eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
475 دنبال‌کننده
1هزار عکس
408 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی هوا که تاریک شد، چهار، پنج اتوبوس که صندلی های آن را برای حمل مجروح برداشته بودند، به بیمارستان آمدند. پرسنل و نیروهای امدادگر، مجروحین را روی برانکارهای دستی، توی اتوبوس جا دادند. ما هم با چمدان های خود سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. از راه خسروآباد و بیابانی که به چویبده منتهی می شد، حرکت کردیم. در چویبده مجروحین را از اتوبوس پیاده کردند. ما هم پیاده شدیم، منتظر بودند تا هاور گرافت برسد و مجروحین را سوار کند. ساعت حدود یازده شب بود. با این که آبان ماه بود، هوا سرد بود. ما هم لباس گرم همراه نداشتیم. گفتند مطلقا از روشن کردن سیگار یا چراغ قوه یا هر گونه نوری خودداری کنیم. حدود نیم ساعت بعد صدای هاورکرافت را شنیدیم که در کنار هور پهلو گرفت. چند کامیون ارتشی نزدیک آب ایستاده بودند، ولی ما را حدود سیصد متر دورتر از آب نگه داشتند. خلاصه معلوم شد که هاورکرافت مهمات برای آبادان آورده و باید اول مهمات را خالی کنند. بار کامیون های ارتشی کنند، بعد مجروحین را داخل هاور کرافت ببرند، بعد ما سوار بشویم. تخلیه و بار زدن مهمات حدود دو ساعت طول کشید. حدود یک ساعت هم طول کشید تا مجروحین را سوار کردند. آنها را کف هاور کرافت خواباندند. آه و ناله برخی از آنها بلند شده بود. سپس ما را به داخل هدایت کردند. چون جا کم بود، روی پله های هاور کرافت نشستم. چمدانها را به زور جا دادم و روی هم گذاشتم. روی آخرین پله، نزدیک درجه دار قوی هیکلی نشسته بودم که با مسلسل ضد هوایی موضع گرفته بود. تاریکی محض همه جا را گرفته بود. توی تاریکی هاور کرافت به نظرم خیلی مخوف و ترسناک آمد. مجروحینی که ناله می کردند را نمی توانستم ببینم. اگر احتیاج به کمک داشتند کاری نمی شد برایشان انجام بدهم. مقداری طول کشید ولی بالاخره هاور کرافت حرکت کرد. به نظر می رسید سرعت فوق العاده ای داشته باشد، صدای موتور آن خیلی بلند و ترسناک بود. خلاصه دو سه ساعتی با دلهره و ترس دست به گریبان بودیم تا به بندر امام رسیدیم. پیاده شدیم. چند اتوبوس آن جا بود که مجروحین را سوار آنها کردند و عازم اهواز شدند. مینی بوسی از طرف بیمارستان ماهشهر برای بردن ما آمده بود. سوار شدیم و ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدیم. پرستارها و پرسنل بیمارستان برای ما چای و نان و پنیر آماده کرده بودند. رفع گرسنگی کردیم. داخل داروخانه چند پتو انداختند. یکی دو ساعتی خوابیدیم. ساعت هشت صبح دوستی که روز قبل به ماهشهر آمده بود، با اتومبیل به بیمارستان آمد. شب را منزل یکی از همکاران گذرانده بود. پس از صرف صبحانه با دوستان خداحافظی کردیم و عازم آغاجاری شدیم پمپ بنزین ها شلوغ بود. صفی که در آن اتوبوس تاکسی، کامیون و غیره، برای گرفتن سوخت در نوبت ایستاده بودند. چند کیلومتر بود. راننده ای می گفت چند روز است که در صف منتظر هستند، به هر اتومبیل چند لیتر بیشتر بنزین نمی دادند. ژاندارمری با عده ای از پرسنل خود از پمپ بنزین محافظت می کرد. نظم را رعایت می کردند. دوست ما خیلی زرنگ و سرو زبان دار بود. به هر پمپ بنزین که می‌رسیدیم، بلافاصله حكم‌های مرخصی ما را می گرفت، می رفت با آنها صحبت می کرد و خارج از نوبت ده پانزده لیتر بنزین میریخت توی باک و راه می افتادیم. به گچساران و بعد به شیراز رفتیم. یکی از دوستان که دکتر رادیولوژی بود را در شیراز جلوی منزلش پیاده کردیم. من و دکتر اهتمامی و دکتر تمراز به سمت اصفهان حرکت کردیم. در آباده به پمپ بنزینی مراجعه کردیم. ولی آنجا مأمور ژاندارمری حكم‌های مرخصی ما را قبول نکرد و گفت باید به فرمانداری برویم و از آنجا نامه بیاوریم. به فرمانداری رفتیم. فرماندار و چند نفر دیگر به اضافه یک روحانی در اتاق فرمانداری نشسته بودند. حکمها را به فرماندار نشان دادیم. گفت مرخصی‌های پزشکان و پرسنل خدماتی از آغاز جنگ لغو شده است و ما ترک خدمت کرده و داریم فرار می کنیم. در برگه ی مرخصی ما به جای کلمه مرخصی کلمه مأموریت را نوشته بودند. مثلا: به آقای دکتر فلان که از آغاز جنگ تا پانزده آبان مشغول به خدمت بوده است، ده روز مأموریت داده میشود که به تهران برود. حتی این حکم هم او را قانع نکرد. خلاصه به هر زبانی خواستیم به آقای فرماندار حالی کنیم که ما از آغاز جنگ در سخت ترین شرایط در آبادان و در خدمت مجروحین بودیم. حالا ده روز مأموریت داریم که به تهران برویم. می خواهیم خانواده خود را ببینیم و برای زن و بچه مان لباس ببریم، قبول نکرد. یک ژاندارم هم نزدیک ما گذاشت که مبادا فرار کنیم. سعی می کرد با تلفن با بیمارستان شرکت نفت آبادان تماس بگیرد و درباره ما تحقيق کند. ولی هر بار شماره اشتباه بود و جای دیگری را می گرفت. بالاخره حدود سه ساعت ما را معطل کرد و آخر سر هم گفت: «به من مربوط نیست، هر جا می خواهید
