🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۱۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بسیاری می خواستند از اردوگاه به بیمارستان بیایند و من می خواستم به اردوگاه برگردم. آن روز وقتی برای نمونه گیری به دست شویی رفتم از یکی از بیماران که وضع مزاجی اش بهتر بود خواستم نمونه هایمان را با هم عوض کنیم!( دور از چشم نگهبانها از او خواستم کمکم کند.)
گفت: خُل شدی؟ همه می خواهند بیایند بیمارستان یک نفسی بکشند. تو می خواهی برگردی آن خراب شده؟!
گفتم: برادر! من خوب شدنی نیستم. کارم تمام است. می خواهم پیش رفقایم بمیرم!
گفت: عجله نکن خوب می شوی.
- نه، هفده روز است که در بیمارستانم و نزدیک دو ماه است که این جوری ام. ببین حال و روزم را. کارم تمام است راضی ام به رضای او.
با التماس و تمنا و خواهش، سخاوت بخرج داد و از نمونه اش داد! ظرف را به نگهبان دادم و رفتم روی تخت دراز شدم و منتظر جواب ماندم. حساب اینکه در این همه مدت و این یک روز چندبار به موال رفتم و حالت تهوع گرفتم از دستم خارج است. دو سه روز قبل از این مبادله کالا به کالا، هاشم انتظاری(او مشهدی بود و الان پزشک است.) که از دوستان و فعالان در اردوگاه بود، پیشم آمد. حس ششمم به من می گفت او فکرهایی در سر دارد. بالاخره مُقُر آمد و گفت: می گویند از اینجا راحت می شود فرار کرد!
گفتم: هاشم جان! ممکن است تو بتوانی فرار کنی، اما از نگهبان ها سلب اعتماد می کنی و آنها دیگر به هیچ قیمتی حاضر نمی شوند بچه های بیمار را به بیمارستان بیاورند. آن وقت خون آنها به گردن تو می افتد. تازه اگر گیر نیفتی! مگر یادت نیست با آن دو نفر که با ماشین آشغال قصد فرار داشتند چه کردند؟
دانستم او با رفقا تصمیمشان را گرفته اند( هاشم انتظاری در یک فرمول نگفتنی مدفوعش را آغشته به خون کرده و با این حقه به بیمارستان منتقل شده بود. خود بیمارستان آمدن هفت خوان رستم می خواست. او برنامه مفصّلی چیده بود و به اتفاق دو نفر دیگر تصمیمشان را عملی کردند. احمد چلداوی داستان فرار بزرگ خودشان را در کتاب یازده که نوشته خود اوست مفصل بیان کرده است.) و حرف های من تاثیری بر اراده آنها ندارد.
وقتی هاشم به بیمارستان آمد دکتر برایش یک سِرُم نوشت. نگهبان که خواست آن را برایش وصل کند، به او گفت: به آن بیمار بزن، او بیشتر از من نیاز دارد!
گفتم: هاشم چکار می کنی؟
- برایت می گویم.
- بابا بگذار بزند.
- من هیچیم نیست.
- باشد نهایتاً می شود ادار.
نگهبان که رفت داستان فرار را برایم تعریف کرد و گفت دو نفر دیگر هم می آیند. یکی از آنها کاظم عرب است. گفتم: خوب برنامه چطوری است؟
گفت: شب از کانال کولر وارد تاسیسات زیر بیمارستان می شویم و از آنجا خودمان را به بیرون می رسانیم و از سیم خاردار عبور می کنیم و ... خلاص!
شب با من خداحافظی کرد و گفت: نصف شب می رویم ان شاءالله. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم آنها هستند. گفتم: هان! هاشم چی شد؟
گفت: شب با هزار زحمت از کولر عبور کردیم و خودمان را به تاسیسات رساندیم، اما هیچ روزنه ای برای خروج نداشت. با چه بدبختی دوباره برگشتیم پیش شما!
فردا با مشخص شدن جواب آزمایش ها، من و تعدادی دیگر با ماشین به اردوگاه برگردانده شدیم.
و خدا نمی خواست که من به شهادت برسم و خود به خود خوب شدم و از بند آن بیماری وحشتناک رها شدم. بچه ها با دیدن قیافه وارفته و چشمان فرو رفته و رنگ و روی پریده من تشر زدند که چرا برگشته ام!
راست می گفتند. واقعاً کار من تمام بود، اما به لطف خدا با نخوردن قرص ها، کم کم حالم تا بهبودی کامل پیش رفت.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۱۷)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
روزی ما را به خط کردند تا فرمانده اردوگاه برای ما سخنرانی کند. او در حرف هایش با منّت تمام، اشاره کرد که سیدالرئیس همه جور امکانات در اختیار شما قرار داده است. تلویزیون دارید، کتاب و مجله دارید.(در طول چهار سال اسارت یکی دو بار برای ما کتاب آوردند. کتاب هایی که پر از دروغ و دشنام و در راستای اهداف رژیم بعث و سازمان منافقین بود. گاهی در گاهنامه ای در اردوگاه توزیع می شد که تولید سازمان منافقین بود و پر از آمار و ارقام دروغ. در همین گاهنامه بود که خبر شهادت علی چیت سازیان، فرمانده دلاور اطلاعات لشکر انصارالحسین را خواندم. در این مجله به او و دو نفر از فرماندهان که در آن زمان به شهادت رسیده بودند، توهین شده بود. با خبر شهادت علی آقا دست و پایم بی رمق شد. ظهر نتوانستم غذا بخورم و تا چند روز حالت افسردگی داشتم. داغ علی آقا آن هم در غربت برایم قابل تحمل نبود. در گاهنامه نوشته بودند سه تن از فرماندهان خمینی که کوره های آتش جنگ را گرم نگه می داشتند کشته شدند!). انواع غذاهای خوب را به شما می دهیم و ... سپس او از ما درخواست کرد که اگر کمبودی داریم بیان کنیم. هیچ کس جرئت نکرد حرفی بزند. کمبودها که حل شد! با قیافه ای حق به جانب گفت: از ما کسی هست که حاضر باشد با من مناظره کند؟
باز هم جواب بچه ها سکوت بود و سکوت. او در این لحظه جسارت کرد و گفت: شما نمی فهمید برای چه می جنگید، برای چه به خاک عراق تجاوز کردید!
