🌸خروپف ،خروپف!
پناه بر خدا ، هیچ جوری گردن نمی گرفت . هر چی ما می گفتیم ، دیگران می گفتند، قبول نمی کرد که نمی کرد.می گفت:«من؟! غیر ممکن است. من نفس بلند هم تو خواب نمی کشم!!من و خر پف؟؟!!
این گذشت تا یک روز که قبل از ظهر خوابیده بود وسخت هم خرناسه می کشید. دست برقضا ضبط صوت تبلیغات هم دست بچه ها بود. چیزی حدود یک ربع ساعت ، صدایش را همانطوری که خواب بود ضبط کردیم.با بچه های تبلیغات هم که مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنرانی از بلندگو بودند،هماهنگ کردیم،برای روز عید که برنامه تئاتری تدارک دیده بودیم.
همه جمع بودند و مجری اعلام کرد : اینک برای اینکه بفهمیم خواب مومن چگونه عبادت است، قسمتی از مناجات یکی از رزمندگان عزیز قبل از نماز ظهر را ضبط کرذه ایم که با پخش آن به استقبال ادامه برنامه می رویم. نوار چرخید و او خرخر کرد و جمعیت روده بر شد از خنده!
برای خاطر جمع کردن او ، بچه ها توی نوار کاست اسمش را صدا کرده بودن که فلانی!فلانی! بلند شو موقع نماز است.به اسم او که می رسید صدای خنده بچه ها بلندتر می شد.
بنده خدا که خودش هم تماشاچی ماجرا بود نمی دانست بخندد یا گریه کند. تنها عبارتی که آن روز می گفت این بود:«خیلی بی معرفتید ، باشه ، بالاخره گذر پوست به دباغخانه می افتد و نوبت گریه هاتان هم می شود!!»
@mfdocohe🌸
🌸پانسمان سر
سقف سنگرمون از تیرآهن و کوتاه بود با قد خمیده نشست و برخاست می کردیم
بسیجی سالخورده جوان دلی را فرستادند پیش ما ، آن شب نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم .
با صدای رسای یا علی آخ از خواب پریدیم ، فتیله فانوس را بالا آوردیم ، صورت اون بنده خدا با خون سرش رنگین شده بود
تمام قد ایستاده بود و قصد داشت با نام یاعلی به ما بفهماند وقت نماز است ، سرش به تیرآهن برخورد و شکافته شده بود
مواد ضدعفونی کننده ای نداشتیم تا زخمش را پانسمان کنیم
به یاد طبابت پیران خانواده افتادم ، همگی دست بکار شدیم ، سر و صورتش را با آب هور که جز تمیزی همه چی در آن بود شستشو دادیم و با تارهای عنکبوت که با خاک و...مخلوط شده بود ، پانسمان کاملا بهداشتی برایش اجرا کردیم
"تار عنکبوت دارای مقدار زیادی نمک و مواد ضد باکتری و ضد قارچ است بخاطر همین جلوی خونریزی زخمی را که نیاز به بخيه داشت را می گرفت
شاید طبابت امروزی از نظر بهداشتی آن را قبول نداشته باشد
آن بنده خدا پس از حدود ۴۰ سال الحمدالله سور و مور گنده است ."
جامانده ازقافله شهدا غلامعلی حاجی قربانی ازسمنان
@mfdocohe🌸
ابراهیم میگفت:
مطمئن باش هیچ چیزی
مثلِ برخورد خوب
روی آدمها تاثیر ندارد...
#هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
💠 @bank_aks
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣9⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 دوباره به دفتر اعزام رفتیم.
دکتر آزموده گفت: «امروز رفتن شما امکان ندارد. اینطور که گفتند توی آبادان نیروی رزمنده کم دارند و باید سریع نیروهای نظامی را به آبادان ببرند. امکانات اعزام هم کم است.»
پرسیدم ما چه کنیم. گفت: «فعلا در همین بیمارستان کار کنید و مجروحینی را که از آبادان می آورند، معالجه کنید.»
بچه ها در بیمارستان های ماهشهر که دو تا بیشتر نبود، تقسیم شدند. من را به بیمارستان کارخانه پتروشیمی ایران و ژاپن فرستاد. نظرش این بود که این یک ماه را در بیمارستان پتروشیمی ماهشهر بمانم و کارهای لازم را برای مجروحینی که شبانه از آبادان می آورند، انجام بدهم. قبول نکردم، گفتم: «ما آمدیم که به آبادان برویم.»