بروید، ولی بنزین به شما داده نخواهد شد.» هرچه اصرار کردیم که با ما خالی است و ممکن است به پمپ بنزین بعدی نرسیم و بین راه بمانیم، ایشان زیر بار نرفت و گفت همین که ما را بازداشت نمی کند و به آبادان بر نمی گرداند خدا را شکر کنیم. خلاصه رفتار بسیار توهین آمیزی با ما داشت. البته ما هم جواب او را دادیم. گفتیم حیف از مملکتی که برخی از مسئولینش به جای درک موقعیت ها و احساس مسئولیت و کمک به رزمندگان کار شکنی می کنند. ما باید زودتر کار خود را انجام داده و دوباره به جبهه برگردیم. به جای تشکر و قدردانی، ما را تهدید به بازداشت می کنید؟ اگر فداکاریها و از خود گذشتگی رزمندگان آبادان نبود - که ما هم جزو آنها هستیم - الآن شما پشت این میز نبودید و اسیر عراقی‌ها شده بودید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
باید قامت بست برای نمازی که گویی پس از آن وصال است ... مهر ماه سال ۱۳۶۲ ؛ ارتفاعات مریوان، دامنه چاله سبز مقر واحدهای لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) پیش از عملیات والفجر چهار عکاس: مصطفی خیامیان 💠 @bank_aks
🌸چرا اسمت همش الله داره!؟ آزاده، کرامت امیدوار •┈••✾✾••┈• عین اله نصرالهی مجروح بود. آسایشگاه ۱۰ با هم بودیم. یک روز نگهبان قیس از عین اله پرسید «شینو اسمک؟» یعنی اسمت چیه؟ آنجا باید سه اسمه می‌گفتی، یعنی اسم خودت اسم پدرت و اسم پدریزرگت نصراللهی هم سه اسمه گفت: عین الله (خودش)، خیرالله (پدرش) شکرالله (پدربزرگش)، نصراللهی (فامیلیش) آن نامرد هم شروع کرد با کابل زدن به کمرش و گفت عین الله, خیرالله، شکرالله! کل هم الله !! یعنی همش الله الله الله! معلومه داری منو دست میندازی! یا حزب‌اللهی بازی در میاری! بنده خدا را کتک مفصلی زد که چرا همه اینها الله داره! 🔸 تکریت ۱۱ @mfdocohe🌸
🌸 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده می‌کرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما می‌خواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه می‌گذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایق‌های دشمن نتوانند وارد جزیره شوند. در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمی‌رسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.         @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی عصبانی از اتاق فرماندار بیرون آمدیم و سوار اتومبیل شدیم. با ترس و لرز از جاماندن در بین راه، مسیر را طی کردیم و خوشبختانه به پمپ بنزین بعدی رسیدیم. آنجا به ما سوخت دادند. نزدیک غروب بود. تصمیم گرفتیم شب را در اصفهان بمانیم. خود را به اصفهان رساندیم و شب را منزل دوست دندان پزشک مان آقای دکتر هوشنگ دیاری ماندیم. قبلا خانمم و دخترم هم یک شب را منزل آنها مانده بودند.. از اوضاع آبادان و آنچه گذشته بود برایشان صحبت کردیم و پس از صرف شام چون خیلی خسته بودیم، خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم. خانمش زحمت صبحانه را کشید. باور کنید بعد از شروع جنگ تا آن لحظه، خوشمزه ترین غذایی بود که خوردیم. بعد از صرف صبحانه از آنها خداحافظی کردیم و عازم تهران شدیم. در اصفهان در اولین پمپ بنزین به راحتی باک اتومبیل را پر کردند. مأمورین پمپ بنزین رفتارشان بسیار صمیمانه و قدرشناسانه بود. پس از تشکر به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه دیگر به مشکل سوخت برنخوردیم. به راحتی به ما بنزین می دادند. بالاخره به تهران رسیدیم و هر کدام به خانه های خود رفتیم. از حوصله شما خارج است اگر خوشحالی خانواده و زن و بچه ام را بیان کنم. در طی چند روزی که در مرخصی بودم، پس از غروب آفتاب، تهران در خاموشی مطلق فرو می رفت. اغلب مردم شیشه های پنجره‌ها را رنگ سیاه زده بودند. پرده ها را می کشیدند تا نور به بیرون سرایت نکند. در خیابانها هم اتومبیل ها مجبور بودند چراغ خاموش تردد کنند و اغلب عابرین پیاده، چراغ قوه کوچکی داشتند که روی شیشه آن را با ماژیک آبی، رنگ کرده بودند که بتوانند جلوی پای خود را ببیند. اگر احیانا اتومبیلی برای لحظه ای چراغ خود را روشن می کرد، عابرین فریاد می زدند که: «خاموش کن، خاموش کن.» این جمله در همه جا به گوش می رسید. به خاطر همین خاموشی چه قدر تصادف رخ داد و چه قدر عابرین در جویها و چاله ها زمین خوردند و دچار شکستگی و یا ضرب دیدگی اندام ها شدند. یکی از بستگان ما، سرهنگ علی دهنادی، خلبان برجسته ای بود و در طول جنگ مدتی فرمانده پایگاه هوایی دزفول بود. یک روز به دیدن او رفتم. می گفت: «مردم خیال می کنند که در جنگ اول یا دوم جهانی هستیم. آن موقع هواپیمای دشمن با راهنمایی جاسوسانی که داشتند و در نقطه ای آتش روشن می کردند، هدف را پیدا می کردند و بمب های خود را پایین می ریختند. الآن با وجود رادار و سایر وسایل و تکنولوژی مدرن، دشمن تمام نقاط استراتژیک را دقيقا می شناسند. احتیاجی به روشنایی ندارد. ما هم تمام نقاط حساس کشور عراق را دقیق و بدون احتیاج به روز یا شب بودن می‌شناسیم.» پس از یکی دو روز استراحت، مجموع پزشکانی که از آبادان به تهران آمده بودیم، جلسه ای در سالن کنفرانس بیمارستان شرکت نفت تهران، با پزشکان مقیم تهران گذاشتیم. از آنها خواستیم که اگر قرار است شرکت نفت، بیمارستان آبادان را اداره کند، آنها نیز باید در این امر شرکت کنند. ابتدا قبول نمی کردند. می گفتند همان سالی یک ماه که برای بقیه پزشکان گذاشته اند را عمل می کنند. ولی پس از بحث‌های مفصل و تند با مداخله رئیس بهداری شرکت نفت، قرار شد که آنها هم همکاری بیشتری داشته باشند.؟ ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی در مدت مرخصی به دیدار دکتر غانم رفتیم که در بیمارستان بستری بود. دست و پای شکسته او را تحت عمل جراحی قرار داده بودند. قرار بود برای ادامه معالجه او را به خارج از کشور اعزام کنند. گفت مقدار زیادی ارز و اشیاء قیمتی در منزلش در آبادان است و از من خواهش کرد، اگر امکان دارد آنها را از منزل او بردارم و در مرخصی بعدی برایش بیاورم. گفتم یک وکالت نامه بدهد که اجازه ورود به منزل او را داشته باشم. او هم متنی را با دست چپ روی کاغذ نوشت. من را با مشخصات کامل و شماره کارمندی، وکیل خود کرد که اجازه دارم جهت آوردن وسایل منزلش به خانه او وارد شوم. چند روز بعد خبر دادند قرار است جلسه ای با حضور نمایندگان کلیه کارکنان واحدهای مختلف شرکت نفت آبادان و اهواز، از جمله پزشکان، با حضور مدیر شرکت نفت و آقای تندگویان وزیر نفت، در اداره مرکزی شرکت نفت برگزار شود. در روز موعود که دو روز به پایان مرخصی ما مانده بود، در جلسه حاضر شدیم. حدود صد نفر در این گردهمایی شرکت کردند. آقای تندگویان پس از تشکر از کارکنان شرکت نفت، افراد هر واحد را موظف دانست که به صورت طرح اقماری به دو دسته تقسیم شوند. دسته اول برای مدت مثلا یک ماه به صورت شبانه روزی به آبادان بروند و ماه بعد را به صورت مرخصی به شهرهای محل اقامت خود بازگردند و گروه دوم جانشین آنها شوند. شرکت کنندگان در این گردهمایی نماینده های واحدهای مختلف شرکت نفت بودند که واحدهای آنها تلفات زیادی را تاکنون در اهواز و به خصوص آبادان متحمل شده بود. بیشتر آنها شروع به اعتراض و استنکاف از رفتن به آبادان کردند، عده ای نیز از طرح استقبال کردند. ولی تعداد مخالفین بیشتر بود. خلاصه بحث بالا گرفت. پزشکان می گفتند در زمان جنگ پزشکان ارتش موظف هستند بیمارستانهای جبهه را پوشش بدهند نه پرسنل شخصی. آقای تند گویان گفت: «در حال حاضر همه شما مانند ارتشی‌ها و بسیجی ها هستید. موظف هستید که از این دستورات اطاعت کنید.» تهدید کرد که هرکس سرپیچی کند نه تنها از شرکت نفت اخراج می شود، بلکه به دادگاه انقلاب، معرفی و مجازات خواهد شد. نماینده یکی از کارگران بلند شد و گفت: «شما فقط یک بار آن هم به مدت چند ساعت به آبادان آمديد. اگر جرأت دارید شما عازم آبادان شوید ما هم به دنبال شما خواهیم آمد.» آقای تندگویان گفت دو روز دیگر عازم آبادان است و مدت اقامتش هم چند ساعت نیست، بلکه مدتی در آبادان می ماند. خلاصه جلسه بعد از چند ساعت خاتمه یافت و گروهی با رضایت و گروهی با نارضایتی جلسه را ترک کردند و قرار شد این طرح اقماری انجام شود. برنامه اعزام مجدد ما به این شکل بود که دو روز بعد، رأس ساعت هشت صبح پزشکان و پرستاران و سایر پرسنل بیمارستان که می بایست عازم آبادان شوند، جلوی اداره مرکزی حضور یابند تا ترتیب اعزام آنها داده شود. شبی که قرار بود روز بعد کاروان ما اعزام شود، ساک خود را آماده کردم. مقداری لوازم ضروری و کمی آجیل و تنقلات و به قولی قاقالی لی در آن گذاشتم و آماده شدم که صبح عازم شوم. دخترم ماندانا پنج سالش بود. شدیدا گریه میکرد و می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری آبادان کشته میشی.» او را دلداری میدادم که هیچ خطری متوجه ما نیست و جای ما امن است.. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
