eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
486 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
425 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شماره ۲۵ خاطرات نصر هفت جا افتاده بود که ارسال شد
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ شهید ناصر شفیعی.) تقاص خون ریخته 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و هشتم) دوباره نگاهم به جنازه عراقی افتاد که نیمی از بدنش بیرون سنگر بود. «شاید شفیعی و دوستانش با نارنجک او شهید شده باشند.» «فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ؛ پس می‌کشند و کشته می‌شوند.» (سوره توبه، آیه 111) یکی از نازیبایی‌های جنگ، همین است. موقعی که با دشمن رودررو می‌شوی، فرصت استخاره نداری. همه‌شان آدم بدی نیستند؛ ولی قاعده جنگ این است: «بُکُش تا کشته نشوی.» اگر خودت هنوز نفس می‌کشی یا هم‌رزمت زنده است، به سبب کاری است که تو کردی. آیا برای زندگی‌هایی که گرفتی، باید تقاص دهی؟ آیا هم‌نشینت می‌شوند و تا ابد همراهت هستند؟ آیا تا پایان عمر گاه و بیگاه می‌آیند سراغت و صحنه کشته شدنشان برایت تکرار می‌شود؟ آیا چشمانشان که موقع مرگ به تو خیره شده‌اند، به خاطرت می‌آید؟ آیا از اینکه در این جنگ تحمیلی و ناخواسته شرکت کرده‌ای، دچار تردید می‌شوی؟ آیا گرفتار عذاب وجدان می‌شوی؟ نه! نه به این خاطر که قاتل بالفطره‌ای؛ بلکه به این دلیل که آنچه انجام داده‌ای، اقتضای انجام تکلیف و وظیفه دینی و میهنی بوده است. حضرت علی(ع) می‌فرماید: «مَنْ سَلَّ سَیفَ اَلْعُدْوَانِ قُتِلَ بِه؛ هرکه شمشیر ستم برکشد، با همان کشته شود.» سلاح رزمندگان اسلام که برای تجاوز و ستم به کار نمی‌رود؛ ولی درهرصورت، خاطره جان‌های گرفته‌شده، آزاردهنده است. هرچه باشد، از جانداری سلب حیات کرده‌ای. ادامه دارد ....
(عمره مفرده، 30 فروردین ۱۳۹۲ ، مکه مکرمه، از راست به چپ: مهدی جم به همراه فرزند شهید ایرانی و عراقی.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش بیست و نهم) دلت برای سرباز دشمن که اکنون جنازه‌اش زیر پایت افتاده است، می‌سوزد. چه می‌شد فریب نخورده بود و یا مجبور نشده بود در برابر لشکر اسلام بایستد تا به چنین سرنوشتی دچار شود؟ شاید عجیب باشد؛ در جنگ، کشتن از کشته شدن سخت‌تر است. خیلی‌ها نمی‌توانند به‌موقع ماشه را بچکانند و گرفتار تردید می‌شوند؛ مخصوصاً اگر با دشمن چشم تو چشم شوند. بعداً می‌بینی آن سرباز عراقی، شیعه بوده است. در جیبش یا سنگرش، شمایل امیرالمؤمنین(ع) و مُهر کربلا دارد، عکس زن و بچه‌اش داخل جیبش است؛ حتی قبل از کشته شدن ممکن است التماس کند؛ به مقدسات قسم دهد؛ اما جنگ است و هردو می‌دانید که دو طرف جبهه، دشمن‌اند. فرصت نداری به او اعتماد کنی و دوست شوی. او در جبهه مقابل است؛ ولو اینکه شاید به‌زور و اکراه آمده باشد. اگر سستی کنی، شاید او زودتر ماشه را بچکاند و کار تو را بسازد. مهم آن است که در کدام طرف می‌جنگی؛ جبهه حق یا جبهه باطل. بعدها با افرادی مواجه می‌شوی که تصویری فانتزی از جنگ دارند. هنگامی خشونت عریان جنگ واقعی را برای‌شان ترسیم می‌کنی، انسانیت‌شان گُل می‌کند و باتعجب و شماتت می‌پرسند: «سرباز دشمن را کشتی؟» ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ عملیات نصر ۷.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش سی‌ام) بعدها با افرادی مواجه می‌شوی که تصویری فانتزی از جنگ دارند. هنگامی خشونت عریان جنگ واقعی را برای‌شان ترسیم می‌کنی، انسانیت‌شان گُل می‌کند و باتعجب و شماتت می‌پرسند: «سرباز دشمن را کشتی؟» خب، اگر نکشته بودم که اینجا نبودم تا برایت تعریف کنم! همین‌ها پاسخی برای پرسش‌های اساسی جنگ و دفاع ندارند و از پاسخ دادن به آن پرسش‌ها طفره می‌روند. «آیا سرباز ایرانی با سرباز دشمن در نبرد تن‌به‌تن باید شطرنج‌بازی می‌کرد؟» «اگر رزمنده ایرانی ساده‌لوحی می‌کرد یا از دشمن غفلت می‌کرد و کشته می‌شد، تو راضی بودی؟» نمی‌دانند در صحنه نبرد واقعی، فقط یک بار فرصت داری سنگر دشمن را فتح کنی و عبور کنی. مثل بازی رایانه‌ای نیست که اگر بسوزی، بارها و بارها می‌توانی تکرارش کنی تا سرانجام پیروز شوی و یا اگر تیر بخوری، بسته امدادی را بخوری و مثل اوّلِ بازی سرحال شوی و به نبرد ادامه دهی. نه جانم! تیر و ترکش واقعی، درد و خون و جراحت و معلولیت و مرگ دارد که تا پایان عمر، گریبان‌گیرت می‌شود. «کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها» ادامه دارد ....