این را که گفت، یکی از بچه ها لجش گرفت و بلند شد و گفت: سیّدی اگر بخواهم با شما مناظره کنم، من و شما در چه جایگاهی هستیم؟ من اسیرم و شما فرمانده یا دو نفر انسان آزاد؟
گفت: نه نه دو نفر آدم آزاد!
- من آماده ام. شما شروع کنید.
فرمانده عراقی پرسید: چرا ایران این جنگ را آغاز کرد؟ وگرنه ارتش و ملت عراق با شما کاری نداشتند. این شما بودید که خواستید انقلابتان را به عراق صادر کنید. شما خواستید که امپراطوری ساسانی را احیاء کنید!
او جواب داد: این حرف ها درست نیست. این صدام بود که قطع نامه ی بین المللی ۱۹۷۵ را جلوی تلویزیون پاره کرد و گفت آن موقع ما در ضعف بودیم ولی الان قدرتمندیم. حتی گفت که من به زودی در تهران با شما مصاحبه خواهم کرد!
او اسم صدام را بدون القاب کذایی تکرار می کرد و فرماندهان و نگهبانان عراقی رنگ می دادند و رنگ می گرفتند.
او ادامه داد: این شما بودید که به خاک ما حمله کردید، شهرهای ما را اشغال کردید. گفتید آمده اید که در خرمشهر بمانید. اسم سوسنگرد و اهواز و بستان خرمشهر را عوض کردید. شما قصرشیرین ما را اشغال و ویران کردید. ما در برابر شما دفاع کردیم. ما شروع کننده جنگ نبوده و نیستیم...
فرمانده عراقی که برابر شجاعت و منطق این جوان غیور کم آورده بود پرسید: اگر متجاوز نیستید چرا داخل خاک ما آمده اید؟
- چون توپ خانه های شما شهرهای بی دفاع ما را موشک باران می کنند، ثانیاً ما باید با دست پر در برابر شما حاضر شویم.
در این میان یکی دو نفر دیگر هم بلند شدند تا جواب فرمانده عراقی را بدهند، اما او اجازه نداد و گفت خودش جواب او را می دهد.
مناظره یک ساعت طول کشید و آن دلاور یک تنه جبهه فکری عراقی ها را شکست داد. فرمانده درمانده و وامانده شده بود و از این شاخه به آن شاخه می پرید. سرانجام او که بدجوری مَچل شده بود، گفت: با توجه به اینکه وقت گذشته و شما باید استراحت کنید، بحث را به وقت دیگری موکول می کنیم!
فردا صبح پس از آمارگیری، عراقی ها شکست دیروز را با کتک کاری جبران کردند!
در زمان مناظره، نگهبانان از شدت خشم و جسارت این رزمنده شیردل چشم هایشان از حدقه می خواست بیرون بزند. بعضی وقت ها هم یکی از نگهبانها به طرف او خیز برمی داشت، ولی افسر اشاره می کرد که با او کاری نداشته باشد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۱۸)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در مورد فرار آن سه نفر از بیمارستان بعقوبه آقای چلداوی در کتابش نقل می کند، قرار گذاشتیم تا خوابیدن سایر اسرا و نگهبانها صبر کنیم. آن شب باران تندی گرفت و سقف اتاق شروع به چکه کرد و بچه ها شروع به داد و فریاد و بیدار کردن نگهبان ها کردند. خودمان تخت بچه ها را جابجا کردیم و صبر کردیم تا خوابشان ببرد غافل از اینکه حالا دیگر نزدیک صبح شده و ما چون ساعت نداشتیم نمیدانستیم کمی بعد همه نگهبان ها و اسرا خوابیدهاند. به هاشم گفتم شاید فیلم بازی می کنند! هاشم که تخصص عجیبی در فهمیدن خواب و بیداری آدم ها داشت بالای سرشان رفت و آنقدر به آنها نزدیک شد که ترسیدم از صدای نفسش نگهبان ها بیدار شوند. بعد برگشت و گفت مطمئن باشید خواب هستند. هاشم پیشنهاد داد اسلحه آنها را با خودمان ببریم، ولی من مخالفت کردم. چون لباسهای ما معمولی بود و همراه داشتن اسلحه بزرگی چون کلاش برای ما که لباس نظامی ارتش عراق تنمان نبود، حسابی شک برانگیز بود. هم چنین ممکن بود در یک لحظه حساس دچار اشتباه شویم و جان افراد بی گناهی به خطر بیفتد، اما هاشم یک تیغ جراحی همراه خودش آورد.
بسم الله گفتیم و به آرامی از در اتاق بیرون آمدیم. تا اینجا مشکلی نبود، چون شب های قبل هم می آمدیم. ایستادم، مردد شدم، شاید هم ترسیدم. می دانستم با ماجرای هولناک و پیش بینی نشده ای رو به رو خواهم بود. از یک طرف حس زیبای آزادی و از طرفی جنازه شهید رضایی که بعد از شهادت با صحنه سازی فرار، روی سیم خاردارهای اردوگاه تکریت ۱۱ انداخته شد، مرا بین دو راهی بزرگی قرار می داد. دوست داشتم با خیال راحت چند لحظه ای را آزادانه نفس بکشم. هاشم گفت: بیا بریم. منتظر چی هستی؟ هنوز کمی مردد بودم. با خود گفتم: خدایا! یعنی اگه موفق نشیم، اعدام حتیمه! باید بین سرنوشتی نامعلوم در اسارت و احتمال آزادی یا اعدام، یکی را انتخاب می کردم. آن لحظه بزرگترین و خطرناکترین تصمیم تمام عمرم را گرفته بودم. بچه ها منتظر بودند و فرصت تامل بیشتر نبود.