کودکان قلب‌هایِ کوچک پرپر شده در جنگ گلزار شهدا ، آبادان سال ۱۳۶۱ « شهید بچه ۳ساله‌ پیرهن قرمز » عکاس : جاسم غضبان‌ پور کودکان بر سر مزار شهیدی ۳ ساله آمده‌اند. بیشتر شهدای این گلزار در آغاز جنگ گمنام بودند و آنان را با ثبت نشانه‌های ظاهرشان دفن می‌کردند... 💠 @bank_aks
🌸نامه .....به سفارشات همه شما مخصوصاً خاله و مامان اصلاً سعی نمی‌کنم به جلو بروم و همه‌اش سعی می‌کنم این عقب‌ها باشم؛ هر چند ‌عمر دست خداست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی‌افتد. ولی با این همه، من خودم می‌ترسم برم جلو این مردک دیوانه شوخی‌های خرکی می‌کنه گلوله توپ می‌زنه چند متری آدم اصلا هم نمی‌گه، بابا ترکش داره شاید خدایی نکرده بخوره به یک بنده خدا مجروح بشه از این شوخی‌ها نکن خطرناکه، اصلا حالیش نمی‌شه.  صد بار بهش گفتم منو به زور آوردن جبهه، مامانم صبح زود با لنگ کفش بلندم کرد گفت: برو سر صف گوشت. رفتم صف گوشت. اومدن این پاسدارها و کمیته چی‌ها به زور برداشتنم فرستادنم جبهه. @mfdocohe🌸
🌸 تلفن قورباغه ای واژه ی «شهردار»، آشنای بر و بچه های جبهه است. شهردار چادر ما پیرمردی بود به اسم «سیدمحمد حسینی» شصت سالی سن داشت. برخلاف چادرهای دیگر که شهردارشان هر یک دو روز عوض می شد، سیدمحمد شهردار ثابت ما بود. بنده خدا خیلی زحمت می کشید، اما وقتی پای غذا به میان می آمد، سخت گیری اش گل می کرد. به خاطر شرایط منطقه و کمبودها، آن طور که دلمان می خواست، نمی توانستیم دل سیرغذا بخوریم؛ برای همین بیشتر وقت ها حسرت غذای با کیفیت و میوه ه ای تر و تازه، توی دل ما باقی می ماند. من در مخابرات گردان مشغول خدمت بودم و به خاطر موقعیت کاری و دادن گزارش شنود عراقی ها، هر چند روز یک بار، فرمانده گردان و بچه های واحد اطلاعات عملیات مهمان چادر ما بودند. سیدمحمد،چادر ما هم به احترام حضور عناصر گردان و بچه های واحد اطلاعات لشکر و گردان، حسابی سنگ تمام می گذاشت و هر بار که آفتابی می شدند، خوراکی های خوب و خوشمزه را برای مهمان های «از ما بهتران» می آورد. چشم ما که به آنها می افتاد حسرت خوردن آن همه شربت و میوه و خوراکی، بدجوری عذابمان می داد. پیش خودمان می گفتیم: - چی می شد سیدمحمد، نصف این جوری که این ها را تحویل می گیرد به ما هم روی خوش نشان می داد. هر چی هم به سیدالتماس می کردیم: - سید! جان مادرت! یک خرده هم به ما توجه کن! گوشش بدهکار نبود. پی نقشه ای بودیم تا کمی از آن خوراکی های خوب، سهم ما هم بشود، بالاخره نقشه ی شیطانی ای در ذهنم نقش بست. یکی دو تا تلفن «قورباغه ای» توی چادر داشتیم. تلفن های قورباغه ای با ضربه ای انگشت کار می کرد؛ به سید گفتم: - آقا سید! دلت برای پسرت تنگ نشد؟ این همه تعریفش را می کنی، لابد الان دلت براش یک ذره شده. به زبان محلی، حرفم را تایید کرد. گفتم: - سید! می خواهی از همین جا با پسرت تلفنی صحبت کنی؟ تعجب کرد. - جدی؟! .... می توانی از این جا بهش زنگ بزنی؟ - چرا نشود؟ بیا این جا چند ضربه به تلفن قورباغه ای زدم و یکی آن طرف خط توی اتاق بغلی، شروع کرد به صحبت کردن. از قبل به سیدمحمد گفتم که زیاد نمی تواند صحبت کند و باید زود مکالمه اش را تمام کند. با نقشه ی قبلی، یکی از پشت تلفن، ادای پسربچه ها در می آورد و با زبان محلی با سید صحبت می کرد. یک دقیقه نگذشته، گوشی را گذاشت سرجاش و ارتباط را قطع کرد. شهردار چادر ما آن شب از این که توانست نصف نیمه با پسرش صحبت کند، ذوق زده بود و کلی از من و دوست مخابراتی ام تشکر کرد. گفتم: - آقا سید! حالا نمی خواهی عوض کاری که برایت کردم، شیرینی بدهی؟ - هر چی دلت می خواهد بهت می دهم. کافیست لب تر کنی پسرم! چی می خواهی حالا؟ - آقایی کن و یک کم از آن غذاها و خوراکی ها و یکی دو لیوان شربت خنک به ما بده! معطل نکرد؛ رفت و با خوراکی های جور واجور برگشت چادر. آن روز دلی از عزا درآوردم. چند روز دیگر باز هوس خوراکی های آن روز فراموش نشدنی افتاد به جان من و دوستم. شیطان یک بار دیگر رفت توی جلد ما و ول کن نبود. به سید محمد پیشنهاد دادم که اگر می خواهد، می تواند دوباره تلفنی با پسرش صحبت کند. خلاصه یکی دوروز بعد هم این داستان تکرار شد و سهم ما هم از آن نقشه، خوراکی های رنگ و وارنگ بود. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان صبح روز بعد به محل اعزام، یعنی جلوی اداره مرکزی شرکت نفت رفتم. حدود ساعت هفت صبح بود. دو اتوبوس کنار خیابان پارک شده بود. بالای شیشه جلوی اتوبوس ها، پارچه بزرگی نصب کرده و روی آن با خط قرمز و درشت نوشته بودند: «کاروان اعزامی تیم پزشکی و پرستاری شرکت نفت به جبهه آبادان» حدود چهل، پنجاه نفر از پرسنل که بایستی اعزام می شدند، آنجا جمع شده بودند. اغلب چند نفر از خانواده هایشان هم برای بدرقه آمده بودند. تعدادی از پرسنل اداره مرکزی هم برای بدرقه و تشویق همکارانشان در پیاده رو و اطراف گروه اعزامی جمع شده بودند. عده ای از رهگذران هم اضافه شدند. جمعیت برای سلامتی ما و پیروزی رزمندگان صلوات می فرستادند و گاهی شعار مرگ بر صدام می‌دادند. خلاصه جمعیتی حدود چهارصد، پانصد نفر اجتماع کرده بودند. پرسنل اعزامی هم قیافه قهرمانانه به خود گرفته و سینه ها را سپر کرده بودند و نشان می‌دادند که خیلی خوشحال و راضی هستند. گویا قدردانی مردم و جمعیت موجود، روی آنها تأثیر گذاشته بود. در حالی که خدا میداند ته دل بعضی از آنها چه می گذشت. خود من در ظاهر با دیگران هماهنگ بودم، ولی در عمق وجودم دلهره زیادی داشتم. انگار کسی قلبم را در مشت فشار می‌داد. یکی از پرسنل اداره مرکزی، قرآن تلاوت کرد. سخنرانی کوتاه درباره شجاعت‌ها و فداکاری های پرسنل شرکت نفت ایراد شد. دستور سوار شدن به اتوبوس ها را دادند. چند دقیقه ای با ماچ و بوسه خداحافظی با بدرقه کنندگان گذشت. در میان فریاد الله و اکبر و صلوات و دعای خیر جمعیت، سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم. تعداد مسافران بیشتر از گنجایش صندلیهای اتوبوس بود. عده ای به ناچار سرپا ایستادند و به نوبت با دیگران جا عوض می کردند. روی بعضی از صندلی ها هم افراد لاغر سه نفره نشسته بودند. مسیر ما از طريق اصفهان، شیراز، گچساران، آغاجاری و ماهشهر بود. در اصفهان برای صرف ناهار توقف کوتاهی داشتیم. چند نفر از پزشکان عمومی در اصفهان پیاده شدند، گویا مأموریت آنها در اصفهان تعیین شده بود. بقیه عازم شیراز شدیم. حدود ساعت نه شب به شیراز رسیدیم. قبلا در هتل سیروس، برایمان جا رزرو شده بود. شام را خوردیم و در سالن هتل دور هم جمع شدیم. یکی از پزشکان که رادیوی کوچک و مجهزی همراه داشت، اخبار را گرفته بود. گوینده رادیو ضمن خبرهای مربوط به جنگ، اعلام کرد که طبق یک خبر تأیید نشده، آقای تند گویان وزیر نفت ایران به اسارت نیروهای عراقی در آمده است. این خبر باعث حیرت و شوکه شدن افراد گردید. روز قبل از حرکت ما از تهران، آقای تند گویان همراه با عده ای عازم آبادان شده بود. دکتر تمراز یکی از پزشکانی بود که باهم از آبادان به تهران رفته بودیم و حالا برمی گشتیم. از مدتی قبل گاهی دچار لخته شدن خون در وریدهای پایش می شد. آن شب در هتل هم همین اتفاق افتاد و چون این علامت ممکن بود به یک بیماری خطرناک (سرطان لوزالمعده) مربوط باشد، توسط یکی از متخصصین داخلی معاینه شد و با تجویز او برای بررسی بیشتر به تهران برگشت. کلید خانه او را گرفتم تا سری به اتومبیل دکتر غانم بزنم. آن شب به هر زحمتی بود، با آبادان و بیمارستان شرکت نفت تلفنی تماس گرفتم. دکتر حسین جلالی یکی از جراحان، گفت: «اوضاع خیلی خراب است.» چندین بار بیمارستان را زده بودند و چند نفر از پرسنل و پرستاران شهید شده بودند. گفت اگر می توانیم به آبادان نرویم. مشغول صحبت با تلفن بودم. بقیه پرسنل اعزامی و همراهان نیز دور ما حلقه زده و منتظر نتیجه صحبت بودند. بعد از خداحافظی با دکتر جلالی و قطع ارتباط، آنچه گفته بود را برای دیگران بازگو کردم. متأسفانه این موضوع ترس و دلهره افراد را بیشتر کرد. آن شب تا حدود ساعت دو یا سه بامداد همگی بیدار بودیم. سپس به اتاق های خود رفتیم. هر سه چهار نفر یک اتاق در اختیارمان بود. نمیدانم آن شب کسی به خواب رفت یا نه، ولی ما چهار پزشکی که در یک اتاق بودیم، بی صدا روی تختهای خود دراز کشیدیم و هر کس در فکر فرو رفت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان ساعت هفت صبح با زنگ تلفن ما را برای صبحانه و عازم شدن به ماهشهر بیدار کردند. بعد از صرف صبحانه، وسایل مان را برداشتیم و گروه گروه در سالن هتل دور هم جمع