eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
490 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
428 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سال ۱۳۵۹ رو به پایان بود. در شیراز خانواده ام از خانه مستأجری، به یک خوابگاه دانشجویی در خیابان زند رفته بودند. این خوابگاه تبدیل به خوابگاه جنگ زده ها شده بود. بیشتر خانواده نیروهای سپاه آبادان، سپاه اهواز و سپاه خرمشهر را در آن ساختمان جا داده بودند. خانواده ما همگی در یک آپارتمان سه خوابه زندگی می‌کردند؛ یک اتاق برای پدر، مادر و خانواده یکی از خواهرهایم یک اتاق در اختیار خانواده غلامرضا و در اتاق دیگر خانواده خواهر دیگرم اقامت داشتند. خوبی اش این بود که همه محرم بودند. سپاه به هر کدام از خانواده ها پنج پتو و یک چراغ نفتی داده بود. همان آقای رهنما که یک بار در سپاه با او بگومگو کرده بودم، خانواده ام را شناخته و به یکی از خانمهایی که داوطلبانه به جنگ زده ها کمک می‌کرد نشانی یک ساختمان شیک و لوکس مصادره ای را داده و گفته بود خانواده نورانی را به آنجا ببر اگر خوششان آمد، همانجا مستقر شوند. خانه در محله ای به اسم تپه تلویزیون قرار داشت که منطقه گران قیمت شیراز بود. پدر و مادرم برای دیدن ساختمان می‌روند و با ساختمانی مجلل و مجهز مواجه می‌شوند. پدرم می پرسد این خانه مال کیست؟ دختر خانم می گوید این خانه مصادره ای است. پدرم می‌گوید مصادره ای یعنی مال کسی بوده؟ می‌گوید آره دادگاه مصادره کرده. پدرم می‌گوید نمی خواهم. هر چه آن خانم اصرار می‌کند، می‌گوید اینجا نمی توانم نماز بخوانم. آن دختر خانم که سرسختی پدرم را می‌بیند به مادرم می‌گوید حاج خانم این خانه یک میلیارد قیمت دارد مادرم نگاهی به او می‌کند و می گوید والله میلیون را شنیده ام میلیارد به گوشم نخورده. به مادرم میگوید اگر خانه را بگیرید از طریق دادگاه انقلاب به نامتان می شود. مادرم می گوید و الله، هر چه حاج آقا بگوید پدرم می‌گوید در همان خوابگاه یا خانه اجاره ای می‌نشینم ولی به خانه مصادره ای نمی روم. جنگ زده ها در شیراز شرایط مختلفی داشتند. عده ای به خانه های‌اقوام و دوستانشان رفته بودند بعضی ها ساختمانهای خالی و نیمه کاره را تصرف کردند. عده ای هم در صحن شاه چراغ اتراق کرده بودند و با وسایلی که همراه داشتند در آنجا زندگی می‌کردند. آنها بعضاً دختر و پسر جوان داشتند. شاه چراغ محل آمدوشد جوانهای شیراز هم بود. مسائلی که بین جوانها می‌گذشت گاه منجر به نزاع بین خودشان یا بین خانواده های جنگ زده و شیرازیها می‌شد. وضع نابسامان در شاه چراغ آن قدر بالا گرفت. آتش نشانی زیر وسایلشان آب می‌گیرد. جنگ زده ها به خیابانها می‌ریزند شعار می‌دهند و دوباره در شاه چراغ جمع می‌شوند. عده ای از جنگ زده ها در جریان درگیری با پلیس زخمی و دستگیر شدند. زمانی که به شیراز رفتم، سپاه شیراز وارد این قضیه شده بود. پس از پرس وجو برای یافتن خانواده های بچه های سپاه، آنها را در اماکن مختلف پیدا کردم. بین‌شان خانواده های جنگ زده دیگری هم بودند. باید به همه آنها کمک می‌کردم، به طور معمول به هر نفر دو هزار تومان