیم استقبال کرد.
قطار حدودا هفت بعد از ظهر حرکت کرد. تا اهواز به راحتی آمدیم. محل عبور قطار از اهواز تا اندیمشک در تیررس دشمن قرار داشت. به این محدوده که رسیدیم لوکوموتیو ران، لوکوموتیو را خاموش کرد تا سرعت قطار گرفته شود، سپس آن را روشن کرد. در تاریکی کامل حرکت می کرد. تقریبا ده دقیقه روشن بود، همین که سرعت می گرفت، باز خاموش می کرد و چند کیلومتری با سرعت اولیه می رفت. این شیوه از اهواز تا اندیمشک ادامه داشت. در اندیمشک و پس از آن امنیت بیشتری حس کردیم. البته چون ایستگاه دوکوهه را زده بودند، قطار از یک ریل انحرافی حدود چند کیلومتر را طی کرد و سپس به خط اصلی که مسیر ورود ریل ازنا، اراک و قم بود، ادامه مسیر داد تا به تهران رسیدیم. آمبولانس ها برای حمل مجروحین آماده بودند و مجروحین را به بیمارستانهای مختلف تهران می بردند.
ما هم بعد از تشکر از رئیس و مسئولین قطار ساک و وسایل خودمان را برداشتیم و از ایستگاه راه آهن بیرون آمدیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تا شهادت در جهادیم
نماهنگی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای بسیار شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها حاج صادق آهنگران
🔸 این پیام انصار حسین است
تا شهادت در جهادیم
سر به فرمان خط امامم
خون شهیدان دهد پیامم
می رسد بویی خوش بر مشامم
از شهید حق آید مدامم
تا شهادت در جهادیم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