اگر عشق عطری داشت ؛
عطرِ چای در یک عصر بارانی
در کنار شما بود ...
#عصر_بخیر
#قهرمانان_وطن
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 اسارت با درجه ملازم اول
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در آن هوای دود آلود، من مثل یک چوب خشک افتاده بودم زیر پای آنها و سئوال ها و بازجویی ادامه داشت. او پرسید: تو بعنوان یک فرمانده، بگو چه اهدافی در این حمله داشتید؟
- قبلاً گفتم، من از عملیات خبر نداشتم.
- چطور خبر نداشتی؟
- به ما گفتند وقتی خط شکسته شد، شما مسئولیتی نداری. نیروهای عملیاتی با قایق می آیند و شما باید برگردی و کار شما تمام است.
- یعنی تو بعنوان یک افسر نمی دانستی گام های بعدی حمله چیه؟!
- من فرمانده نبودم. آنها اصلاً به من اهمیت نمی دادند. من یک ارتشی هستم که در سپاه پاسداران مامور بودم. من تحت امر اینها بودم. اجازه نداشتم بیش از وظیفه ام بدانم و سئوال کنم. من فقط مربی آموزش شنا و غواصی بودم، همین.
- فرمانده تان کی بود؟
- یک نفر سپاهی بنام کریم مطهری با قدی بلند!
از آنجا که کریم را به عقب برده بودند و خیالم راحت بود، اسم او را آوردم. جالب اینکه کریم هم پاسدار وظیفه بود نه سپاهی.
- من خبر ندارم. بین اسراست لابد. من نمی دانم شهید شده، زخمی شده.
دوباره پرسیدند: او سپاهی بود؟
- بله. فرمانده ها معمولاً سپاهی بودند.
او ادامه داد و من باید جواب می دادم. پرسیدند: چند تا گردان داشتید؟
گفتم: پنج گردان، چهار گردان عمل کننده و یک گردان پشتیبان.
- دروغ می گویی!
- دروغم چیه؟
و شروع کردم گردان های لشکر انصار را یکی یکی، اسم بردم. حضرت علی اکبر، حضرت علی اصغر....
- نگفتم دروغ می گویی!
اما من دروغ نگفته بودم. او بلافاصله یکی یکی گردانهای لشکر را با شماره هایشان نام برد، ۱۵۱، ۱۵۲، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۶، ۱۵۷و ۱۵۸.
خدا کمک کرد و بلافاصله بعد از اوگفتم: هر گردان، یک کد دارد و یک اسم. مثلاً ۱۵۲ حضرت علی اصغر، ۱۵۳ حضرت قاسم و ... با این توضیح هم از دروغ گویی رَستم و هم اطلاعات درست ندادم.( شماره ها با اسم ها تطبیق نداشت. هر چند در طول جنگ گردان ها کم و زیاد می شد اما بطور کلی گردان های لشکر انصار به این کد و نام بودند.)
پرسیدند: کُد لشکرتان چیه؟
اطلاعات سوخته و تقریباً بی اهمیت بود. وقتی جواب صحیح دادم، با هم صحبت کردند و سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند.
سئوالها داشت به جاهای باریک و خطرناک کشیده می شد. احتمال دادم خراب کاری کنم و بند را به آب بدهم! باید حال خیلی خرابم را خراب تر نشان می دادم. بیست و چهار ساعت از عملیات گذشته بود. خستگی، انتظار، تشنگی، خون ریزی، درد، فشارهای روحی اسارت، شهادت بچه ها در جلوی چشم هایم، همه و همه مرا فشار می داد. در این مدت هم به سختی و با نک و ناله جواب می دادم. بیش از این جایز نبود تحمل کنم. خودم را زدم به بی حالی. چشم هایم روی هم آمد و سر وصورتم را یک وری تر انداختم روی پتو و خودم را از هوش بردم!
شگردم گرفته بود. آنها باور کردند که از هوش رفته ام! واقعاً به اوضاع و احوالم هم می آمد که بی هوش باشم و حتی زنده نباشم. او دستور داد تا مرا از اتاق بیرون ببرند. با پتو درست مثل یک جنازه بلندم کردند و بیرون بردند. تکان نمی خوردم، سرم هم افتاده بود به پهلو و واقعاً از شدت زخم و ضعف نمی توانستم تکان بخورم.
