eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
533 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
453 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و هفتم: افتتاح اولین اردوگاه مفقودالاثرها بعد از گذشت ساعتا و تاخیر فراوان ، فاصله ۱۸۰ کیلومتری بین بغداد تا تکریت طی شد و تو دل شب اتوبوسا وارد پادگانی شدن که اطراف آن با دهها ردیف رشته های متعدد سیم خاردار محصور شده بود. سر در ورودی اردوگاه جمله ای به زبان عربی نوشته شده بود « انتم ضیوفنا و لا اسرانا » یعنی شما مهمون ما هستین نه اسیر. البته این جمله رو اون شب ما ندیدیم ولی بعدا که اوضاع کمی عادی تر شده بود رو دیدیم و تو دلمون به این شعار مضحک می خندیدیم. با اومدن ما به تکریت، اردوگاه جدیدی به نام «تکریت یازده» با مراسم خاص و ویژه ای افتتاح شد و چه مراسمی! اردوگاه ۱۱ تکریت ، اولین اردوگاه عراق برای اسرای ایرانی بود که از دید صلیب سرخ جهانی دور نگه داشته شد و تمامی اسرای این اردوگاه و اردوگاهای بعد تا زمان تبادل اسرا در مرداد ۶۹ بصورت مخفیانه و مفقود الاثر نگهداری شدن. تراژدی بزرگ افتتاح اردوگاه ۱۱ تکریت قبلا تو استخبارات شهر بغداد، یه بار شاهد استقبال باشکوه و مهمون نوازی بعثیا بودیم و ماجرای اون دیوار مرگ و تونل وحشت هنوز تو خاطره هامون باقی بود و اجمالا می دونستیم که با هر جابجایی این نوع استقبال تکرار میشه. اما این مراسم چیز دیگه ای بود. « التکریت و ما ادریک ما التکریت » شامگاه سه شنبه روز پنجم اسفند سال ۱۳۶۵ و در حالی که هوا تاریک شده بود ، وارد فضای اردوگاهی در حوالی این شهر شدیم. اتوبوسا وارد محوطه اردوگاه شدند. مقداری معطل کردن و کسی رو پیاده نکردن تا رسم و آداب مهمون نوازی رو طبق فرهنگ ناب تفکر بعثیا بجا آورده و به رخ ما بکشن و به ایرانی جماعت یاد بدن که چگونه باید به مهمان خوشامد گفت و اون جمله سر درِ اردوگاه رو عملا برامون تبیین و تفسیر کنن. در حدود دوازده ، سیزده اتوبوس و تعدادمون حدودا پونصد نفر بود. غلغله ای داخل محوطه برپا بود و هر جا که نگاه می کردی هیاهو بود و سربازای عراقی دوون دوون خودشون رو به دو صف طولانی می رسوندن که در مقابل هم تشکیل شده بودم... ادامه دارد
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و هشتم: بچه ها ذکر بگید حیف بود کسی جا بمونه و ازین خوان گسترده ضیافت بی نصیب و بهره بمونه. مگه میشه مهمون بیاد و میزبان با تمام اهل و عیال جم نشه و آداب میزبانی رو بتمامه انجام ندن. ازین همه سخاوت و دست و دل بازی و اون سفره گسترده و رنگارنگ فهمیدیم دوباره تکرار داستان تونل مرگ و وحشت در کاره و اینبار با حجم بسیار گسترده تر و عظیم تر از استخبارات عراق. کم کم بچه ها را پایین کردند. نه همه رو با هم ، بلکه یه نفر یه نفر و اتوبوس به اتوبوس. دو صف طولانی مجهز و آماده در مقابل هم تشکیل شده بود و همانند مراسم سان دیدن به این تفاوت که در دو سو و مقابل هم مستقر شده بودن و داشت مقدمات این مراسم اجرا می شد. چه تعداد سرباز و درجه دار و افسر اونجا مستقر بودن نمی دونم ، اما همینقدر می دونم که صفی در حدود ۶۰ تا ۷۰ متر بود که تمامی افراد به انواع سلاحای سرد مانند چوب، سیم خاردار چندلایه بافته شده، لوله آب، کابلای ضخیم و دسته بیل و کلنک و غیره مسلح بودن. صفوفی از عقده ای ترین انسانای روی زمین و آماده برای پاره کردن و دریدن همنوعای خودشون. تو اتوبوس ما یکی از عزیزان بود بنام مسلم گلستان زاده از برو بچه های کازرونِ شیراز که کمی سنش بیشتراز ما بود ، ملتمسانه سفارش می کرد ، بچه ها ذکر بگید و همه زیر لب ذکر می گفتیم و به پیامبر و اهل بیت متوسل می شدیم. صحنه بسیار هولناک بود. یه نفر که پیاده می شد و اونو وارد تونل وحشت می کردن، قیامتی بر پا میشد. دیدن این منظره از قرار گرفتن داخل آن وحشتناک تر بود. خوش به حال اونایی که زودتر پیاده شده بودن. حداقل کمتر این صحنه های وحشتناک رو می دیدن. واقعا تو اون لحظات پر از اضطراب و هراس آدم دوست داشت زمان متوقف بشه و هیچگاه از اتوبوس پیاده نشه. اسرای زخمی و نیمه جون باید یکی یکی وارد این تونل مخوف می شدن و تا نیمه تونل که می رفت دیگری را پیاده می کردن. نگهبانا که مامور شکنجه و کتک کاری بودند ، هیچ محدودیتی برای زدن نداشتن، تنها استثناء این بود که حتی الامکان از ضربه مستقیم بر سر که باعث مرگ بشه منع شده بودن اینم فقط بخاطر این بود که برای تبادل اسرا به زنده ی ما نیاز داشتن و مرده ما بدردشون نمی خورد. طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد
"سرخ" رنگی که یادآور شرمساری ماست به دوستانم می‌گفتم که رنگ ستاد انتخاباتی رنگ خونِ شهداست حواسمان باشد کجا خرجش می‌کنیم... 💠 @bank_aks
🌸دوربین مخفی در جبهه هم دوربین مخفی داشتیم . دیده شدن برای بعضی حکم ریا و بر باد رفتن داشته های خدایی داشت. حالات عبادات که دیگه خط قرمز خیلی ها بود. سجده ، زاویه ی دید رو محدود میکرد و فرصت خیلی خوبی برای ثبت تمام عیار بهترین حالت یک بنده خدا بود. هر چند صدای شاتر دیافراگم دوربین، ما را لو میداد ولی باکی نبود . اگر مدعی و معترض به حرکت ما میشد . جواب تو آستین داشتیم: " ای بخورد توی سرت نمازی که محضر کبریایی را رها کرده و صدای شاتر را شنیده است" @mfdocohe🌸
🌸 مرجع تقلید وسواسی ها محمّد ادعا می‌ کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ‌ای هم برای خودش داشت، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین» مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی‌ ها بود؛ همان‌ هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می‌ کردند و آخرش هم به یقین نمی ‌رسیدند که غسل‌ شان درست بود، یا نه. همان ‌ها که اگر به پاکی صابون شک می‌ کردند، آن‌ را با «تاید» می ‌شستند. یکی از احکام رساله ‌اش این بود که «در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت ‌و رو، جایز است.» گرچه با این شوخی‌ ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی‌ ها را از دنیای شک خارج کند، اما حکم ‌های عجیب و غریبش همه را می‌ خنداند؛ و خنداندن از پر اجرترین کارهایی بود که در اسارت انجام می‌ شد. @mfdocohe🌸
کوتاهترین ارتفاعی که انسان را به اوج می‌رساند ..! 📲 @bank_aks https://eitaa.com/bank_aks
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و نهم: مسابقه دوِ با مانع پاراالمپیک با ورود هر نفر به داخل این تونل مرگ، پذیرایی آغاز می شد و حجم زیادی از چوب و کابل و سیم خارادر بود که بر پیکر آزرده و خسته بچه ها مانند توفانی سهمگین وارد می شد. کمتر اسیری بود که از این صف خارج بشه و جایی از بدنش سالم مونده باشه . تعدادی دچار جراحات سنگین و بعضا شکستکی استخون شده بودن. نوبت اتوبوس ما که شد چن سرباز بعثی اومدن بالا و با فحاشی و تندخویی فریاد می زدن«واحد واحد». یعنی یکی یکی پیاده بشید. دو نگهبان هم جلوی درب اتوبوس قرار گرفتن و مراقب بودن که مبادا یه وقت دو نفر با هم پیاده بشن و کمتر مورد عطوفت و نوازش قرار بگیرن. تعدادی از بچه ها پیاده شدن و من با چشمای مضطرب به این صحنه های وحشتناک خیره شده بودم تا اینکه نوبه منِ بی نوا شد. با پایی مجروح و جثه ای کوچک باید از میون اون همه گرگ درنده عبور می کردم. جای تامل و فکر نبود و تنها راه زنده موندن ، این بود که با حداکثر سرعت از داخل این تونل باید عبور می کردم. هر کس توقفش بیشتر میشد یا به زمین میفتاد ، بیشتر درب و داغون میشد. پای چپم رو که مجروح بود و نمی تونستم زمین بزارم رو به پشت رانم چسبوندم و با پای راست و حداکثر سرعت شروع کردم به دویدن. دویدن که چه عرض کنم مثل کانگرو می پریدم. چه حالی میداد با یه پا پریدن و عبور کردن از میون اون همه موانع. چیزی شبیه مسابقات دو با مانع پاراالمپیک معلولا بود . تلاش کردم زودتر خودمو به انتهای صف برسونم. رسیدن به آخرِ صف یه موفقیت بزرگ بود. گرچه امکان نداشت بی نصیب نمونی و دهها ضربه سنگین رو نوش جان نکنی ، ولی به هر حال کمتر خوردن و زنده موندن غنیمت بود. هر ضربه ای می تونست منجر به مرگ یا نقص عضو بشه. هر یه ثانیه تاخیر مساوی بود با ضربات بیشتر و مهلک تر. لذا تموم انرژی و توانمو جم کردمو با تمام قدرت یه پایی شروع کردم به دویدن. خودم نمی دونم با چه سرعتی دویدم ولی اینو می دونم تو شرایط عادی اونم دوپایی همچین سرعتی نداشتم. عجب دویی داشتم و خودم نمی دونستم! باریک الله رحمان یادت باشه پات که به ایران رسید باید بشی عضو تیم ملی دو صدمتر. بعضی وقتا یکی از بعثیا کتف آدمو می گرفت و بقیه میزدن که هیچکس قِسر در نره. ادامه دارد
🍂 🔻 💢قسمت شصتم: هیچکس خودشو نمی دید میدون جنگ بود و دو طرف تو این مبارزه تلاش می کردن. یه طرف برای کمتر کتک خوردن و طرف دیگه حریصانه برای بیشتر زدن و عقده خالی کردن. چشمتون روز بد نبینه هر چی باشه جون آدمیزاد شیرینه و اونام هیچ رحم و مروتی نداشتن. گر چه نسبت به خیلیای دیگه تونستم مسیر پر از موانع رو سریعتر طی کنم ولی در عین حال جایی از بدنم نبود که ضربه ای به اون نخورده باشه. تو اون شرایط و دقایق کوتاه با وجود اینکه با حداکثر سرعت می دویدم ولی انگار خط پایانی نبود و طول تونلِ مرگ کیلومترها به نظر می رسید و انگار ساعتا طول می کشید که به آخر برسی و این خاصیت لحظات سخته که بسیار کند سپری میشه. انگار زمان متوقف شده بود. هر چه بود تموم شد و هنوز زنده بودم و نفس می کشیدم ، حداقل شکر خدا استخونام سالم بودن و جایی نشکسته بود. با هر هول و ولایی بود به انتهای مسیر رسیده و داخل آسایشگاه شدم. با خودم می گفتم این منم؟ دور از جونِ بچه ها ، مثل گله گوسفند، داخل آسایشگاه تلنبار شدیم و درها بسته شد. هنوز نمی دونستیم چه بر سرمون اومده! با فروکش کردن خشونت دشمن، نگاهامون به یکدیگه دوخته شد و به سر و صورتای خونی و دست و پاهای پاره شده و بدنای سیاه شده از ضربات کابل و چوب نگاه می کردیم، عجب صحنه ای بود. انگار هیچ کس خودشو نمیدید و همه زُل زده بودیم به همدیگه. مات و مبهوت از این همه شقاوت و سنگدلی دشمن و از این همه لطف الهی بخاطر زنده موندن بچه ها وسط اون مهلکه بزرگ. حالا که بعد از ۳۲ سال از اون ماجرا قلم بدست گرفته و دارم خاطراتمو می نویسم ، موی بدنم سیخ شده. مگه میشه لطف خدا نباشه و این همه افراد که اکثرشون مجروح و بدحال بودن از داخل اون صف طولانی عبور کنن و هنوزم همه زنده باشن. توصیفش هم سخته تا چه برسه به خود ماجرا. یخورده که گذشت و حرارت و گرمی بدنها فرو نشست ، آه و ناله مجروحا شروع شد. اونجا ناله کردن هم جرم بود و صدایی از مجروحی بلند می شد پشت بند آن رگباری از کابل بود که بر بدنش فرود میومد. هنوز داشتن دور و برمون مثل اجل معلق می گشتن. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به نام خداوند مردان جنگ دلیران چون شیر و ببر و پلنگ خواننده اشعار: غلامرضا کویتی پور        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🌸اموزش وزنه برداری روزی صحبت سر ورزش بود و حرف به وزنه برداری رسید. من گفتم که نحوه بلند کردن وزنه دو نوع است، یکی پرس کردن با یک ضرب و یکی دو ضرب. پرسیدند: اینکه گفتی یعنی چه؟! گفتم: از آنجایی که بنده ورزشکار هستم و رشته ام تربیت بدنی است، باید این مطلب مهم را برایتان عملی توضیح بدهم! بچه ها خندیدند و نُچ نُچ شان بلند شد. دسته چوبی جارویی آنجا بود. یک دمپایی زدم طرف راست و یک لنگه دمپایی طرف چپش و بعد عملاً نشان دادم که وزنه بردار دو دستش را می زند داخل پودر مخصوص تا میله از دستش لیز نخورد. جلو می آید، حالت می گیرد. تمرکز می کند. نفس عمیقی می کشد و آن را حبس می کند و حمله می کند و وزنه را بلند می کند که این می شود: وزنه یک ضرب، پرس. در همین زمان وزنه دمپایی را با یک صدا بردم بالای سرم. سوت و هورا به هوا رفت. یک شیر پاک خورده در همان اوج صحنه عکس مرا گرفت عکس مرا برده بودند پیش حاج مهدی روحانی که خودش در همدان صاحب عنوان این رشته بود و گفته بودند: ببین جام بزرگ، آبروی شما وزنه بردارها را برده. ببین چه رکوردی زده، چه ژستی گرفته؟! @mfdocohe🌸
🌸تابوت در شهر خالی از سکنه سرپل ذهاب پرسه می زدیم. یک بار وارد مسجدی شدیم. وضو گرفتیم و دو رکعت نماز مستحبی تحیّت مسجد خواندیم. چشم ام در گوشه حیاط مسجد به چند تابوت چوبی افتاد.( در گذشته در هر مسجد یا حسینیه در روستاها و شهر یک یا دو تابوت وجود داشت و مردم کار حمل میت را انجام می دادند.) سالم ترینش را انتخاب کردم و داخل آن دراز کشیدم. چشم هایم را بستم و مرگ خودم را تجسم کردم. خواستم ببینم چه حسی به انسان دست می دهد. در حس و حال مرگ بودم که ناگهان متوجه شدم تابوت از زمین کنده شد: به حقِّ شرفِ لا اله الا الله و هفت هشت نفر تشییع کننده با خنده می گفتند: لااله الا الله. محمد رسول الله. لااله الا الله. علیُُّ ولی الله. لااله الا الله... تابوت در حیاط مسجد و خیابان های نزدیک مسجد در فراز و فرود بود. هر چه می گفتم: جان من! بگذاریدم زمین! می خندیدند و می گفتند: لااله الا الله. نا مسلمانها بگذارید زمین. لااله الا الله. چون‌ تشییع کنندگان هم قد نبودند، تابوت شده بود سرسره. یک بار لیز می خوردم جلو، یک بار عقب و مثل ماشینی که روی سنگلاخ راه می رود و آرام پرت می شود بالا، مرا مشکه می زدند و قاه قاه می خندیدند. سرم را بلند کردم و داد زدم: آخه بی معرفت ها با مرده این جور رفتار می کنند؟ بگذاریدم زمین! اما گوششان بدهکار التماس های من نبود. می گفتند: مردهه زنده شده، مردهه زنده شده! ناگهان یکی دستش را دراز کرد و سَرَم را به داخل تابوت فشار داد. هر بار که سرم را بلند می کردم دروغ و راست می گفتند: جامِ بزرگ! بخواب، بخواب. و سرم را فشار می دادند به کف تابوت. در همین تکبیر و تحلیل ها، ناگهان سرِ تابوت را رها کردند و از ترس واکنش من پا به فرار گذاشتند. @mfdocohe🌸