بالاخره شب را به بیمارستان پتروشیمی رفتم. چهار نفر همراه من در بیمارستان پتروشیمی و بچه های گروه های دیگر هم در بیمارستان ماهشهر مشغول به کار شدند. جمعه از بیمارستان پتروشیمی به ماهشهر آمدم. دیگر کلافه شده بودم. کم کم بچه ها از اینکه به آبادان بروند، جا زده و پشیمان می شدند.
ظهر همان روز پیش دکتر آزموده رفتم. گفت آقایان را می فرستیم اما به خواهران را اجازه نمی دهند که به آبادان بروند. فقط می توانستند با رضایت شخصی بروند. راضی به ماندن همراهان خودم نشدم. گفتم:
دکترجان چند نفر را از کرج با خودم آوردم. یا باید با هم اینجا بمانیم یا باهم به آبادان برویم. من بچه ها را به سربندر می برم. شما اطلاع داشته باشید، اگر توانستیم به یک نحوی می رویم و اگر نه، برمی گردیم.»
بعدازظهر هر سه گروه آماده شدیم. وسائل و ساکها را برداشتیم و به سر بندر ماهشهر رفتیم. میدان وسیعی نزدیک گمرک و کنار اسکله ها بود. یکی از دو هلی کوپتر مستقر در آنجا، با موتور روشن، آماده پرواز بود. جمعیت زیادی از نیروهای نظامی آنجا حضور داشتند. سراغ مسئول پرواز هلی کوپتر را گرفتم. او را در بین جمعیت به من نشان دادند. افسر جوانی بود. از او پرسیدم: «جناب سروان این هلی کوپتر به کجا می رود؟» او گفت: «این آخرین پرواز به آبادان است. چون بعد از ساعت چهار دیگر پرواز نداریم تا فردا صبح»
این طور معلوم شد که اعزام نیرو از هشت صبح تا چهار بعدازظهر با هلی کوپتر و از آخر شب تا نزدیک صبح با هاورکرافت انجام می شود تا از نظر امنیتی در دید دشمن نباشند. این پرواز، آخرین شانس ما برای رفتن به آبادان بود. مسئول پرواز را به کناری بردم و مشکل را با او در میان گذاشتم. گفتم: «چند نفر پزشکان اعزامی از تهران هستیم و بایستی به آبادان برویم. تقریبا سه روز است که در ماهشهر مانده ایم. روحیه بچه ها به علت حرف های مردم و آبادانی هایی که از آبادان آمده اند خراب شده. ممکن است پشیمان شوند و برگردند. شما محبت کنید و ما را با این هلیکوپتر به آنجا ببرید.»
جواب داد: «دکترجان من به نیت شما احترام می گذارم، ولی این هلی کوپتر الآن فقط مهمات می برد.»
گفتم: «ما راضی هستیم روی همین مهمات بنشینیم، مهم نیست. جای راحت که نمی خواهیم.»
گفت: «با مسئولیت خودتان»
قبول کردم با مسئولیت من باشد. با خوشحالی به طرف بچه ها رفتم. گفتم: «بچه ها سوار شوید.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣9⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 با خوشحالی به طرف بچه ها رفتم. گفتم: «بچه ها سوار شوید.»
داخل هلی کوپتر صندوق ها و کیسه های برزنتی پر از مهمات روی هم گذاشته شده بود. خمپاره، مواد منفجره، صندوق های گلوله توپ؛ ولی دوستان نمی دانستند.
ما دوازده نفر بودیم که سوار شدیم، به اضافه خلبان، کمک خلبان و یک خدمه پرواز. هلی کوپتر از زمین بلند شد. در ارتفاع کم و کنار دریا حرکت می کرد. درهای هلی کوپتر باز بود. کمک خلبان، مدام با دوربین اطراف را نگاه می کرد. یک مرتبه ما را مخاطب قرار داد و با نگرانی گفت: «اگر حمله شد، شما از این درها بپرید داخل آب. می بینید که در سطح خیلی پایین روی دریا حرکت
می کنیم و ارتفاع زیاد نیست.»
بچه ها ترسیدند. گفتم: «چی؟ جناب سروان این جا که باتلاق است، ما بپریم پایین ده متر بیشتر در لجن فرو می رویم. شوخی نکنید.»