آنها عربی حرف می زدند و من نمی فهمیدم چه می گویند. اگر لحظه ای چشمانم را باز می کردم کار خراب در خراب می شد. به خودم قبولاندم که بی هوش هستم. حس خوبی نداشتم وقتی با پتو بلندم کردند و در ماشینی گذاشتند. نمی دانستم کجایم و مرا به کجا می بردند. ماشین در مسیر تکان تکان می خورد و بالاخره جایی نگه داشت و دوباره پیاده ام کردند. من همچنان دمر افتاده بودم و صورتم روی پتو بود، ولی با یک چشم دزدکی نگاه می کردم. تصور کنید زاویه دید آدم در حالت دمر چگونه می شود. من بیشتر، پاها را می دیدم، همه چیز را نصفه نیمه می دیدم، آن هم از یک طرف یا چپ یا راست. نمی فهمیدم این صدا از کیست، این پاها مال کیست؟ ولی من باید بی هوش می ماندم، اگر آنها متوجه هوشیاری من می شدند کار سخت می شد.
مرا وارد راهرویی به عرض نیم متر کردند. راهرو شبیه کانال بود و اطراف آن با گونی های نخی پر از خاک پوشیده شده بود. آنها مرا بر پتوی تابوت، شبیه مرده ها دراز به دراز در کانال راهرو شکل یا راهرو کانال شکل می بردند و من به اصطلاح یک چشم قندی(اصطلاحی در یک بازی محلی که نفرسوار شده بر نفر بازنده در یک مرحله از بازی، با یک دست یک چشم حریف را بگیرد و اگر او در ادامه مردود می شد، دو چشم قندی می شد!) با یک زاویه بسیار محدود و تار طرف راستم را می دیدم. عراقی ها هم فقط پشت سر مرا می دیدند. نمی دانم چند قدم یا چند متر از این کانال گذشتند که وارد ساختمانی با دیوارهای سیمانی شدند.
به نظرم از قسمت همکف ساختمان هم رد شدیم و مرا به اتاقی در زیر زمین انتقال دادند که تاریک تاریک بود. گویا من در مقابل دری بودم که ب
از و بسته می شد و جیرجیر می کرد. کمی که گذشت و چشم هایم به تاریکی عادت کرد، شبح تاریک ده پانزده نفر را دیدم که همه با هم آه و ناله می کردند. ما در اتاقی به ابعاد هشت در شش زندانی بودیم. گویا دیگر نیازی به ادامه تئاتر بی هوشی نبود و حالا با خیال راحت نگاه می کردم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸التماس دعا
بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر میگفتی: «التماس دعا» جواب میشنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچههای حاضر جواب که میگفتی جوابهای دیگری میگفتند.
یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما»
فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه، چشم. سعی خودمو میکنم. اگه رسیدم رو چشام!»🤣
..@mfdocohe🌸
🌸چفیه
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂
دارو ندارمو بردن😄😁😁😁
شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹
@mfdocohe🌸
کدام جنگهای دنیا را سراغ دارید
که زنان با عفاف و حجاب
در جنگ حاضر شده
و عاطفهٔ زنانگی و شهادت را
دَرهم آمیزند و جنگ را فتح کنند...
پ.ن: در طول جنگ تحمیلی ۱۳ هزار زن
مستقیم در جنگ حضور داشتند..!
عکاس : سیفالله صمدیان
#زنان
#مقاومت
#دفاع_مقدس
#حجاب_فاطمی
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 اسارت با درجه ملازم اول
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
دقایقی گذشت و یک عراقی اسلحه به دست، کلاه به سر و با سر و رویی کاملاً پوشیده وارد شد. او ابتدا ایستاد و بعد نشست روی صندلی دم در. همین طور که نشسته بود یک چراغ والور نفتی بین پاهایش گذاشت تا گرم شود. او مثل آدمی که از سایه ی خودش هم رم می کند، تا تکان می خوردیم نوک اسلحه را می گرفت طرفمان و با غرغر عربی تهدیدمان می کرد!
در چوبی اتاق باز بود و سرمای سوزناکی وارد می شد و پای زخمی شکسته من زُق زُق می کرد. آب داخل لباس غواصی شده و علاوه بر زخم، پاهایم به شدت کرخ شده بود. از شدت درد، جانم می خواست از تنم درآید. هر چی با زبان بی زبانی و با دست به آن عراقی زبان نفهم می گفتم در را ببندد، غرغر می کرد و هر بار اسلحه اش را به تهدید طرفم می گرفت. تا صبح هزار بار مُردم و زنده شدم و این نامرد در را نبست که نبست.