بسم الله جانانه ای گفتیم، برلبان گزیدیم - عض علی ناجزک-، و سر را به او سپردیم. اعرالله جمجمتک - و حرکت کردیم. رفتیم داخل دست شویی و لباس هایی را که قبلا تهیه کرده بودیم پوشیدیم. هاشم قبلاً مسیر را با ترفند جالبی شناسایی کرده بود. در همان مسیر شناسایی شده حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تعداد زیادی سرباز سرِ راهمان سبز شدند. سریع رفتیم کنار یک درخت و در تاریکی قایم شدیم تا سربازان رد شدند و رفتند. هاشم کمی جلوتر رفت و مسیر دیگری را شناسایی کرد و به دنبالش راه افتادیم. به سیم خاردارهای انتهای بیمارستان رسیدیم. از آنها بالا رفتیم و به سختی از سیم خاردارها هم گذشتیم. زخمی شدیم، اما شوق آزادی زخم هایمان را التیام می داد، مگر چند ردیف سیم خاردار می توانست مانع بزرگی برای آزادی باشد. وبه آن طرف سیم خاردارها که رسیدیم، تازه متوجه شدیم بیمارستان وسط یک پایگاه بزرگ نظامی قرار دارد و ما تازه وارد آن پادگان نظامی شده بودیم.
باز هم مردد شدیم، ولی بر تردیدهایمان غلبه کردیم. از کنار سیم خاردارها به طرفی که حدس می زدیم جاده بعقوبه است حرکت کردیم. این بار اشتباه نکرده بودیم، اما چیزی نگذشت که چند تا سگ، پارس کنان دنبالمان کردند. فقط همین را کم داشتیم که علاوه بر بعثی ها، سگها هم دنبالمان کنند. پا به فرار گذاشتیم تا اینکه رسیدیم به یک ردیف سیم خاردار دیگر. با مصیبت از آنها هم رد شدیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۱۹)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
سگ ها از دنبال کردنمان منصرف شدند، البته نه که خسته شده باشند، سیم خاردارها مانعشان شده بود. خدا را شکر کردیم و به راهمان ادامه دادیم. حالا دیگر می شد رفت و آمد اتومبیلها را توی جاده دید. به طرف جاده حرکت کردیم. تک و توک ماشین رد می شد. از عرض جاده عبور کردیم و به آن طرف جاده رفتیم. کمی صبر کردیم تا یک اتومبیل آمد. دست بلند کردم، ایستاد. من جلو نشستم، هاشم و مسعود هم عقب سوار شدند. سلام کردم و به عربی از راننده خواستم ما را به مندلی برساند. نگاهی به ساعت اتومبیل کردم، کله ام سوت کشید، ساعت ۴ یا ۵ صبح بود و کمتر از یک ساعت بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود. نگران شده بودم، اما چاره ای جز ادامه دادن مسیر نبود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهی به هاشم کردم. او یک تیغ درآورد و اشاره کرد به راننده. با اشاره ابرو گفتم که نه. شیشه درهای عقب پایین بود. راننده گفت: ارفعوالجام، یعنی شیشه را بدید بالا. حواسم نبود و به فارسی برای بچه ها ترجمه کردم: بچه ها شیشه ها رو بدید بالا!
راننده چشم هایش گِرد شد. خیلی ترسیده بود. شروع کرد به التماس کردن که من عیالوارم، من بدبختم، به من رحم کنید. به سه راهی خانقین مندلی رسیدیم. راننده با التماس گفت: اگر میشه همین جا پیاده بشید، من از یک مسیر دیگه می رم. چند تا نورافکن سه راه را روشن کرده بود و یک نگهبان هم آنجا ایستاده بود. نگهبان مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد. به راننده گفتم: جلوتر نرو. آن قدر جلو رفت که مطمئن شدیم نگهبان بی خیال مان شده و دنبالمان نمی آید. دیگر خیلی داشتیم از سه راهی دور می شدیم. به راننده گفتم: اوگف، یعنی بایست! به بچه ها گفتم که پیاده شوند. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم دژبانی مشغول نگهبانی بود، مقداری دنبالمان کرد و حتی ایست هم داد، اما ما محل ندادیم و آن قدر از او فاصله گرفتیم تا از تعقیبمان منصرف شد. حالا دیگر بچه ها روی حرف ها و تصمیم هایم اعتراضی نمی کردند.
برنامه این بود که هیچ گونه درگیری فیزیکی با نظامیان و حتی غیرنظامیان نداشته باشیم، بنابراین با هرگونه درگیری مخالفت کردم، چون معلوم نبود عکس المعل عراقی ها چه می شود و مسلماً ما از درگیری جان سالم به در نمی بردیم. هر چند اگر ماشین را از او می گرفتیم، احتمال موفقیتمان کمی بیشتر می شد، اما به خطر و آسیبی که در صورت عدم موفقیت متوجه مان می شد، نمی ارزید. از بیراهه به سمت مندلی راه افتادیم. باران مسیر حرکتمان را کاملاً گِلی کرده بود و امکان حرکت سریع را از ما می گرفت. دیگر هوا داشت روشن می شد.