گفت: «خوب چاره چیست؟ مگر شنا بلد نیستید؟» گفتم: «جناب سروان شنا بلد هستیم، اما نه در باتلاق.» |
ناگهان حمله بچه ها به سوی من شروع شد. در حالیکه روی کیسه های برزنتی حاوی مهمات و مواد منفجره نشسته بودند، اعتراض کردند که: «تو باعث بدبختی ما شدی. تو مگر نمیدانستی این کار خطرناک است. روی گلوله های توپ، نارنجک و خمپاره ما را سوار کردی! اگر اتفاقی بیفتد چه؟ تو مقصری، چرا ما را سوار این هلی کوپتر کردی؟»
گفتم: «تحمل کنید. جناب سروان شوخی کرد، کی حمله می کند؟ الآن می رسیم آبادان.»
بالاخره بچه ها را سرگرم کردم تا به آبادان رسیدیم. در یک میدان صاف، بین نخلستان های چویبده هلی کوپتر به زمین نشست. ما پیاده شده بودیم و عده ای مشغول تخليه مهمات بودند که اعلام حمله هوایی شد. بچه ها ساکها را برداشتند و نمی دانستند به کدام طرف بروند و کجا پناه بگیرند. هر کس به گوشه ای خزید و پس از چند دقیقه که وضعیت سبز شد، بچه ها آرام گرفتند.
هلی کوپتر قبلی حدودا سی نفر تکاور نیروی دریایی اعزامی از بوشهر را آنجا پیاده کرده بود. وسیله نقلیه برای رفتن به شهر آبادان نبود. سرگردان بودیم. بچه ها گفتند: «چه کنیم؟»
گفتم: «فعلا بایستی تحمل کنیم به ببینیم تکاوران چه می کنند.»
گشتی زدم و دیدم یک مرد عرب، اسلحه به دست، زیر نخلی نشسته. پرسیدم: «چه کار می کنی؟ اسلحه به دست! اینجا!»
گفت: «من تفنگ چی هستم. از اینجا محافظت می کنم.»
چند نگهبان محلی عرب زبان، به قول معروف تفنگچی، محافظ میدان و ایستگاه هلی کوپترها بودند. گفتم: «زایر چای داری؟»(زایر = خطاب به مرد عرب)
زایر من را به خوردن چای در مضیف دعوت کرد. داخل مضيف، ساکم را کناری گذاشتم. زایر چای ریخت و دیری(خرمای خشک) آورد. بالشتی که آن جا بود برداشتم و به آن لم دادم. بچه ها در این فاصله دنبال من می گشتند. من را که دیدند، گفتند: «ما همه نگرانیم، آقا انگار نه انگار، لم داده چای و خرما می خورد. آمده تفریح.»
گفتم: «قبلا که در آبادان بودم، روزهای تعطیل و سیزده نوروز با بچه ها می آمدیم اینجا. جدأ آن موقع نخلستان های کنار شط خیلی با حال بود.»
همیشه روحیه من خوب بود و نمی گذاشتم روحیه بچه ها هم خراب شود. با شوخی و خنده به آنها روحیه میدادم. این حرفها و صحبت ها در بیان خیلی ساده است، ولی در عمل راه خطرناکی را می پیمودیم.
چند ساعتی را در مضیف خدمت زایر به سر بردیم و چای و خرمای حسابی خوردیم. واقعا خستگی این چند روزه از تنمان بیرون رفت. زایر از دردی که داشت صحبت کرد. او را معاینه کردم. فتق انگوئینال بزرگی داشت. قرار گذاشتیم بیاید آبادان و او را عمل کنیم. اولین مریض غیر مجروحمان، همان مهماندارمان زایر بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
24.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
بانوای:
حاج صادق آهنگران
همه آماده بهر عملیات دیگر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
با سلام و عرض ادب و احترام
خدا قوت
بخشی از خاطرات را که با نمک ،طنز آمیخته شده خدمتتان تقدیم میگردد
🌸بادگیر – بلدوزر- پیرمرد مهربون1
دو روزه که گرفتار یه بلدوزر "دی هشت" شدیم و قراره هرکجا که سر بیلش و کج کنه ما زودتر بریم و مسیرش رو چک کنیم که خدای ناکرده مینی ، مواد منفجره ای و مانعی ای سر راهش نباشه
البته همراهی با این لندهور کار به همین سادگی هم که نیست .
هیکلشو استتار میکنیم ، صداش بلنده ؛ صداشو خفه میکنیم ، هیکلش پیداس ، خلاصه هر کاری کنیم بازم سیبل خوبیه برای دیدبان های عراقی ، آتش برای او میریزند ، ترکشاش نصیب ما میشه ، با این همه مصیبت اما یه خوبی داره ، اونم اینکه تو اوج آتشباری دشمن بهترین حصن و حصار ، رفتن به زیر خود بلدزره
اما از همه قشنگت تر ، خلبان این لندهوره که یه آقای بسیار موقر و سنگین که فقط سیزده سالش و همچی پشت این قارقارک می شینه و گاز می ده که انگاری صد سال ای کارست . هرچی هم باهاش شوخی و خنده میکنیم اصلا راه نمیده ، یکی دوبار رفتم تو نخش ، اصلا تو یه فضای دیگه اییه
رو بلدوزر که می شینه ، مثل فرفره سر لوله اگزوز بلدوزرش لباش تکون میخوره ، دقت کردم گاهی هم داد میزنه ولی ، با اون صدایی که آقا غوله داره ، صدای خلبان رو فقط یه نفر میشنوه ....... بماند
از نقطه رهایی تا ارتفاعات فصیل و گرگنی تقریبا دو روز طول کشیده و تازه امروز از رادیو شنیدیم که عملیات عاشورا* در منطقه عمومی میمک شروع شده و رزمندگان اسلام چه ها و چه ها کردند .
نزدیک خطوط عراقی شدیم که توسط نیروهای لشگر به تصرف در امده ، از خلبان بلدوزر اجازه خواستیم تا به خط بریم و از دوستان خبر بگیریم کی هست ، کی نیست و آب و غذایی تهیه کنیم .
خلبان عزیزمان هم بلدزرو یه گوشه ای پارک کرد و کیسه خوابش به دوشش در حالیکه میرفت زیر بلدوزر گفت :
یک ساعت دیگه اینجا باشید ماشین سوخت که اومد ، راه میافتیم ، جا نمونید.
باد گیر هامون پوشیدیم و نگاهی به بالا سرم کردم و مسیری که باید میرفتیم ، خب سیم خاردار ، میدون مین و سنگر کمین عراقی ها که اونم به لطف بچه های گردان خاموش خاموشه
خط مقدم هم بالا سر ما بود روی یال رشته ارتفاعی که البته تا دو سه روز پیش خط مقدم عراقی ها بوده ، بادگیر مون نمی خواست با ما بیاد و اول کار سیم خاردار نصف پاچه شلوار بادگیر مارو گرویی نگه داشت ، با ضرب و زور از میدون مین عراقی ها که جلو خطشون کاشته بودن رد شدیم ، تو میدون مین چندتا جنازه برادرای عراقی بود
،یه دوتا اسلحه از کنارشون به رسم غنیمت ور داشتیم و سینه کش ارتفاع رو هن هن کنان رفتیم بالا
خمپاره ها با جیغ های وحشتناکشون هم گاه و بیگاه دور و ور ما به زمین میخورد ، بهانه ای خوبی بود که رو زمین بخوابیم ، هم نفسی تازه کنیم و هم جلو رفیقمون کم نیاریم
تو فکر این بودیم که اون بالا برسیم چه کار کنیم ؟ اول بریم سراغ ...
از صفیر دو سه تا تیرکه کنارمون خورد زمین ، به خودم اومدم همینطور که خودم به زمین پرت می کردم به بالا نگاه کردم
- ایست
- ایست
صدای بسیجی عزیزی بود که ....
ادمه دارد
@mfdocohe🌸
🌸بادگیر-بلودزر-پیرمرد مهربون 2
- ایست
- ایست
صدای بسیجی عزیزی بود که تیراشو رو قبل از ایست دادن شلیک کرده بود
- برادر ما خودی هستیم ،نزن بابا، نزن
- اونجا چیکار میکنید
- نزن بابا جان ، نمی بینی مگه ، امدیم سیزده بدر
بنده خدا نگهبان خط مقدم بود بعد از کلی ، توبمیری و من بمیرم اجازه داد از میدون مین خارج بشیم سینه کش تپه را با مشقت بالا رفتیم و جلوآقای تیرانداز رسیدیم و توضیحات کامل را به ایشون و چند نفری هم که دورش جمع شده بودن ، بدیم
- عزیز دلم ، من و این دوستم با اون بلدوزه ، اون لندهوره ، اوناش او پایین ، می ببینی با اون کار میکنیم ؛ وقت استراحت بود ، گفتیم بیاییم این بالا، خسته نباشید خدمت شما دلاور مردان بگیم !! ،یه دیداری هم با دوستامون تازه کنیم که خوردیم به پست شما ، ملائک خدا در زمین ......