با روشنی صبح می توانستم چهره هم اتاقی هایم را ببینم و بعضی را بشناسم. در نگاه اول عبداللهی از نیروهای گردان ۱۵۵ لشکر، قاسم بهرامی و مجید طاهری شعار(او بر اثر جراحات در همان جا به شهادت رسید.) را دیدم. اوایل صبح ما را از آنجا بیرون آوردند تا به جای دیگری منتقل کنند که صدای داد و هوار عراقی ها بلند شد که کیمیایی! کیمیایی! ایران! و خیلی سریع ماسک ها را زدند که یعنی ایران منطقه را شیمیایی زده است. چیزی نگذشت که ماسک ها را برداشتند و کلاه کاسکت ها نظامی را بر سر گذاشتند. گویا برای ما فیلم بازی می کردند یا اینکه شایعه ای افتاده بود! صدای توپ خانه خودی همچنان در آنجا هم شنیده می شد و ما نگرانی و ترس را در قیافه آنها می دیدیم.
آیفاهای خاکی رنگِ چادردار آمدند و سربازها، اسرای کربلای چهار را سوار کردند. همچنان من در نگاه شان بودم که به هم نشانم می دادند و ملازم غواص، ملازم غواص می کردند و خیره خیره به این افسر بی درجه و نشان زُل می زدند.
سربازها دو سه نفری مرا با همان پتو داحل آیفا انداختند. جای من کنار دیوار بغلی آیفا بود. چهره های گرفته، سر و صورت گِلی و لباس های پاره پاره دل آدم را پاره می کرد و من دوباره به یاد کاروان اسرای کربلا افتادم. آنها را از کربلا می بردند و ما را شاید به طرف کربلا. کربلای چهار کربلای غواص ها شده بود. تصور سرنوشت پیش رو برای هیچ کس قابل تصور نبود. چهره استخوانی و مظلوم مجید که تا دم در او را آوردند و همان جا شبانه تمام کرد از نظرم دور نمی شد.( من با مجید در کلاس اول راهنمایی در مدرسه فارابی همدان هم کلاس بودیم.)
آیفا که پر شد چند تا سرباز مسلح آمدند بالا و ایستادند بالای سرمان. در این لحظه افسری هم از آیفا بالا کشید، آمد بالای سر من و از سربازها پرسید: هذا ملازم؟
سربازهای عراقی که تایید کردند هذا ملازم، من هستم، جلوتر آمد. طوری که نوک پوتین اش به سرم می خورد. من از پایین به او نگاه می کردم. چهره خشن و کریه او نشان می داد که خیالاتی دارد. در یک لحظه پای راستش را بلند کرد و پنجه خشک پوتین را گذاشت روی گونه و شقیقه طرف چپ من و دوباره پرسید: هذا ملازم؟!
دوباره سربازها نَعَم نَعَم گفتند و او پنجه شیاردار پوتین را با فشار روی صورت من چرخانید و گویی تمام موهای صورتم کنده شد. دردی غرور انگیز پر شد توی تمام بدنم، ولی یادم نیست که حتی آهی کشیده باشم.
او که گورش را گم کرد، برزنت های پشت سر راننده و عقب کامیون ها انداخته شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
🔻 اسارت با درجه ملازم اول
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
صبح بود که ماشین ها راه افتادند و ما بعد از ظهر گرسنه و تشنه در پادگان سپاه هفتم ارتش عراق بودیم. چادر عقبی را بالا زدند و از بچه ها خواستند که بپرند پایین. سالم و زخمی سرشان نمی شد. سربازها بچه ها را مثل برگ خزان پایین ریختند. به من هم گفتند برو پایین، اما من نمی توانستم حرکت کنم. دو تا سرباز عراقی سر پتو را بلند کردند و مثل شقه گوشت گوسفند از آن بالا تقریباً پرتابم کردند. نفر پایینی گوشه پتو را به عمد نگرفت و من با تمام وزنم افتادم روی زمین و پتو. تمام دردهای عالم یک لحظه پیچید در جانم. می خواستم قبض روح شوم. احساس کردم استخوان هایم دوباره خرد شدند، اما چه کار می توانستم بکنم و چه می توانستم بگویم.