و به بعضیها که وضع بدتری داشتند سه هزار تومان می‌دادم. به ندرت، برای خانواده عیالوار در شرایط بحرانی پنج هزار تومان در نظر می گرفتم. بعضی ها دعا می کردند. بعضی ها را که تشخیص می دادم وضعشان خوب است و از جایی حقوق می گیرند، چیزی نمی دادم. این افراد فحش می‌دادند و می‌گفتند شماها پارتی بازی می‌کنید، حواستان به مردم نیست. به جنگ زده های دیگر. که مشکل داشتند کمک هم می کردم؛ اما اولویتم خانواده های سپاه بود. می‌گفتند در فلان خوابگاه خانواده های سه نفر از بچه های سپاه هستند. می‌رفتم سراغشان می‌دیدم پیرزن و پیرمردی هم آنجا هستند و کسی را ندارند. می‌دیدم خانواده عیالواری چند بچه کوچک دارند و پتویشان کم است یا به کسی بر می خوردم که می‌خواست کار کند سرمایه اندکی می‌دادم که یک دست فروشی راه بیندازد. کمک ها فقط پرداخت پول نبود، جاهایی نیاز به معرفی نامه از استانداری داشتند دورمان حلقه می زدند؛ بعضی ها دعا می‌کردند و بعضی ها نه. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
چه خوش بود روزهای باهم بودن‌تان خنده‌ی لبان‌تان دل ما را بُرد! دل ما هم رفیقی از جنس شهید می‌خواهد لبخند زنان و در آغوش هم تا عرش أعلی... 📸 فرماندهان گردان مهندسی جهاد سازندگی نجف‌آباد اصفهان از راست: جهادگر شهید کاظم حجتی و جهادگر شهید احمدرضا ابراهیمی که در تیرماه ۱۳۶۵ درحال احداث خاکریز در "فاو" بال در بال ملائک گشودند. 💠 @bank_aks
🌸اصطلاح های جنگی اللهم الرزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا. چه برداشتی از جبهه دارید؟ به خدا فقط یک جفت پوتین برداشتم. کلوا و اشربوا حتی اذابلغت الحلقوم دنیا دو روز است سه روز هم تو راهی میشه پنج روز. مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش (جواب پرخورها به دیگران) آرپی جی نزن تو خاکریز ما (وسط حرف ما نیا) چهره ترکش پسند(صورت نورانی) موقعیت ننه(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند) رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند.) @mfdocohe🌸
🌸می روم حلیم بخرم آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» @mfdocohe🌸
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 من از انتهای جنون آمدم من از زیر باران خون آمدم 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پس از چند روز به همراه حاج علی همسر خواهرم به اصفهان رفتیم. اوضاع اصفهان هم مثل شیراز بود. آنجا هم گفتند بین مهاجرین جنگی و مردم اصفهان نزاع و درگیری پیش آمده است. شنیدم چند جنگ‌زده در بیمارستان اند که هیچ کس به سراغشان نمی رود. بر حسب اتفاق، دیدم یکی از آنها عبدالصاحب نوروزی پسرخاله پدرم است؛ همان که خانه شان در خسروآباد بود پرسیدم: «اینجا چه می‌کنی؟» گفت: «پدر و مادرتان از ذوالفقاری به خانه ما آمدند، چیزی برای خوردن نداشتیم. با دوچرخه به مسجدی در آبادان رفتم تا غذایی پیدا کنم که یک گلوله توپ خورد توی مسجد.» ترکش روده هایش را بیرون ریخته بود. با دکترش صحبت کردم، گفت: هیچ امیدی به زنده بودنش نیست. فقط نیم متر از روده اش باقی مانده بود. گفت: از روزی که او را به اینجا آوردند کسی به ملاقاتش نیامده است. گفتم: خانواده شان خبر ندارند. چه اتفاقی برایش افتاده است. پرسیدم: چه چیزی برایش خوب است؟ گفت: گردو را پودر کنید با شکر بدهید. مقداری گردو گرفتم دادم همان مغازه دار پودرش کرد با شکر مخلوط کردم بردم بیمارستان و به او دادم. می‌دانستم خانواده علی هاشمیان در مبارکه اصفهان هستند. به مبارکه و خانه علی هاشمیان رفتم. خانواده محترم و باعزتی بودند. خواستند از خاطرات علی بگویم. خاطراتی از شجاعتها، هوش و تدبیر و جنگیدن هایش زیر آتش دشمن و چگونگی شهادتش را برایشان نقل کردم. فضای تأثرانگیزی ایجاد شد. دیدم دخترخانمی حدود نوزده ساله خیلی بی تاب است و گریه می‌کند. از آقایی پرسیدم: ایشان خواهر علی است؟ گفت نامزدش است. قرار بود ازدواج کنند. هر چه اصرار کردم کمکی کنم ریالی نگرفتند. گفتند همین که سر زدی و خاطرات علی را برای ما گفتی ما را زنده کردی. عموی علی در مبارکه وضع مالی اش خوب بود. خانواده علی تحت حمایت ایشان بودند. از اصفهان به الیگودرز، ازنا، خرم آباد، بروجرد، اراک و تهران رفتم. همه جا را یکی یکی سرکشی کردم. در بروجرد چند خانواده در یک مسجد زندگی می‌کردند، به آنها کمک کردم. به مدرسه ای رفتم، دیدم چهار دختر بزرگ مجرد از بیست و پنج سال به بالا با پدر و مادر و دو برادر در یکی از کلاسهای مدرسه اسکان داده شده اند. سه پتو و یک چراغ علاء الدین داشتند. پدر خانواده دست مرا گرفت، به گوشه ای برد و گفت: «جوان! خدا را خوش می‌آید من و زنم با چهار دختر و دو پسر با سه پتو زندگی کنیم؟» چند پتو برایشان خریدم. گفت: «آقا دستت درد نکند، اما برو یا مسئول اینجا صحبت کن اتاق دیگری به ما بدهد، دخترها و مادرشان در یک اتاق و پسرها و من هم در اتاق جدا باشیم. یک حکم از جهان آرا و سپاه و حکمی از استانداری داشتم. هرجا می رفتم و حکم نشان می‌دادم تحویلم می‌گرفتند. تا آرم سپاه خرمشهر را می‌دیدند احترام می‌کردند با مسئول مدرسه صحبت کردم گفت «آقای محترم، بیایید چیزی نشانتان بدهم.» مرا به سالن امتحانات برد. سه خانواده، آن سالن را با چادر زنانه جدا کرده بودند. گفت آن خانواده حداقل همه محرم هستند. اینجا یک خانواده، دختر جوان و یکی دیگر، پسر جوان دارد؛ بنزین و کاه کنار همدیگر! جای دیگری وجود نداشت. وضع جنگ زده ها در بروجرد از شهرهای دیگر سخت تر بود. هوا سرد بود. بعضی ها التماس می‌کردند که آقا ما را از اینجا به جای گرمسیر منتقل کنید. پیرمردها و خانم های مسن با من جوان بیست و دو ساله درد دل می‌کردند. بعضی خانواده ها همدیگر را گم کرده بودند. به راحتی دسترسی به تلفن نداشتند، برای یک تماس باید به مخابرات می‌رفتند. از دحام زیادی بود. متصدی باجه اگر موفق به گرفتن شماره می‌شد وصل می‌کرد. در الیگودرز خانمی گفت: «آقا، من با سه دخترم، شوهرم را گم کردیم، نمی دانم کجاست؟» عکس و مشخصات داد، گفت: شما که به اردوگاه ها می‌روی، اگر جایی او را دیدی بگو ما اینجا هستیم. در برخی اردوگاه ها اختلاط زن و مرد و دختر و پسر مسائلی به وجود آورده بود که قابل بازگو کردن نیست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در