یه بسیجی دیگه که ازاخم و تخمش و قد و قیافه اش معلوم بود ارشدتر از تیراندازه هست ، فرمودند:
- خب برادر کسی از تو میدون مین میاد مهمونی ، هیچ آدم عاقلی این کار رو میکنه ..
- عاقل که چه عرض کنم ، اما تخریبچی ها از این کارا زیاد میکنند
- حالا بیاین تو کانال ، پناه بگیرین ، داره خبرایی میشه
هنوز جابجا نشده بودیم که جیغ و داد خمپاره ها شروع شد ، حالانزن ، کی بزن
بله پاتک بازپس گیری از سوی عراقی ها شروع شد . گلوله از ریز و درشت می اومد
تانک های عراقی هم از دشت روبرو آرایش گرفته بودند و شلیک میکردند و میومدند
ارپی جی زن ها هم اون جلوا بساط پهن
کرده بودندو بچه های گردان هم زیر آتش پر حجم عراقیا براشون گونی گونی گلوله آرپی جی میبردن .
تیربارچی ها هم سازشون رو کوک کرده و زمین و آسمون رو به هم دوخته بودند.
ماهم که این وسط نخودی بودیم و این منظره دفع پاتک رو نظاره می کردیم
دوستم رفت بالای کانال و به اسلحه اش چند تا رگبار به طرف عراقی ها گرفت ، تا جلوش بگیرم یه خشاب رو خالی کرد
- خب مرد حسابی تو سر پیازی یا ته پیاز ، نیراندازی میکنی ای خط صاحب داره ، حساب و کتاب داره ، همینجوری تق تق تق
- بابا گفتم به قصد قربت یه رمی جمره ای ما بکنیم که یه وقت سالم رفتیم عقب شرمنده ای اسلحه مون نشییم خب نا سلامتی امدیم عملیات ، ای جور که بوش میاید اگر این عملیات تا کربلا هم ادامه پیدا کنه من و تو باید جلو اون لندهوره هی موس موس کنیم و از جنگ و درگیری هم خبری نیست
نه این یکی رو خوب اومد
- حالا یه خشاب خالی کردی خودتم خالی شدی پس بلند شو بریم
تو همین هیری و ویری چهار تا هلی کوپتر کبرا ایرانی سر رسیدند
عجب صحنه ای شده بود . جنگ ، جنگ بزرگترا شده بود ماهم تو کانال پناه گرفته بودیم و هلی کوپترها رو تشویق میکردیم
یه ساعتی دعوا و مرافعه ادامه داشت و تانک های عراقی اونایی که سالم موندن عقب نشینی کردند
ماهم بواسطه آتشباری عراقی ها کلی ترکش و خاک و خول نصیبمان شده بود و تمام تن و بدنمان بوی باروت و دود میداد
سرو صدا که خوابیده...
ادامه دارد
@mfdocohe🌸
📿 محسن از ٩ سالگی
نماز خواندن را شروع کرد!
اما من نمی دانستم ؛
یک روز پسرِ کوچکم گفت:
"مامان، محسن یه کاری کرده..!"
من با ناراحتی پرسیدم: "چه کاری؟"
"روزی دو ریال به من میدهد و میگوید
به مامان نگو من نماز میخوانم"
عادت همیشهاش بود ،
کارهای خدا پسندانه اش را
از من مخفی میکرد...
"مادر شهید"
#شهید_محسن_ساری
#شهادت_عملیات_بدر
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
💠 @bank_aks
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣9⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻خبر رسید که وسیله نقلیه، برای بردن تکاوران دریایی اعزامی از بوشهر آمده است. می توانستیم با آن به شهر آبادان برویم. گروه اعزامی و تکاوران جمعا چهل و پنج نفر بودیم. سوار شدیم و به طرف آبادان حرکت کردیم. باید مسافتی را در جاده خاکی بین نخلستان به سمت خسرو آباد طی می کردیم و از آنجا به آبادان می رفتیم. جاده کاملا در تیررس دشمن و زیر گلوله باران خمپاره و خمسه خمسه بود که از داخل نخلستان شلیک میشد.