نمی دانم سردرگمی و تشویش و اضطراب در باتلاق گِلی از کجا در تقدیرم نوشته شده بود. آن از شب اول عملیات کربلای چهار که در باتلاق های کنار اروند رود گیر کردیم و این هم از شب عملیات فرار در نزدیکی بعقوبه. هر دوی این باتلاق ها یک ماموریت داشتند، اینکه نگذارند از زندان آزاد شویم، آنچنان زندان دنیا و اینجا زندان بعقوبه ۱۸، اما اضطراب امشب کجا و سردرگمی آن شب کجا!
همین طور که با فاصله از کنار جاده می دویدیم، ناگهان یک گله سگ به سمت ما حمله ور شد پا به فرار گذاشتیم، به بچه ها گفتم: بچه ها! نباید از سگ ها فرار کنیم. بهترین کار اینه که برگردیم و حالت هجومی بهشان بگیریم. برگشتیم و هرکدام با یک سنگ و کلوخی به سمت سگ ها حمله کردیم. سگ ها ترسیدند و فرار کردند.
مدتی که رفتیم، رسیدیم به یک زیرگذر جاده ای. آنجا نماز صبح را خواندیم. و کمی هم استراحت کردیم. امکان ادامه مسیر در شانهش جاده وجود نداشت و از طرفی بیراهه هم کُلاً گِلی بود و سرعتمان را می گرفت. مشورت کردیم که چکار کنیم. هاشم استخاره گرفت و گفت: بریم سر جاده و تا مندلی رو با ماشین بریم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•

🌸وقتش رسیده
شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می كردند، هر كس سعی می كرد دیگری را جلو بیندازد. یكی از برادران گفت:
«ننه من قاعده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است».
وقتی این حرف را می زد كه علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود.
همه خندیدم و یك صدا گفتیم:
«با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است».
@mfdocohe🌸
🌸خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
رفتیم سر جاده. دیگر داشت هوا روشن می شد و همه لباسهایمان هم کاملاً گِلی شده بود. با روشن شدن هوا و بیدار شدن بچه ها، نگهبانها هم بیدار می شدند و قضیه لو می رفت و ارتش عراق می افتاد دنبالمان. تا اینجا حدود ده پانزده کیلومتر از بیمارستان بعقوبه دور شده بودیم و تازه رسیده بودیم به سیم خاردارهای اردوگاه ۱۸. صحنه با شکوهی بود. برای اولین بار بعد از سه سال، از بیرون اردوگاه و بدون نگهبان بالاسر به اردوگاه نگاه می کردم. اولش یک ماشین نظامی رد شد. روی شانه خاکی جاده خوابیدیم تا ما را نبیند. ماشین بعدی یک تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره من جلو نشستم و بچه ها هم عقب سوار شدند. کارها داشت خوب پیش می رفت. رادیو، قرآنی با صدای یکی از قاریان معروف عراقی که خیلی هم بدصدا بود پخش می کرد. راننده تاکسی به ما مشکوک شده بود. او وارد یک پمپ بنزین شد، ولی بنزین نزد. در حقیقت آمده بود زیر نور چراغ های پمپ بنزین تا ما را ورانداز کند. به دیدن سر و وضع گِلی مان شکّش به یقین تبدیل شد.
هوا هم حالا دیگر کاملاً روشن شده بود و ما باید سریعاً از جاهای شلوغ و شهرها دور می شدیم. راننده با سرعت ما را به شهر بلدروز در نزدیکی مندلی رساند و وارد یک ترمینال شد. به عربی گفت: کرایه. فکر اینجایش را نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمان نداشتیم. پیاده شدیم و بی توجه به او راه افتادیم. دنبالمون کرد و دعوا و سروصدا راه انداخت. هرچه ما سعی می کردیم از اجتماع مردم دوری کنیم، اما حالا دیگر همه راننده های ترمینال با دیدن سر و وضع به هم ریخته ما حسابی مشکوک شده بودند. گفتم: ما کارمندان بیمارستان بعقوبه هستیم. دیشب آمبولانس چپ شده و باید بریم از گِل درش بیاریم. یکی از رانندگانی که آنجا بود گفت: من شما را به مندلی می رسانم. ما هم سوار ماشین پیکابش شدیم. دور و برمان پر شده بود از رانندگان ترمینال که همگی منتظر مسافر بودند و حالا جمع شده بودند به تماشای سر و رویِ گِلی ما.
باید هر چه سریع تر آنجا را ترک می کردیم، اما حتی نمی دانستیم از کجا باید برویم. در آن شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. راننده پیکاب ما را سوار کرد و به طرف مندلی راه افتاد. کمی بعد ماشین جلوی دربِ دژبانی ایستاد. نگاه کردم، راننده تاکسی خودمان هم همان جا ایستاده بود. در حقیقت این دو راننده با هم هماهنگ شده بودند تا یکی جلوتر برود و دیگری ما را به محل ماموران برساند. دژبان مسلح دستور داد که پیاده شویم. راننده تاکسی هنوز هم غر می زد و کرایه می خواست. من مرتب می گفتم: ما کارمندان بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنید. هاشم و مسعود همش ساکت بودند و فقط من صحبت می کردم و این باعث شده بود بیشتر شک کنند، البته لهجه من کاملاً عراقی بود و امکان نداشت از روی لهجه ام مشکوک بشوند.
چند ثانیه ای بیشتر از پیاده شدنمان نگذشته بود که ما را به یک اتاق بردند. بیرون آمدیم که ببینیم اوضاع چطور است، که چند تا نگهبان با کابل افتادند به جانمان. باز هم سایه سنگین اسارت را بالای سرم احساس کردم. نفهمیدم چند تا و از کجا خوردم، بلافاصله تصمیمم را گرفتم و با یک یاعلی! فرار کردم.