تهران، آقای اسماعیل زمانی نماینده استانداری در نخست وزیری بود که مایحتاج مهاجرین جنگی در شهرهای خوزستان و نیازمندیهای نیروهای مستقر در جبهه جنوب را تأمین و ارسال می‌کرد. حاج اسماعیل را از دوران انقلاب می‌شناختم. پیش او رفتم، در مورد اوضاع خانواده های مهاجر که در طول مسیر دیده بودم، توضیح دادم. جایی برای استراحت نداشتم. یادداشتی داد گفت: «برو سلطنت آباد خیابان پاسداران. خانه تمیز و مرتبی است، آنجا استراحت کن. با حاج علی به آن نشانی رفتیم. خانه در اختیار استانداری یا دادگاه انقلاب بود؛ خانه ای لوکس با تجهیزات کامل وسط یک باغ بزرگ. خانه متعلق به یکی از درباریهای فراری بود. نگهبانی داشت که ما را به چشم آدمهای مفلوک و گرسنه هایی که صاحب منصب شده باشند، نگاه می‌کرد. خواستیم وارد یک اتاق شویم جلویمان را گرفت. گفت: «اینجا نروید این اتاق وسایل آقاست!» گفتم: «آقا کیه؟ صاحب این خانه که الآن نیست.» یک جای کوچک داد. دانستیم پیش از انقلاب در این خانه کار می کرده. با او تند شدم که در آن اتاق را باز کند. وقتی باز کرد، اتاق بزرگ و مجهزی بود. خواب راحتی کردم، خستگی راه از تنم بیرون رفت. وقتی روی تخت خواب مجلل آن خانه دراز کشیده بودم، به یاد اولین سفری که به تهران داشتم افتادم. با پشت سر گذاشتن کلاس نهم در شانزده سالگی، یک شورش درونی به سراغم آمد. فضا برایم کوچک بود. نمی خواستم در آن محیط باشم. تصمیم گرفتم دنبال زندگی جدید بروم و سرنوشت خوبی برای خودم رقم بزنم. می‌گفتم سرنوشت خود را خود انسان باید بسازد. با خودم فکر می‌کردم می‌روم با ماشین بی ام و، کت شلوار شیک، سیگار کنت بر می گردم و زندگی خوبی برای پدر و مادرم درست می‌کنم؛ رؤیاهایی از این قبیل. این تصمیم را با کسی مطرح نکردم. تنها عزیز را در جریان قرار دادم. پول چندانی نداشتم. ریسک بالایی بود. ساعت چهار بعد از ظهر فصل تابستان که مردم در هوای گرم خرمشهر خواب‌اند بلند شدم، بی سروصدا ساک کوچکی برداشتم، چند تکه لباس و چند کتاب توی آن گذاشتم و از خانه بیرون زدم. پیش از حرکت اتوبوس عزیز رسید پاکت آجیل توی دستش بود. در حالی که بغض در گلو داشت گفت «نرو اشتباه می‌کنی، کار درستی نیست.» تا آخرین لحظه سعی کرد مرا پشیمان کند. تصمیمم را گرفته بودم. می دانست در تصمیمها لجوج هستم. در آورد بیست و پنج تومان کف دستم گذاشت. این پول مزد یکی دو ماه کار در مغازه پدرش بود. حدود بیست تومان هم خودم داشتم. اتوبوس به طرف تهران حرکت کرد. چند روز پیش از رفتن به تهران اتفاقی یکی از همکلاسی هایم را دیدم. اسمش بهروز بود. به او گفتم می‌خواهم به تهران بروم. او قوم و خویشی در تهران داشت. گفتم قوم و خویشت نمی توانند کاری برایم پیدا کنند؟» گفت: «زنگ می‌زنم، می‌گویم.» زنگ زده بود او هم گفته بود اگر آمد تهران، سری به ما بزند. در خیابان پهلوی تهران (ولیعصر کنونی) پیاده شدم. این خیابان در ذهنم بود. شنیده بودم بزرگترین خیابان تهران است. ساکی روی دوشم بود. از اول خیابان ولی عصر، بالاتر از راه آهن داخل مغازه هایی که می دیدم خلوت است، می رفتم و می‌پرسیدم شاگرد نمی‌خواهید؟ همه جواب سربالا دادند. غروب شد گفتم خدایا کجا بروم؟ چه کار کنم؟ می خواستم بروم مسافرخانه می ترسیدم در آنجا پولم را بزنند. هوا که تاریک شد، رفتم توی یک کیوسک تلفن نشستم و تا صبح چرت زدم و خوابیدم. صبح احساس بدی داشتم. پیش خود گفتم خودت خانه و زندگی داری، اینجا چه کار می‌کنی؟ برای چه آمدی؟ به بهروز زنگ زدم، سراغ آشنایش را گرفتم. آدرس داد. پسری که مرا به او معرفی کرده بود پدرش در خیابان نواب نمایشگاه اتومبیل داشت. خودم را به آنجا رساندم. صاحب مغازه مردی بود حدود شصت ساله، گفتم آمدم کار کنم گفت: «اینجا مواظب مغازه باش، من خیلی وقتها نیستم. اگر مشتری آمد زنگ بزن خانه خبر بده.» کارش خرید و فروش ماشین بود. کنارش یک گاراژ تعمیر ماشین داشت. ماشین می‌خرید دستی به سر رویش می‌کشید و برای فروش توی مغازه می‌گذاشت. خودش بنز مشکی شیکی داشت. کت و شلوار مشکی می‌پوشید و کلاه شاپوی قدیمی سرش می‌گذاشت. از داش مشتی ها بود که می‌گفتند جوانی اش بزن بهادر آن منطقه بوده. خانمش توی محله چادری بود ولی وقتی میخواست جایی برود پالتو پوست می پوشید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
فرمانده ام حاج اسمائیل حاج قاسم دیگر است
🌸مواظب ضد هوایی‌ها باش رو به قبله که قرار می‌گرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر، دیگر هیچ شک نداشت که از روی زمین بلند شده. خصوصا در قنوت که مثل ابر بهار گریه می‌کرد، درست مثل بچه‌های پدر، مادر از دست داده. راستی راستی آدم حس می‌کرد که از آن نماز هاست که دو رکعتش را خیلی‌ها نمی‌توانند بجا بیاورند. نمازش که تمام می‌شد محاصره اش می‌کردیم. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «عرش رفتی مواظب ضد هوایی‌ها باش.» دیگری می‌گفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما.» و او لام تا کام چیزی نمی‌گفت و گاهی که ما دست وردار نبودیم فقط لبخندی می‌زد و بلند می‌شد می‌رفت سراغ بقیه کار هایش. @mfdocohe🌸
🌸ملائک دارند قلقلکش می دهند! الله اکبر.سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش،پچ پچ کردنها شروع می شد. مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!! اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش را جمع نماز باشد!!مثلا یکی می گفت:«واقعا این که می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را!!!!!» دیگری پی حرفش را می گرفت که:«من حاضرم هرچی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.»و سومی:«مگر می دهد پسر!!؟؟»و از این قماش حرفا. و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:«ببین!ببین! الان ملائک دارند قلقلکش می دهند.» و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد،خصوصا آنجا که می گفتند:«مگر ملائکه نامحرم نیستند؟» و خودشان جواب می دادند:«خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!»    @mfdocohe🌸
🌹۲۱ آبان، سالروز عروج ملکوتی پدر موشکی ایران،سردار رشید اسلام،شهید حاج حسن طهرانی مقدم، که یاد و نامش تا ابد کنار امنیت ایران گفته خواهد شد،گرامی باد ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