به غیر از ما تعداد دیگری اسیر هم در محوطه پادگان بودند. ما را به ستون، ایستاده و نشسته و خوابیده با فاصله های زیاد قطار کردند و خبرنگاران که همه نظامی بودند از ما فیلم و عکس می گرفتند تا این پیروزی را به مردم نشان دهند. آنها از زاویه های مختلف و حالت های مختلف از ما تصویر می گرفتند تا تعداد ما را بیشتر و بیشتر نشان دهند.( گویا تعداد کل اسرای ایران در عملیات کربلای ۴ حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ نفر بیشتر نبود.) سربازان مرتب اسرا را می چرخاندند و خبرنگارها فیلم و عکس می گرفتند.
من در کناری روی پتو ولو بودم و نظاره می کردم. کار نمایش که تمام شد سراغ من هم آمدند. مرا از روی پتو برداشتند و روی برانکاردی برزنتی خواباندند که پایه های هفتی شکل فلزی اش برزنت را از زمین فاصله می داد.
برانکارد را با احترام! چهارنفری بلند کردند و به گوشه دیگری از پادگان انتقال دادند. حدس می زدم نقشه ای دارند. آنها که مرا آن جور از آیفا به پایین پرتاب کردند چه طور یک باره این قدر مهربان شدند! تا مرا زمین گذاشتند مثل پشه های مزاحم یک خبرنگار فارسی زبان میکروفن بدست و با رویی خندان جلو آمد و پرسید: برادر! خودت را معرفی می کنی؟
چه قدر صدای این آدم خندهروی مهربان آشنا بود....! یادم آمد وقتی ایران برای اولین بار به بغداد موشک شلیک کرد و بانک مهم رافدین را هدف قرار داد، همین خبرنگار بود که در گزارش فارسی تلویزیون عراق ظاهر شد و گزارش داد و چه قدر، فحش نثار ایران و ایرانی کرد! ما آن موقع در منطقه سومار بودیم. با خودمان می گفتیم اگر گیرت بیاوریم، نامرد! و حالا من زیر گوشت کوب ( میکروفن) او بودم و باید خنده های دروغین او را تحویل می گرفتم. گفتم: محسن جام بزرگ هستم!
پرسید: درجه ی شما چیه؟
- ستوان یکم.
- نه دوباره بگو.
- ستوان یکم محسن جام بزرگ هستم.
- چرا به این حال و روز افتادید؟
- برادران مزدور عراقی این جوری کردند!( زمانی که در ایران و در جبهه ها بودیم احمد صابری به خنده و طعنه می گفت: آن طرف برادران مزدور عراقی هستند.... من هم این تعبیر ورد زبانم شده بود.)
جا خورد و گفت: درست صحبت کن، چه می گویی؟!
گفتم: برادران عراقی این جوری کردند!
نامرد ترجمه کرد: بله ایشان می گوید، همه بچه های ما کشته شدند و خوراک ماهی ها شدند!
پرسید: رفتار برادران عراقی با شما چطور بود؟ خوب بود؟
گفتم: بله. تا ما را اسیر کردند، به ما نان و آب دادند. یک لحظه مکث کردم و به طعنه گفتم: آره دادند!
دوباره گفت: خودتان را معرفی کنید.
و من برای بار سوم خودم را به خبرنگار مزدور معرفی کردم. این مصاحبه در رادیو عراق پخش شد و عکس مرا در روزنامه ها انداختند و تبلیغات به راه انداختند.(آنها در روزنامه های شان عکس مرا انداختند و تیتر زدند: فرمانده، مردان قورباغه ای اسیر شد.)
به محض اینکه مصاحبه و عکس برداری تمام شد، مرا از روی برانکارد شاهی برداشتند و گذاشتند روی پتو و روز از نو، روزی از نو!
در این مصاحبه نمایشی وقتی دوربین از روی بچه ها رد می شد و زاویه ای دیگر را می گرفت بلافاصله با لگد و شلاق می افتادند به جانشان و می زدند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 گفتگوی سردار رشید با شهید احمد کاظمی که با تیپ نجف وارد خرمشهر شده و تماس میگیره.
حاجاحمد با لهجه شیرین میگه که وارد شهر شده و ۶۰۰۰ نفر هم اسیر گرفته. عددی که باورش برای رشید سخته و هی میپرسه چند تا؟ ۶۰۰۰ تا؟ بعدشم حاجاحمد میگه: «خداوند خرمشهر رو آزادش کرد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#خرمشهر
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
http://karkhenoor.ir
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌸فرق بی سیم ها
روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم.🙂
یکی از بسیجیهای نیشابوری دستش را بلند کرد،☝️ گفت: « مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »😄
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا😂😂
@mfdocohe🌸
🌸ذکر سرکاری
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
@mfdocohe🌸