روی جاده به سرعت به سمت خسروآباد میرفتیم. لحظه به لحظه خطرناک تر می شد. وحشت همه را گرفته بود. همراه اعزامی های راه آهن تهران، یک تکنسین اتاق عمل بود که خیلی می ترسید. زانوهاش واقعا میلرزید. به جاده آسفالتی رسیدیم که از جلوی پادگان خسروآباد عبور می کرد و به شهر می رفت. گلوله های توپ یا خمپاره روی جاده فرود می آمد و ما دود و گرد خاک را که شبیه گل کلم بلند میشد، میدیدیم. جاده را زیر آتش گرفته بودند تا نیرو به آبادان نرسد. درست وسط خطوط درگیری نیروهای مستقر در پادگان خسروآباد و نیروهای عراق، در نخلستان بودیم.
پاسگاه خسروآباد از قدیم یک پادگان نظامی بود. کمی جلوتر نیز بهمنشیر و منطقه ذوالفقاری بود. نیروهای عراقی، آبادان را از خرمشهر دور زده بودند و در مقابل پاسگاه خسرو آباد که رودخانه بهمنشیر باریک تر می شد به داخل نخلستان های آبادان آمده بودند و با نیروهای مستقر در پادگان درگیری داشتند. دو حالت ممکن بود پیشروی کنند. پادگان سقوط کند و محاصره آبادان کامل شود یا رزمندگان، عراقیها را شکست داده و از رودخانه بهمنشیر عقب برانند و از سقوط آبادان جلوگیری کنند.
جلوی پادگان همه پیاده شدیم. دکتر فاطمی رفت جلوی در پادگان و با فرمانده نیروهای نظامی که گمان می کنم، سرهنگ کهتری بود صحبت کرد. کسب تکلیف کرد که چه کنیم. اینجا بمانیم یا برویم.
ناگهان اعلام شد کلیه افراد به سنگرها پناه ببرند. یکی از همراهان ما از ابتدای حرکت از درد زانو و پا ناله می کرد. پایش به شدت درد می کرد، طوری که هنگام راه رفتن میلنگید. هنگام خطر حمله هوایی چنان سریع میدوید که همه را به خنده انداخته بود. انگار نه انگار که پایش درد داشت.
جلو پادگان سنگرهای زیادی آماده شده بود. گروه پزشکی و تکاوران و رزمندگان در سنگرها پناه گرفتند. بعد از رفع خطر حمله هوایی همه بیرون آمدیم. نیم ساعتی گذشت. فرمانده پادگان با فرمانده تکاوران صحبت کرد او گفت این جا ماندن صلاح نیست و فوراً باید به طرف آبادان حرکت کنید و داخل شهر آبادان برویم. مینیبوسی برای انتقال تکاوران آمد با دستور فرمانده گروه تکاوران و ما سوار شدیم. اتوبوس با سرعت روی جاده خسرو آباد به سمت آبادان راه افتاد. گلولههای خمپاره و خمسه خمسه پی در پی به سمت اتوبوس شلیک می شد. بچه ها مرتب صلوات می فرستادند و دعا می خواندند. تکاوران سرود ای ایران ای مرز پر گهر را سر دادند و هیچ به فکر این نبودند که اتوبوس آنها در خطر نابودی است.
گروه های اعزامی هم روحیه گرفتند و با آنها همصدا شدند. از خسرو آباد که عبور کردیم نرسیده به شهر به محلی به نام بوارده رسیدیم. در کنار بیابان مخزن های بزرگ نفت آتش گرفته بود و شعله های آتش به آسمان بلند بود...
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣9⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻
با همه مشکلات، وارد شهر شدیم. داخل شهر کمی آرام تر بودیم. همه جا گلوله باران میشد. ولی در شهر از نظر روحی و روانی کمی آرامش داشتیم. حداقل آمدن خمپاره ها را به چشم نمیدیدیم، از خیابان های بوارده و شرق آبادان عبور کردیم و از شهر گذشتیم و در جاده خرمشهر آبادان به بیمارستان طالقانی رسیدیم. ما پیاده شدیم و تکاوران با اتوبوس در ادامه راه به طرف محل استقرار نیروی دریایی رفتند. .
همراه تعدادی از بچه ها در بیمارستان طالقانی اسکان یافتیم. بیمارستان طالقانی نیمه کاره بود و آن را برای خدمات دادن به مجروحین جنگی تجهیز کرده بودند. فقط طبقه همکف و طبقه اول بیمارستان قابل استفاده بود. مجروحین در طبقه همکف بستری می شدند و چند اتاق هم جهت خوابگاه بچه ها در نظر گرفته بودند و طبقه اول اتاق های عمل بود. به محض ورود، شروع به کار کردیم.
اولین مجروحی که عمل کردم، سربازی بود که از درد شکم شکایت داشت. تشخیص، آپاندیسیت حاد بود. گفتیم باید عمل بشود. اعتراض کرد که:
«نه، من میرم اصفهان پیش دکتر نیرومند. اون جا عمل می کنم.»
گفتم: «آقا جان! تو معلوم نیست بتوانی از آبادان بیرون بروی، میخواهی بروی اصفهان عمل کنی.»
او را به اتاق عمل بردیم. وقتی شکمش را باز کردیم، دیدیم آپاندیست نیست. بعد از بررسی معلوم شد که روده بند و عروقی که به آپاندیس می آید پاره شده است و خون مردگی وسیعی ایجاد کرده بود. خونریزی را بند آورده و خونهای لخته شده را خارج کردم. در هر صورت جراحی لازم انجام شد و شکمش را بستیم. مجروح به بخش منتقل شد. آن روز پس از اتمام کارم برای ویزیت او به بخش رفتم. از او پرسیدم: «شما زمانی که شکمت درد گرفت کجا بودی؟»
گفت: «پشت توپ بودم. اولین گلوله رو که شلیک کردم ناگهان درد شدیدی توی شکمم حس کردم. این شد که من رو به بیمارستان آوردن.»
مسئول توپخانه و در اصطلاح توپچی بود. معلوم شد موج انفجار روده بند او را پاره کرده و خون مردگی حاصل موج انفجار بود.
تعداد مجروحین زیاد بود. ما یکسره در اتاق عمل مشغول جراحی بودیم. در ادامه کار متوجه شدم که بدن بعضی از مجروحین در برابر داروی بیهوشی اختلال نشان میدهد. متخصص بیهوشی می گفت این مشکل به علت تزریق بیش از حد مسکن و داروهای مخدر است. پس از پایان عمل جراحی در اتاق عمل به طبقه همکف و بخش اورژانس رفتم. با آقایی که در اورژانس بود و به مجروحین بستری سرم و آمپول مسکن تزریق می کرد رو به رو شدم. از او پرسیدم که پزشک است. گفت نه، در همدان در بیمارستانی دوره کمکهای اولیه را گذرانده و برای کمک به آبادان آمده است. به او گفتم: «شما در اورژانس زحمت می کشید. من از شما تشکر می کنم و به کارتان ادامه بدهید. اما در مورد تزریق داروهای مسکن و مخدر از پزشک سؤال کنید و تعدادی هم که تزریق می کنید در پرونده ای که به اتاق عمل می فرستید، بنویسید.»
مقدار تزریق مسکن و ساعت تزریق و نوع دارو از آن پس در دفتر مخصوصی یادداشت می شد و به اطلاع متخصص بیهوشی در اتاق عمل می رسید. نظمی هم به اورژانس دادم. قرار شد هر روز یک پزشک مسئول بخش اورژانس باشد و هر بیست و چهار ساعت شیفت عوض شود و یکی دیگر از پزشکان این مسئولیت را بپذیرد. مجروحین را طبق اهمیت جراحت شماره گذاری کرده و به نوبت به اتاق عمل بفرستند. اگر مجروحی زخمش جزئی بود بستری می شد و اگر باید میرفت اتاق عمل او را به طبقه بالا می فرستادند. گفتم: «آنهایی که می فرستید بالا بنا بر شدت جراحت شماره بزنید، یک، دو و بفرستید اتاق عمل.»
پیش از این مجروحین به ترتیب ورود به بیمارستان در نوبت عمل قرار می گرفتند. یکی که شکمش پاره شده بود، می ماند و یکی که یک زخم سه یا چهار سانتی روی پایش داشت به اتاق عمل فرستاده می شد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماز اوسته ننه ...
مداحی قدیمی و بسیار دلنشین نوجوان آذربایجانی، بسیجی شهید #نادر_دیرین در جمع رزمندگان لشکر عاشورا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