با فرار من هاشم هم از طرف دیگر فرار کرد. هاشم آن طرف جاده پرید داخل یک باغ خرما، ولی یک لنگه کفشش که لیست بچه ها داخل آن جاسازی شده بود، به سیم خاردار گیر کرد و جا ماند. یکی از نگهبانها هم به دنبال من که از سمت دیگر فرار کرده بود، می دوید و فریاد می زد: اَذبحک! یعنی، سرت رو می بُرم!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۱)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نگهبان عراقی به دنبالم افتاده بود و فریاد میزد ازبحک! یعنی سرت را میبرم. تا آن موقع بارها تهدید به مرگ شده بودم، اما این مدلی تهدید نشده بودم. در آن لحظه فقط می خواستم به هر قیمتی شده چند قدم بیشتر از آن جلادها فاصله بگیرم، بعدش هر چه می خواهد بشود. توجهی نکردم و فقط می دویدم. دژبان شلیک کرد، ولی تیرها به من نخورد. در طول جاده و روی شانه خاکی آن می دویدم. به یک تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده در ماشینش را باز گذاشته بود و منتظر مسافر بود. راننده را هل دادم و در برابر چشمان بهت زده راننده و مسافران پریدم داخل ماشین جای راننده. می خواستم اتومبیل را هر جوری شده روشن کنم و با اتومبیل به سمت مرز حرکت کنم، ولی سوئیچ روی ماشین نبود. چاره ای نداشتم، نگهبانها داشتند می رسیدند. از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوارِ نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ.
دژبان ترسید وارد نخلستان شود و برگشت. مسیری که انتخاب کرده بودم تقریباً عمود بر مسیری بود که هاشم وارد باغ شده بود و بعد از کمی دویدن هاشم را دیدم. گفتم: چه خبر از مسعود؟ گفت: نتوانست فرار کنه. دلم خیلی به حالش سوخت، حکماً در تمام مدت تعقیب و گریز ما، او را به شدت کتک می زدند.
شروع به دویدن کردیم. به یک برکه آب گِلی و پر از جلبک رسیدیم که از باران شب قبل پر شده بود. هاشم کمی آب خورد و به من همگفت که بخورم، چونممکن بود چند روزی آب برای خوردن پیدا نکنیم. من نتوانستم بخورم. هاشم هم کمی بعد حالش بهم خورد و شروع کرد به بالا آوردن. این هم شد قوز بالا قوز.
نخلستان سروته نداشت. کمی دویدیم تا به یک دیوار فنسی رسیدیم. از آن بالا رفتم و پریدم آن طرفش. هاشم دستش شکسته بود و نتوانست از فنس بالا بیاید. اصلاً متوجه هاشم نبودم. کمی که دویدم هاشم صدا کرد: احمد! برگرد من گیرم. برگشتم و با یک دست پشتش را گرفتن و از بالای فنس ها کشیدمش بالا.
هاشم نتوانست خودش را نگه دارد و از آن بالا پرت شد پایین و با کمر به زمین خورد. دلم برایش سوخت، اما فرصت همدردی نبود. هاشم بلافاصله بلند شد و دنبالم شروع به دویدن کرد. فاصله درختها از هم زیاد بود و نمی شد داخل باغ قایم شد. مستاصل شده بودیم چه کنیم.
کل نخلستان توسط عراقی ها محاصره شده بود. به نظرم حداقل یک گردان عراقی ریخته بودند که ما را بگیرند. سطح زمین برای آبیاری شیاربندی شده بود، شیارهایی به پهنا و عمق حدود نیم متر. تصمیم گرفتیم کف یکی از شیارها را بکنیم، تا بتوانیم خودمان را داخل آن و زیر خس و خاشاک مخفی کنیم...( ر.ک.: یازده، احمد چلداوی ۱۳۹۲، ص ۲۶۴-۲۴۷).
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸من كاظم پول لازم
تلگراف صلواتی بود، توصیه می كردند مختصر و مفید نوشته شود، البته به ندرت كسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دوتا، سه تا برگه می گرفتند و همین طوری پر می كردند،
مهم نبود چه بنویسند. مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه! بعد می آمدند برای هم تعریف می كردند كه به عنوان چند كلمه فوری، فوتی و ضروری چه نوشته اند.
دوستی داشتم كه وقتی از او پرسیدم :«كاظم چی نوشتی؟»
گفت:«نوشتم بابا سلام. من كاظم پول لازم».
گفتم:«همین؟»
گفت:«آره دیگر. مفهوم نیست؟»
@mfdocohe🌸
🌸من جاسم هستم
در رودخانه نزدیك مقر آب تنی می كردیم. یكی از بچه ها كه شنا بلد نبود افتاد توی آب. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند،
برادری پرید توی آب و او را گرفت، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت:
«كاكا سالم هستی؟»
و او نفس زنان می گفت:«نه كاكا سالم خانه است من جاسم هستم!»
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بارها زمزمه تبادل اسرا در اردوگاه افتاده بود، اما هربار هیچ اتفاقی نیفتاد یا ما بی خبر بودیم. باز هم این قصه تکرار شد و حتی تلویزیون عراق تبادل اسرای قدیمی را نشان داد. سئوال مهم برای ما این بود، وقتی اردوگاه تکریت یازده با جاه و جلالش مفقودالاثر است تکلیف ما چه می شود؟
در آن روزها ما حالتی برزخی داشتیم. از طرفی می گفتیم که آزاد می شویم از طرفی هم می گفتیم اسم ما و حتی شاید اردوگاه ما در جایی ثبت نشده باشد که صلیب سرخ بیاید احوالی از ما بگیرد! از طرفی به دل خودمان وعده می دادیم صدام ما را می خواهد چه کار، ما به چه دردش می خوریم؟ اما می دانستیم این شمر عده ای از اسرای خاص را به بخش ملحق، یا بیرون از اردوگاه برده و ما هیچ خبری از آنها نداریم.( مثلاً تیم فرار احمد چلداوی، علی باطنی، مسعود ماهوتچی، هاشم انتظاری و خطیبی از این گروه بودند که در حین فرار به دام عراقی ها افتاده بودند.)