شدیم. هنگام حرکت چند نفر از پرسنل به بهانه اینکه چند روزی در شیراز کار دارند و بعدا خواهند آمد، باقی ماندند. بقیه سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. این بار دیگر در اتوبوس جا به اندازه کافی بود. منتها همه بی صدا و آرام در صندلی هایشان نشسته بودند. دیگر از آن هیاهو و شور افراد در شروع مسافرت خبری نبود. گویا قهرمانان قبلی، هنوز به نبردگاه نرسیده شکست خورده بودند. کاروان از طریق شیراز در جهت عکس مسیری که قبلا برای رفتن به مرخصی از آن عبور کرده بودیم، از طریق گچساران و بهبهان به آغاجاری رفتیم. نزدیک غروب به آغاجاری رسیدیم و مجبور شدیم شب را آنجا بمانیم. محلی برای ما آماده کرده بودند. شب در خاموشی کامل برای صرف شام به مهمانسرای شرکت نفت می‌رفتیم که یکی از پزشکان جوی آب را ندید و پایش لغزید و در جوی افتاد. مچ پایش دچار خونریزی شدید شد که او را به بیمارستان شرکت نفت آغاجاری بردیم. خوشبختانه شکستگی نداشت ولی مچ پایش به شدت ورم کرده بود. جراح آن جا دستور داد پای او را گچ گرفتند و یک ماه استراحت به او داد. سعی می کرد خوشحالی خود را مخفی کند، ولی در چهره او رضایت خاطرش را مشاهده می کردیم. کسی چه می دانست که جنگ تا کی طول خواهد کشید. همه فکر می کردند یک ماه دیگر جنگ تمام می شود. آن شب وقتی به خوابگاه برگشتیم مدتی از این در و آن در با همکاران صحبت کردیم. سپس هر کس در تخت خود دراز کشید و سکوت برقرار شد. کمتر شبی به سختی آن شب بر من گذشت. خاطرات گذشته مثل فیلمی در ذهنم تکرار می شد. چشمان اشک آلود پدر و مادرم هنگام خداحافظی، گریه های دخترم که با گریه می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری جبهه کشته میشی.» قیافه غمگین همسرم که سعی می کرد با لبخند به من دلگرمی و شجاعت بدهد. صدای انفجارهای توپ و خمپاره، آتشی که تا وسط بیمارستان زبانه می کشید، هواپیماهای دشمن که آتش گرفته و در حال سقوط بودند، پرستاری که فریاد می کشید: «آتیش، آتیش» قیافه مجروحینی که دیده بودم، زخم هایی که در تاریکی سبز درخشنده بود و دود از آنها بلند می‌شد. مجروحی که پوست بدن دوستش دور او پیچیده بود و ... و ... و من به رشته شکننده ای که مرگ و زندگی را به هم وصل می کرد فکر می کردم. به این که چرا اکنون باید از ورود به شهری که این همه دوستش داشتم، بترسم و باید با دلهره وارد آن بشوم. فکر می کردم قبل از مرخصی، در میان همین جنگ و در میان همه ماجراها و خطرها ترسی نداشتم و حالا دچار این ترس شده ام. دوباره قیافه مجروح با زخم‌های دود آلود در نظرم مجسم شد. دود بیشتر و بیشتر می‌شد و فضای اتاق را پر می کرد. گویا در میان مه غلیظی گرفتار شده بودم و صدها چراغ سبز به من چشمک می زدند. مثل این که تمام این وقایع را در خواب دیده بودم زیرا یکی از همکاران تکانم می‌داد و می گفت بلند شوم، باید برای صبحانه به مهمان سرا برویم و سپس به ماهشهر عازم شویم. حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و... ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
این لحظات شادند ؛ اما چه می‌دانیم شاید مرورشان برای‌ِ بعضی‌ها اشک دارد ..! 💠 @bank_aks
🌸چاله های خمپاره منورهای دشمن، آسمان را مثل روز و روشن کرد. به محض روشن شدن منورها می توانستیم جلوی رویمان را ببینیم. راننده هم از آن فرصت استفاده می کردو روی پدال گاز فشار می آورد و با سرعت جاده را طی می کرد تا زودتر به مقر برسد. از شانس بد ما وقتی منورها خاموش می شدند، ماشین از مسیر منحرف می شد و می افتاد توی چاله هایی که خمپاره های عراقی آن را به وجود آورده بودند. در بین این خوف و رجاها یکی از بچه ها که پشت ماشین نشسته بود، محکم با ضربه ی دست، روی اتاق ماشین می کوبید و ول کنه هم نبود. ترسیدیم. هزار فکر و خیال به سراغمان آمد. با خودم گفتم. - لابد یکی از بچه ها پشت زخمی و شهید شدند، یا یکی از بچه های رزمنده از ماشین پرت شده از اضطراب، تمام بدنم شل شد. تویوتا ایستاد. رزمنده ای که آن پشت به اتاق ماشین می کوبید، سرش را داخل ماشین آورد و گفت: با دست پاچگی به عقب برگشتیم، یک هو همان برادر رزمنده که در هیاهوی سرعت گرفتن ماشین به عقب و بلند شدن زوزه ی خمپاره های عراقی ها، صداش از ته چاه بیرون می آمد، گفت: - آقا چند تا چاله آن طرف تر را جا گذاشتید. بی زحمت به آقای راننده بگو، از روی آن ها هم رد بشود. @mfdocohe🌸