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 💌نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به همسرشان در آخرین روز زن پیش از شهادت - هفتم اسفند ۱۳۹۷ ✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨ «فاطمه بضعه منی فمن اذاها فقد اذانی و من سرّها فقد سرّنی»؛ ◽️همسر گرانقدر عزیز و مهربانم حاجیه حکیمه عزیزم، سلام علیکم؛ حقیقتاً مانده‌ام در پیشگاه خداوند که چگونه می‌توانم در این روزهایِ قریبِ رفتن، حقَّ نزدیک به چهل ساله‌ی شما را اداء کنم.امیدی جز به بخشش و محبّت پیوسته‌ی شما و خداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک می‌گویم و بخاطر این صبرِ چهل ساله دستت را می‌بوسم. ◽️از خداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر می‌کنی برایت صبر و برای آن مرحومه‌ی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم. همسر ناتوانت در اداء حق الهی خود، «قاسم»، هفتم اسفند ۱۳۹۷ 🥀 اللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🥀 🔹 گروه واتساپ ۳ https://chat.whatsapp.com/EhDHYcgFY7N0XdEzShWDha تلگرام https://t.me/farhange_paydari ایتا https://eitaa.com/farhange_paydari
🌸آقا اجازه تویکی از عملیات ها انگشت سبابه اسحاق قطع شده بود ، بعد از عملیات میپرسن داداش انگشتت چی شده؟؟ لبخند میزنه و میگه : من میخواستم از برادران عراقی اجازه بگیرم که اینجوری شد @mfdocohe🌸
🌸پس کو این امام جماعت؟ همه به‌ردیف نشسته بودند تو صف نماز جماعت. آقای صفری گفت: پس کو این شیخ مهدی؟ اکبر کاراته گفت: داشت شنا می‌کرد. آقای صفری گفت: شنا؟ و بعد با اکبر کاراته و من اومد، رفتيم تا شیخ مهدی رو بیاریم. شیخ مهدی انگار نه انگار وقت نمازه، وسط کانال آب برای خودش شنا می‌کرد. آقای صفری را که دید، از آب دوید بیرون. زود لباسشو پوشید و دوید طرف سنگر. آقای صفری گفت: خجالت بکش شیخ مهدی! شیخ مهدی دوید، ایستاد جلوي بچه‌ها تا دو رکعت نماز مستحبی بخونه. اکبر کاراته نگاهش می‌کرد. رفت به رکوع؛ که ديدند خیسی شورتش زده به شلوارش. اکبر کاراته بلند گفت: بچه‌ها نماز نخونید. نمازتون باطله! حاج عباس‌علی گفت: چرا اکبر؟ اکبر کاراته گفت: مگه نمی‌بینید؟ شیخ مهدی جیش کرده صدای خنده سنگرو پر کرد. شیخ مهدی نتونست خودشو کنترل کنه. خندید و خندید و بعد نشست. اکبر کاراته گفت: حالا امام جماعت خوب می‌خواید، من. برم جلو؟ طاهری گفت: نه بابا، این که شیخمون بود این بود، وای به حال تو! @mfdocohe🌸 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به یاد شب سوم دی ماه ۱۳۶۵ شبی‌ که غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 روح مطهر شهدا صلوات هدیه بفرمایید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
(تپه بلفت.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش سی‌ و یکم) از غروبِ دیروز، چیزی نخورده‌ام و شدیداً ضعف کرده‌ام. مقداری بیسکویت خوردم تا بتوانم سرپا بایستم. پاتک عراق به بُلفَت، سنگین شده است. قله دوپازا، مقصد پاتک عراق نیست؛ اما دوشکای تانکشان ما را زیر آتش گرفته و ول نمی‌کند. بدجوری تیر می‌زند. کف کانال دراز کشیده‌ایم و نمی‌توانیم تکان بخوریم. کنار کانال، محلّ نگه‌داری قاطرهای عراقی است. دورشان دیواره سنگ‌چین کوتاهی است. گلوله دوشکا به دیوارهای سنگی می‌خورد و آن‌ها را می‌ترساند. سعی می‌کنند از افسار بسته‌شان خلاص شوند و فرار کنند؛ ولی نمی‌توانند. دلم برای زبان‌بسته‌ها می‌سوزد؛ اما نمی‌توانیم کاری برایشان بکنیم. دوشکا که ول کرد، رفتیم سراغ قاطرها. عجیب بود! هیچ‌کدام تیر نخورده‌اند. ادامه دارد ....
(شهید محمدتقی ستاریان، جانشین فرمانده گردان عمار.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش سی‌ و دوم) آتش دشمن که سبک شد، با بچه‌ها رفتیم سراغ شهدا. پیکر حسن کریمی را دیدم که به سرش تیرخورده و شهید شده است. از نیروهای قدیمی دسته بود که بعد از غیبتی طولانی، خودش را به عملیات رسانده بود و اکنون شهید شده بود. چهره مظلومش دلم را سوزاند. پیکر احمد دهقانی، همان ابتدای کانال است، همان‌جا که بچه‌ها پریده بودند توی کانال. با شکم لب کانال افتاده بود و کمی هم خاک روی کمر و پاهایش ریخته بود. از پشت دو تا تیر خورده بود؛ گویا برگشته بود نیروها را هدایت کند که دشمن او را از پشت زده بود. برادر توحیدی راد پیکرش را بلند کرد و برگرداند. یکی از تیرها، از داخل آرم سپاه روی سینه‌اش خارج شده بود. سرش را روی زانویش گذاشت و با قمقمه یکی از بچه‌ها صورتش را شستیم. یاد زمان خداحافظی افتادم که گفت: «این دفعه هم دونفری باهم می‌رویم بالای قله دوپازا می‌ایستیم و الله‌اکبر می‌گوییم!» اشک‌هایم با عرق صورتم مخلوط شد؛ به کانال تکیه دادم، کلاه‌خودم را درآوردم و با چفیه صورتم را خشک کردم. دوربین ۱۱۰ همراهم بود. درآوردم و از احمد دهقانی و بقیه شهدا عکس انداختم تا برای خانواده‌شان بفرستم. بعد پیکر شهید جمال نامدار محمدی را دیدم. می‌گویند جانشین گردان برادر محمدتقی ستاریان هم در عملیات دیشب شهید شده است. ادامه دارد ....
(دوپازا؛ عملیات نصر هفت؛ نارنجک‌انداز پلامین غنیمتی عراقی.) 14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا (بخش سی‌ و سوم) عراقی‌ها یک تیربار نارنجک‌انداز پلامین، سر همان شیاری که از آن بالا آمدیم، کار گذاشته بودند. اگر موقع عملیات نارنجک‌های سی میلی‌متری این تیربار روی سرمان می‌ریخت، کسی جان سالم به درنمی‌برد. واقعاً لطف خدا در این عملیات شامل حالمان شده بود. برگشتیم به سنگرهایمان. گروهان دارد خودش را جمع‌وجور و دوباره سازمان‌دهی می‌کند. سنگرهای استراحت و دیده‌بانی و محدوده دسته‌ها تعیین شد. من و برادر فلاحتی را کوشکنویی گذاشت دیده‌بانی. سنگر دیده‌بانی را درست کردیم. بعد شروع کردیم به جمع‌کردن اسلحه و مهمات. برای پاک‌سازی و تهیه مهمات، رفتم سراغ سنگرها. داخل سنگرها مقدار زیادی اجناس ایرانی و عراقی مثل چای و حنا و لباس بود که معلوم بود عراقی‌ها به‌عنوان باج از قاچاقچیان گرفته بودند تا اجازه بدهند عبور کنند. دو تا رادیوضبط پیدا کردم که یکی را برای دسته خودمان برداشتم و یکی را هم دادم به واحد مخابرات. برای خودم فقط یک مُهر کربلا و سرنیزه برداشتم. ادامه دارد ....