هر روز در این افکار بودیم که فکر می کنم بعد از ظهر روز بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ اعلام کردند: تمام مجروح ها از آسایشگاه ها بیرون بیایند. انبوهی از اسرای جانباز دست و پا و چشم و غیره در محوطه جمع شدند. حدود صد نفر از چهارده آسایشگاه، با ترس و لرز کنار هم قرار گرفتیم. گویا آزادی ما قطعی بود! جعفر زمردیان و برخی دیگر از دوستان که از کنار من رد می شدند، تقریباً همه این جمله را تکرار می کردند: حاجی! ما را یادت نرود، خبر سلامتی ما را به خانواده های مان برسان!( در واقع همه ما مفقود یا شهید بودیم و خانواده های اسرای اردوگاه تکریت یازده هیچ خبری از فرزندانشان نداشتند.)
آمار گرفته شد. شب بود که دو اتوبوس وارد اردوگاه شدند و ما را سوار کردند. چون شب بود این بار پرده ها کشیده نشد. تصور می کردیم الان ما را مستقیم به مرز می برند و تمام! احساس مزه آزادی وادارمان کرد که بگو بخندی داشته باشیم. این حلاوت چندان دوام نیافت، زیرا نگهبانان داخل اتوبوس، با سیلی های آبدار از بچه ها زهر چشم گرفتند. همچنان تهدید و فحش چاشنی کارشان بود. چاره ای نبود. همه کِز کردیم روی صندلی ها و به بیرون خیره شدیم. اتوبوس می رفت و تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان.
از همشهری ها، قاسم بهرامی و محمد جربان( او سرباز لشکر ۲۱ حمزه یا ذوالفقار بود.) را بیاد دارم که در اتوبوس همراه هم بودیم. اتوبوس برای نماز نایستاد ولی یک جا توقفی کوتاه کرد و ماموران عراقی هندوانه ای خریدند و در کمال ناباوری قاچی هم به ما دادند! وارد شهر بغداد که شدیم پرده ها انداخته شد. مسافتی در شهر چرخیدیم و سپس وارد پادگانی شدیم.
بدون هیچ دلیلی دو سه روز در آن پادگان بلاتکلیف نگه مان داشتند. در این ایام غذای مختصری به ما دادند. اعتراض که کردیم، گفتند: شما در آمار اینجا نیستید. این هم که می دهیم از سرتان زیادی است!
در آنجا دو اتوبوس دیگر هم به ما ملحق شدند. صبح روز چهارم بیدارمان کردند و نفری یک صمون دادند و دستور دادند که سوار اتوبوس ها بشویم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
دوباره پرده ها افتاد. به دستور نگهبانها، سرهایمان را پایین آوردیم و اتوبوس ها حرکت کردند. مقداری که رفتیم، احساس کردیم نزدیک فرودگاه بغداد هستیم، زیرا صدای هواپیماها نزدیک و نزدیک تر می شد. وقتی وارد فرودگاه شدیم نگهبانی اعلام کرد: شما از مرز هوایی مبادله می شوید!
ما نمی توانستیم باور کنیم، اما این واقعیت داشت که در فرودگاه هستیم. ما را به ساختمانی مخروبه و قدیمی و در حال تعمیر بردند. آن روز از صبح زود تا دو بعد از ظهر منتظر ماندیم تا ماموران صلیب سرخ بیایند و معاینات و امور اداری را انجام دهند. قرار گذاشتیم اگر کارمندان صلیب سرخ خانم بی حجاب باشند سکوت کنیم و حرفی نزنیم و به مسئولان صلیب سرخ اولین حرفی که خواهیم زد داستان مفقودالاثری اردوگاه تکریت یازده باشد و هر کس آمار آسایشگاه یا اردوگاه خودش را به آنها انتقال دهد.
ساعت دو و نیم سر و کله دو خانم و یک آقا پیدا شد. خوشبختانه خانم ها درسشان را حفظ بودند و روسری داشتند. دوستانی که انگلیسی می دانستند جلو رفتند و Hello,Hello تمام موارد و از جمله برخورد بد این چند روز را به آنها گوشزد کردند و آنها هم تندتند یادداشت! این سه نفر با روی خوش و لب خندان به ما خبر آزادی قطعی مان را دادند و گفتند: شما امروز به ایران برمی گردید.
وقتی به آنها فهماندیم که مثلاً همین امروز هم نه صبحانه خورده ایم و نه ناهار، یکی از خانم ها که سوئیسی بود گریه کرد و دو بسته کوچک خرما را که به عنوان سوغاتی برای همسرش خریده بود به ما داد تا بخوریم.
حدود چهل و پنج دقیقه ای از رفتن صلیب سرخی ها گذشته بود که میر غضب ها آمدند: یالّا یالّا! گُم گُم! آنها به داد و فریاد و به ضرب باتوم ما را مجدد سوار اتوبوس ها کردند. پرده ها کشیده شد و دوباره داد و تشر که: چشم ها بسته، سرها پایین!
اتوبوس سه ربعی راه رفت تا ما خودمان را در همان پادگان قبلی در بغداد دیدیم. سئوال کردیم: پس چه شد؟ چرا مبادله نشدیم؟ با بد و بیراه و غیض و غضب جواب دادند: لا تجسّسوا!
دو روز دیگر بلا تکلیف و نگران در پادگان ماندیم. باز همان آش و همانکاسه. روز سوم ابتدا ما را به خط کردند. درجه دار عراقی با اشاره به هر کس، یکی یکی ما را بلند کرد تا به اندازه ظرفیت دو اتوبوس شدیم. از قرار معلوم فقط حدود پنجاه نفر را آزاد می کردند، هر چند این هم خیال بود.
بهر حال با داد و بیداد و هوار و بد و بیراه، ما جدا شده ها را سوار اتوبوس ها کردند. سوار و پیاده شدن برای من که لنگ بودم و برای بسیاری دیگر کار آسانی نبود. من همچنان روی پای چپم تک چرخ می زدم. اتوبوس ها به راه افتادند و با کمال تعجب، این بار در خیابانی فرعی در کنار فرودگاه توقف کردند. ما از لای پرده ها دور از چشم نگهبانها فرود و پرواز هواپیما ها را دید می زدیم.
تا ظهر گرسنه و تشنه بودیم. هر چند شوق پرواز به ایران گرسنگی و تشنگی را پاک از یادمان برده بود. بشارت آزادی از جهنم، بشارت بهشت بود. بهشتی که خیلی ها شاید قدرش را ندانند، بهشتی بنام وطن، بنام ایران.
نگهبانها در رفت و آمد بودند و هر بار که می آمدند چشم ها به دهان آنها دوخته می شد. بالاخره دستور حرکت داده شد. فقط اتوبوس ما وارد محوطه فرودگاه بین المللی بغداد شد. چشمم به تابلوی فرودگاه افتاد: المطار البغداد الدّولی.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸شیخ محمد
عراق قله شیخ محمد را تصرف كرده بود. در تبلیغات گردان برادری داشتیم به همین نام. وقتی كسی او را از دور می دید و صدایش می زد، هر كس می شنید می گفت:
«دست عراق است، داد و فریاد نكن!»
@mfdocohe🌸
🌸سرفه ي عربي
از بچه هاي خط نگهدار گردان صاحب زمان الزمان(عج)بود.ميگفتند شبي به كمين رفته بود كه صداي مشكوكي شنيد.با عجله به سنگر فرماندهي برگشت و گفت: بجنبيد كه عراقي اند
شايد نيروهاي خودي باشند ؟گفته بود: نه بابا با گوش هاي خودم شنيدم كه عربي سرفه مي كردند
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
اتوبوس ایستاد، اما کنجکاوی و اشتیاق وادارمان می کرد مرتب از لای پرده ها سرک بکشیم. دیگر داد و فریاد نگهبانها ما را از این کار باز نمی داشت. دوباره اتوبوس راه افتاد. راه افتاد و آرام آرام رسید به کنار یک هواپیمای کوچک. نگهبانها تا این لحظه هم خشن بودند. نامردها با داد و فریاد و کینه ما را پایین فرستادند.
باز باور نمی کردیم. آیا خواب بودیم یا بیدار، یعنی ما در تکریت یازده نیستیم؟ در بند، در آسایشگاه، در بند آسایشگاه نیستیم؟ یعنی دیگر ازعدنان خبری نیست؟!
یک لحظه خودم را کنار چند فرمانده عراقی که با لباس فرم ارتشی ایستاده بودند، دیدم.
عراق چنان در بدبختی گرفتار بود که حتی در توانش نبود یک دست لباس تمیز به ما بپوشاند که موجب ریختن آبرویش نشود. آنها فقط یک جلد قرآن به خط عثمان طه به ما هدیه دادند( فکر کنم آن قرآن ها را هم عربستان به دولت عراق هدیه داده بود.) و ما را به طرف پله های هواپیما راهنمایی کردند. باور نمی کردیم، اما آرزوی رهایی داشت محقق می شد.
لنگان لنگان رفتم تا به دم پله ها رسیدم و از نرده ها گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. همچنان باورم نمی شد. دستم را از دو طرف در ورودی هواپیما گرفتم و پای راستم را داخل هواپیما گذاشتم، روی موکت کف هواپیما. در کنار در ورودی، یک ایرانی خوش پوش و خوش رو که ظاهراً از مسئولان بود به من سلام داد و خوش آمد گفت. جواب دادم. هنوز ننشسته بودم که دو سه نفری با هم و با عجله و نگرانی گفتیم: آقا! ما چهار تا اتوبوس بودیم، فقط دو تا را آوردند، از آن دو تا یکی را هم کنار فرودگاه نگه داشته اند. حالا ما هیچی دو هزار نفر اسیر در اردوگاه تکریت مانده اند. صلیب از آنها خبر ندارد...
آن قدر با ولع و نگرانی این حرف ها را زدیم که خودمان هم نفهمیدیم چی گفتیم و کی شنید؟!
ماموران عراقی اینجا هم به ما تشر می زدند. من در صندلی وسط هواپیمای ۴۵ نفره نشستم. ما همچناننگران بودم. نگران بودیم تا وقتی که درِ هواپیما بسته شد. صدای موتور هواپیما بلند شد و هواپیما روی باند فرودگاه بغداد آرام آرام به راه افتاد. ساعت دو ونیم بعد از ظهر بود. هواپیما که از زمین بلند شد، حس پرواز بسوی خانه خدا را داشتم. در یک لحظه یاد علی آقا افتادم، یاد شهدای غریب اردوگاه تکریت یازده. 😭
احساس عجیبی بود، اما باز نگران بودیم. یعنی واقعاً ما را به ایران می برند؟ یعنی به جهنم تکریت برنمی گردانند؟ چشمم به دو مهماندار مرد صلیب سرخی که افتاد، خیالم راحت شد و ناگهان ضعف و گرسنگی چند روزه به سراغم آمد!
چشم چرخاندم. ناگهان یک دانه پسته لای صندلی دیدم. انگشت به شدت لاغر شده ام را به کنار تشک صندلی فرو بردم، پسته را غلت بالا آوردم اما در رفت! دوباره تلاش کردم. انگشت را محکم روی پسته نگه داشتم و آرام آرام کشیدمش بیرون، اما پسته دهان بسته بود! با گوشه لباس نه چندان تمیزم پاکش کردم.