🌸 روبوسی روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت.  کسی چه می‌دانست ! شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را بر ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید» @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و ساعت ده و نیم به ماهشهر رسیدیم. ماهشهر در اصل مقر اصلی پزشکان و پرسنلی بود که یا به آبادان می رفتند و یا برای مرخصی از آبادان برمی گشتند. دو خانه بزرگ، یکی برای خانم ها و دیگری را برای آقایان اختصاص داده بودند. به اضافه این که گروهی از پرسنل هم مقیم ماهشهر بودند. شهر نسبت به آنچه در سالهای قبل دیده بودم خیلی شلوغ تر شده بود. گروه ها منتظر بودند تا ساعت اعزام به آبادان فرا برسد. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که رئیس بهداری ماهشهر وارد جایگاه ما شد و اسامی پنج نفر را خواند. من، دکتر کریمی، دکتر مژدهی متخصص بیهوشی، آقای ایزدی تکنسین بیهوشی و یک تکنسین داروخانه که اصفهانی بود و بسیار ترسیده بود. اسم او را به خاطر ندارم. پرسیدم: «پس بقیه پرسنل چه می شوند.» دستور داده بودند فعلا ما پنج نفر به آبادان اعزام شویم، بعد تكليف بقیه روشن شود. در ساعاتی که ما در محل استراحت خود در خانه شماره m۵ ماهشهر منتظر بودیم، بحث های زیادی شد که گاهی حالت شوخی و جدی داشت. یکی از متخصصین زنان و زایمان می گفت: من از اینجا تکان نمی خورم، چرا من به آبادان بروم و خمپاره بخورم.» یکی از پزشکان مقیم ماهشهر به شوخی گفت: «حالا مجبور نیستی حتما خمپاره بخوری، خمسه خمسه کاتیوشا و گلوله توپ هم هست، می توانی از آنها میل بفرمایید.» این حرف باعث ناراحتی دکتر شد و با خنده‌ای عصبی گفت: «وقتی نوبت تو شد که به آبادان بیایی ببینم همین طور بامزه خواهی بود یا نه.» خلاصه ما پنج نفر را با مینی بوس به محل نشستن هلی کوپتر بردند. سوار شدیم، یکی دو نفر افسر نیز داخل هلی کوپتر بودند که با هم سلام و علیک کردیم. یکی از آنها به نام سروان ابراهیم خانی، اسم و تخصص ما را پرسید. بعد از آشنایی مختصر از او پرسیدم: «شما کی از آبادان خارج شدید؟» گفت: «دیروز برای انجام مأموریت به ماهشهر آمدم و امروز عازم آبادان هستم.» پرسیدم: «اوضاع آبادان چه طور است؟» گفت: «دکتر نمیخواهم بترسانمت ولی از زمانی که از هلی کوپتر پیاده شویم زیر گلوله خمپاره خواهیم بود تا به مقصد برسیم.» حدود چهل و پنج دقیقه منتظر بودیم. پرسیدم: «پس چرا پرواز نمی کنیم.» یکی از افسران گفت: «هنوز پوشش هوایی نداریم.» یعنی هواپیماهای جنگی، منطقه پرواز را حفاظت نمی کنند. بالاخره یک سرگرد خلبان، بسیار خوش تیپ با لباس مخصوص و عینک آفتابی، به اضافه کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند. خلبان پس از خوش آمد گفت: «خوب همگی آقایان شجاعانه و داوطلبانه عازم هستید.» سپس موتور هلی کوپتر روشن شد. به تدریج سرعت حرکت پروانه ها بیشتر می شد و با صدای بلندی می چرخیدند. هلی کوپتر از زمین بلند شد. نمیدانم کمک خلبان از سر شوخی یا جدی به ما گفت: «در حلول راه مواظب باشید اگر هواپیما یا هلی کوپتر دیدید به ما اطلاع بدهید.» هر یک از ما چهار چشمی از پنجره های هلی کوپتر به بیرون نگاه می کردیم. تنها سرگرد ابراهیم خانی بود که خونسرد نشسته بود و با خلبان صحبت می کرد. ضمن راه دیدیم یک هلی کوپتر از سمت مقابل در فاصله دوری به طرف ماهشهر می رود. تکنسین داروسازی با هیجان گفت: «جناب سرگرد یک هلی کوپتر سمت چپ دیده میشود.» سرگرد گفت: «این خودی است.» در طی راه از خلبان پرسیدم: «بقیه پرسنلی که در ماهشهر ماندند چه می شوند.» گفت: «به ما دستور داده اند به هیچ وجه خانم ها را به آبادان نبریم، ولی آقایان به تدریج خواهند آمد.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان هلی کوپتر در ارتفاع بسیار پایین و تقریبا در سطح زمین پرواز می کرد. به طوری که وقتی به سیم های برق فشار قوی می رسید، اوج می گرفت و از بالای آنها می گذشت و دوباره به پایین می آمد. آن روز هوا ابری بود و وقتی هلی کوپتر در چوئبده به زمین نشست، باران ریزی می‌بارید. پس از خداحافظی از خدمه پرواز، پیاده شدیم. در فرودگاه چویبده تعداد زیادی لنج کنار خور لنگر انداخته بودند و جمعیت زیادی نیز در محوطه خشکی منتظر بودند. برخی از آنها حکم داشتند که با هلی کوپتر به ماهشهر بروند و افراد عادی هم منتظر بودند تا با لنج به بندر امام بروند. چند اتومبیل از مینی بوس گرفته تا وانت و غیره، افرادی را که می خواستند از آبادان خارج شوند، مجانی به چویبده آورده و آنهایی را که باید