نگاهش کردم و با اشتیاق به دهانم گذاشتم. مزه شوری پسته دهن بسته فوق العاده بود. دندانهایم توان شکستن پسته را نداشت. گذاشتم تا خیس بخورد. پسته نیم ساعت در دهانم چرخید تا خیس خورد و شکست. مغزش را با مزه تمام خوردم و آشغالش را در کیسه آشغال ریختم. نمی دانم چه قدر گذشت، اما هواپیما که وارد ایران شد خلبان اعلام کرد که: ما اکنون وارد آسمان ایران شدیم!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۲۲۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
حس خوبی داشتم. چندبار خدا را شکر کردم، برای همه مهربانی هایش، امید بخشی هایش، نعمتهایش.
دقایقی بعد، از پنجره هواپیما پایین را نگاه کردم، اولین چیزی که به چشمانم خورد، یک گنبد طلایی و دو تا گل دسته در وسط یک بیابان بود. از بغل دستی و بقیه پرسیدم: اینجا کجاست؟!
یکی گفت: گنبد حرم حضرت معصومه است.
دیگری گفت: ولی دور و بر حرم همه خانه بود.
از مهماندار پرسیدیم: اینجا کجاست؟
گفت: مرقد امام خمینی!
اسم امام که آمد، داغ دلمان تازه شد. تازه یادمان افتاد ما برگشته ایم، اما امام نیست. ما آمده ایم اما امام رفته است. داغ شلاق ها و توهین ها و زجرها و شکنجه ها دوباره تازه شد، صدای هق هق گریه در هواپیمای کوچک ما بلند شد. آن قدر که مهماندار خارجی هم بشدّت متاثر و متحیّر شد.
امام نبود که برای آمدن فرزندانش شادی کند. امام نبود که دست محبت بر سر ما بکشد!
لحظات به تندی سپری شد و ما آماده فرود بر روی خاک وطن بودیم، جمهوری اسلامی ایران. گویا آمدن ما غیر مترقبه بود و عراقی ها هماهنگ نکرده بودند. هواپیما توقف کرد و ما گروه دست و پا شکسته ها، از پله ها، آرام آرام آرام پایین آمدیم. پایمان که بر خاک ایران رسید، بر زمین افتادیم. سجده کردیم. گریه کردیم. از شادی گریه کردیم. حالا باور می کردیم که در ایران هستیم.
دقایقی صبر کردیم تا گروه موزیک آمد و سرود جمهوری اسلامی نواخته شد. سرودی که سه سال و هشت ماه و پنج روز نشنیده بودمش و دل تنگش بودیم. برادران بسیجی لشکر محمد رسول الله تهران، ما چهل و پنج نفر را با احترام تمام از وسط یگان ویژه سان گرفته، عبور دادند و به ترمینال راهنمایی کردند. همان جا دو سه خبرنگار جلو آمدند و از ما سئوالهایی پرسیدند.
خبرنگار از من پرسید: الان که آیت الله خامنه ای رهبری نظام را بعهده دارند، شما چه نظری دارید؟
گفتم: تا دیروز گوش به فرمان امان بودیم الان سرباز ایشان هستیم و گوش به فرمان او. هر چه که ایشان دستور بدهند، ما اطاعت می کنیم و این را وظیفه می دانیم...
مصاحبه که تمام شد، ابتدا از سالن ترمینال به سالن پذیرایی رفتیم. بعد از پذیرایی با آب میوه و کیک که بسیار چسبید، بسیجی های لشکر ۲۷ با عشقی فراوان بچه ها را یک به یک بغل یا کول می کردند و به داخل اتوبوس می بردند. آنها وقتی متوجه وضعیت من شدند، دو نفری زیر بغل هایم را مثل حمل مجروح گرفتند و با بوسه های متعدد و چشم هایی پر از اشک روی صندلی اتوبوس نشاندند.
در فرودگاه تذکرات بهداشتی و تغذیه ای لازم به ما داده شد. از جمله اینکه چون معده های شما به شدت آسیب پذیر است، از خوردن غذاهای چرب و پر حجم پرهیز کنید. سعی کنید بیشتر نوشیدنی بخورید.
وقتی ما را به ورزشگاه رساندند، هوا تاریک شده بود. وارد خوابگاه های ورزشگاه که شدیم نوای قرآن بلند شد. استاد غلوش با صدایی زیبا شارژمان کرد. آنجا به ما اعلام شد که چند روز در قرنطینه هستیم.
پس از نماز مغرب و عشا سفره پهن شد. غذا چلو مرغ و تشریفات دیگر بود. بدون استثناء ما چهل و پنجنفر هاج و واج به این غذاها نگاه می کردیم. بسیجی های لشکر که میزبان ما بودند وقتی حیرانی ما را دیدند به گریه افتادند و هی تکرار می کردند: فدای شما بشویم بخورید، فدای شما بشویم. اینها را برای شما آماده کرده ام، بخورید...
اما ما نمی توانستیم بخوریم. اصلاً از دیدن آن همه غذا وحشت کرده بودیم! هر کدام سه چهار قاشق برنج خالی خوردیم و کنار کشیدیم. ما واقعاً سیر شده بودیم. در اسارت هم خودمان و هم معده هایمان کوچک شده بود.
بسیجی ها مرتب می گفتند: نترسید. بخورید، غذا فراوان است، بخورید....
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ابراهیم خلیل(ع)
یک اسماعیل به قربانگاه بُرد
ندا آمد بازگرد!
اما پدران شهداء
دسته گلها به مقتل فرستادند
گاهی فقط پیکر میآمد
گاهی اِرباً اِربا میآمد
و گاهی همان هم
دیگر نمیآمد...
#وداع_پدرانه
#شهید_حسین_جامد
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💠 @bank_aks