به آبادان می رفتند، سوار کرده و به مقصد می رساندند. ما سوار یک مینی بوس شدیم. پس از عبور از منطقه خسرو آباد، تانک فارم را دیدیم که اغلب مخازن آن در حال سوختن بود. دود غلیظ و سیاهی از آنها بالا می رفت. بسیاری از مخازن را خاموش کرده بودند، ولی همه از فرم اصلی خارج شده و دیواره آنها کج و معوج شده بود. . تمام درختان نخلی که در آن منطقه وجود داشت و نخلستان بسیار بزرگی را تشکیل می داد، سوخته بودند. مانند ستون های سیاهی که یا روی زمین افتاده بودند یا شکسته و کج شده بودند. منظره ناراحت کننده ای به وجود آمده بود. تا به مقصد رسیدیم حتی صدای یک گلوله عادی هم به گوشمان نرسید. سکوت غم انگیزی تمام منطقه را پوشانده بود. وقتی وارد شهر آبادان شدیم، پرنده هم پر نمی‌زد. فقط در طول مسیر یک سرباز یا بسیجی را دیدم که پیاده در حال حرکت بود. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. از سروان ابراهیم خانی خداحافظی کردیم. گفت: «من رئيس مخابرات ژاندارمری هستم، بعدا حتما سری به شما خواهم زد. اگر کاری داشتی با تلفن مرکز تماس بگیر.» شماره تلفن خود را به من داد و رفت. پس از ورود به بیمارستان مورد استقبال دوستان قرار گرفتیم و از اوضاع و احوال آن جا در مدتی که نبودیم سؤال کردیم. معلوم شد چند نقطه از شهر که هنوز جمعیت قابل توجهی در آن ساکن بودند را زده اند. از جمله خیابانی معروف به بازار عربها. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آورده بودند. اغلب آنها یا در طول راه یا در بیمارستان تا نوبت عمل به آنها برسد، شهید شده بودند. تعداد زیادی را نیز به بیمارستان آرین که یک تیم پزشکی از طرف بهداری آن جا را اداره می کردند، منتقل کرده بودند. بیمارستان امدادگران را هم که نزدیک شط و وابسته به هلال احمر بود، زده بودند. تقریبا ویران شده و از گردونه خدمت رسانی خارج شده بود. تعدادی از بچه های امدادگر از جمله فرامرز کریمیان را به بیمارستان شرکت نفت فرستاده بودند و در اورژانس مشغول بودند. دوستان ما صبح روز بعد خداحافظی کرده و به مرخصی رفتند. نکته جالب این بود که پس از ورود به آبادان، تمام دلهره ها و ترسی که قبل از ورود به آبادان داشتم از بین رفت و آرامش جای آن را گرفت. این مسئله در مورد دیگران هم صادق بود. من ندیدم هیچ کس پس از ورود به آبادان ترس و وحشتی داشته باشد. همگی با فداکاری و خلوص نیت شروع به انجام وظیفه کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
تمام صحنه‌های جنگ و شهادت یکطرف ؛ وقتیکه پسرها را برای مادرها می‌آوردند یک‌طرف ، جگر می سوزاند .... 💠 @bank_aks
🌸مر خصى پس از مدت ها درى به تخته خورد و دسته ما بار و بندیلش را بسته بود که فاصله بین دو عملیات را برود مرخصى و یک آبى ز یر پوست مان برود و هوائی تازه کنیم و قبراق و با روحیه برگردیم بین ما بودند کسانى که شاید شش ماه بود مرخصى نرفته بودند یا نخواسته بودند بروند. اما این وسط دوستان دیگر انگار جان فک و فامیل شان قسم خورده بودند که حال ما را بگیرند و زابراهمان کرده و مرخصى رفتن را کوفت مان کنند. یکى رد مى شد و مزه مى پراند که : کجا؟ مگر امام نگفته جبهه ها را گرم نگهدارید و خالى نگذارید؟ اما همین که دومى گفت که: مگر نمى گفتید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند؟ معطل نکردیم و دسته جمعى گفتیم : بله. درسته شنیدیم اما مصرع دومش را نشنیدید حالا بشنوید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند ما مى رویم به تهران امام تنها نماند ! حسابى خندیدیم و آنها که قصد داشتند سر به سرمان بگذارند بور شدند و رفتند پى کارشان. @mfdocohe🌸
🌸مترسک اون وقت ها تو جبهه ی «چنگوله»، نیروی کمی بود. بچه ها مجبور بودند برای جبران کمبود نیرو، شب ها چند ساعت بیشتر نگهبانی بدهند. آن شب نوبت من بود. فکر این که آن همه ساعت را باید از خواب شیرین بزنم و نگهبانی کنم، کلافه ام کرد. نوبت نگهبانی من همیشه بعد از «سعید بخشی کیادهی» بود. بنده خدا، سعید وقتی می دید، به موقع سر پستم حاضر نمی شوم، خودش می رفت جای من نگهبانی می داد. سعید که متوجه شد دارم به تنبلی عادت می کنم، دست به یک ابتکار زد، مترسکی با سلیقه ی خودش درست کرد و هر بار که نوبت پست من می شد و می دید سرپستم نیامدم، مترسک را جای من می کاشت بالای خاک ریز. از شانس بد من و سعید، یک روز فرمانده گردان متوجه شد و حسابی هر دویمان را تنبیه کرد. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا