eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
491 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
428 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سلامتی راننده صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.» @mfdocohe🌸
🌹 سنگ مزار دانش‌ آموز ۱۳ ساله با فرازی از وصیت‌نامه تاریخی شهید: "در تشییع جنازه من پرچم آمریکا را به آتـش بکشید تا مـردم بداننـد مـن ، ضدآمریکایی و تابع ولایت فقیه هستم"👉 شادی روح شهدا صلوات 🇮🇷 🌸🌷🌸 @nafsolmotmaena
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در بیمارستان بوشهر بودم. آنجا هم نتوانستند کاری برایم انجام دهند. گفتند باید به تهران اعزام شود. عده ای را همانجا نگه داشتند و مرا همراه تعدادی از مجروحین دیگر با هواپیمای نظامی به تهران و بیمارستان ۵۰۵ ارتش منتقل کردند. دو روز به معاینات پی در پی گذشت. خانم دکتری به نام علوی آمد و گفت: باید چشمهایت را عمل کنم. مرا به اتاق عمل بردند. وقتی به هوش آمدم، صدای خانم دکتر را شنیدم. در حین صحبت با پرستارها باند را از چشمهایم باز کرد و پرسید: «دست مرا می بینی؟» گفتم: «نه» پرسید: «نور چراغ قوه را حس می‌کنی؟» گفتم: «نه» گفت: «متأسفانه دیگر نمی توانید با این چشم ببینید. یک بار دیگر تلاشم را می‌کنم.» بار دیگر مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل باند چشم راست را باز کرد و پرسید: نور چراغ قوه را حس می‌کنی؟» گفتم: «نه» گفت: باید این چشم را تخلیه کرد چاره ای نداریم. گفتم: «دکتر نمی‌شود چشمم را در نیاورید، همین طور بماند؟ گفت: «نه اگر در نیاوریم عفونت می‌کند، چشم دیگر هم آسیب بیشتری می‌بیند. بار سوم مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل خودش آمد باند چشم چپم را باز کرد. او را دیدم. پنج انگشتش را جلوی چشمم گرفت و پرسید: «این چندتاست؟» گفتم: «پنج.» این بار دو انگشت را نشان داد گفتم دو. گفت: «خدا را شکر، خدا را شکر.» چند بار شکر کرد. معلوم بود خانم دکتر از عمل راضی است. گفت: اما همان طور که به شما گفتم چشم راست را باید تخلیه کنم.» گفتم: راضی ام به رضای خدا هرچه از دوست رسد نیکوست!» گفت: «بارک الله، آفرین.» روز بعد، بیست و هشت مهر پنجاه و نه برای بار چهارم به اتاق عمل رفتم. عمل تخلیه چشم راست انجام شد. خانم دکتر علوی ارتشی بود و در جراحی چشم تخصص بالایی داشت. گفت: سی وسه تکه شن، ماسه، سیمان و آلومینیوم از چشمت در آوردیم. شعله انفجار گلوله آرپی‌جی صورتم را سوزانده بود، اما اصابت آن به اتاقک پست برق باعث شده بود تکه های مصالح اتاقک مانند ترکش عمل کند. با خانم دکتر صمیمی شدم. دو بچه داشت. شوهرش سرهنگ ارتش بود. خودش از جمهوری اسلامی طرفداری می‌کرد اما شوهرش طرفدار شاه بود. گفت شوهرم هنوز منتظر است شاه برگردد، می‌گوید این بچه ها نمی‌توانند حکومت کنند، حتماً در جنگ شکست می‌خورند و شاه بر می‌گردد. ولی من دعا می‌کنم شاه برنگردد! می‌گفت: «نماز میخوانم، روزه میگیرم، امام خمینی را دوست دارم، ولی چیز زیادی از انقلاب نمی‌دانم. فقط می‌دانم که اسلام و خدا و پیغمبر بر ما حاکم می‌شود.» یک روز پرستارها مرا به اتاقش بردند. با سر برهنه نشسته بود. کمی با من خوش وبش کرد. از اتفاقات خرمشهر پرسید، برایش تعریف کردم. خانم دیگری هم توی اتاق بود. او را معرفی کرد، گفت: «ایشان دوست من و چشم پزشک است.» یک لحظه دیدم سرش برهنه و از زانو به پائین یونیفرم پزشکی اش لخت است. سرم را انداختم پایین. فهمید اذیت شدم. گفت: «راحت نیستی؟» گفتم: واقعیتش نه گفت: خیلی خب، شما برو توی بخش، ما می رویم دنبال کارمان تا تو راحت باشی. خبر سقوط خرمشهر را هم از خانم دکتر علوی شنیدم. گفت: «خبر داری عراق خرمشهر را گرفته؟ حالم بد شد. خاطرات همه آن زحمات جنگ و گریزها و شهادت بچه ها یک باره به ذهنم هجوم آورد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ مردم برای عیادت مجروحین به بیمارستانها می‌رفتند. شیرینی و گل می آوردند و دلجویی می‌کردند. یک روز آقایی حدود شصت ساله با یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل به ملاقاتم آمد. لباس شیکی پوشیده بود و کلاه سیسلی به سرد داشت. بازنشسته ارتش بود. گفت «شهریور هزاروسیصدو بیست زخمی شدم، یک چشمم را برای مملکت از دست دادم و همه این سالها بدون مشکل با یک چشم زندگی کرده ام.» حرفهایش امیدوارم کرد و دلداری ام داد. کاغذی در آورد، روی آن نشانی جایی را نوشت به دستم داد و گفت: «هر وقت راه افتادی می روی آنجا برایت یک چشم مصنوعی شیک می‌گذارند، هیچ کس متوجه نمی‌شود چشم مصنوعی داری. پرسید: «ازدواج کردی؟» گفتم: «نه.» گفت: «چشم» برایت می‌گذارند که زنت هم متوجه نمی‌شود!» حدود یک ماه در آن بیمارستان بودم در این مدت پدر، مادر، برادرم غلامرضا پسر خاله ام حمزه به ملاقاتم آمدند. بی تابی‌های مادرم دوباره تکرار شد. غلامرضا دلش نمی آمد مرا این طور ببیند. پشت در ایستاده بود و گریه می کرد. صدایش کردم آمد مرا بوسید. دوست، همسایه و همکلاس دوران مدرسه ام حبیب خیاط زاده شنیده بود مجروح شده ام، سراغم آمد. پس از چند روز همه رفتند. حبیب، غلامرضا و بیژن تا زمان ترخیصم از بیمارستان نوبتی کنارم بودند، برای نماز و رفتن به دستشویی کمک می‌کردند. غلامرضا می‌دانست میل به غذای بیمارستان ندارم برایم سوپ و میوه می آورد. ضبطی برایم خرید، نوار سرودهای انقلابی و سخنرانی می آورد، با من صحبت می‌کرد می‌گفت چشمت قبل از تو به بهشت رفته برایت جا گرفته؛ روحیه می‌داد! پس از ترخیص، مرا از بیمارستان مستقیم به رستورانی در تجریش بردند. گفتند رستوران ناصر ملک مطیعی است. چلوکبابش عالی بود. شب به محل اسکان خانواده حبیب رفتیم. یک خانه مصادره ای توی دربند را در اختیار تعدادی از جنگ زده ها گذاشته بودند. پدرش در خرمشهر خشک شویی بزرگی داشت و وضعش خوب بود. پیش از انقلاب بچه هایش را به آمریکا فرستاده بود درس بخوانند. حالا به روزی افتاده بود که در خیابان دربند، سر یک کوچه چرخ خیاطی کوچکی گذاشته بود و لباس تعمیر می‌کرد. شب آنجا خوابیدیم صبح زود به ترمینال جنوب رفتیم و با اتوبوس راهی شیراز شدم •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
ahangaran (21).mp3
2.55M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ای دشت شهیدان، کرب و بلا خوزستان ‌‌‍‌
🌸 شفاعت خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم. در ادامه هم توضیح می‌داد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد! @mfdocohe🌸
🌸به پسر پیغمبر ندیدم! گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ما هم اذیتشان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!» @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 در عملیات رمضان همین بسیجی‌ های کم سن‌ و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله، با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که می‌روی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه‌ کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟ همین بسیجی کوچک..! ▪︎شهید حاج‌ ابراهیم همت 👆📷 عکس/ پاییز ۱۳۶۲ ، قلاجه عملیات والفجر چهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم مصاحبه با نورالله روح‌اللهی راننده آمبولانس ⚪️ بهمن ۱۳۶۱ --- در آستانه عملیات والفجر مقدماتی // منطقه زلیجان (جنوب فکه و شمال چزابه) 〰 او رزمنده لشکر ۸ نجف‌اشرف می باشد و اهل خمینی شهر اصفهان و ساکن نجف آباد... 🎤 او به چند سوال خبرنگار پاسخ می دهد و در جواب اینکه: اگر شهید شدی مایل هستی در کجا دفن شوی؟, می گوید: می خواهم در نجف آباد، موطن همسرم بخاک سپرده شوم!! این بیان طنز او، موجب خنده حاضرین در پشت دوربین می شود😄😄 دوران جنگ تحمیلی 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‎‌‌‎ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پدر مادر و بقیه خانواده حالا در شیراز بودند. آنها حتی تا روز نهم آبان در خانه خواهرم در ذوالفقاری ساکن بودند. دشمن روز نوزدهم مهر منطقه «مارد از رودخانه کارون عبور کرده و روز بیست و سه مهر با پشت سر گذاشتن، جاده دارخونین، جاده ماهشهر - آبادان را گرفته بود. عراقی ها آن روز از بهمن‌شیر می‌گذرند حدود دو کیلومتر مانده به اروند به ذوالفقاری میرسند که اگر از آن هم عبور می‌کردند و به اروند می‌رسیدند. با زدن پل روی اروند دیگر کار آبادان و خرمشهر تمام می شد. آنها از نخلستان حاج عبدالکریم جاسمیان نژاد، دایی دامادمان که عموزاده باباحاجی بود پل زده بودند. پدرم می‌گفت صبح زود سر و صدایی شنیدیم رفتیم بیرون، دیدیم عراقی ها توی نخلستان هستند. همگی بلند می‌شوند و فرار می‌کنند. باباحاجی می‌گوید ما پای دویدن و فرار نداریم، همین جا می نشینیم، با ما کاری ندارند. بابا حاجی و بی‌بی می‌مانند. پدرم با بقیه فرار می‌کنند و به طرف خانه یکی از اقوام در خسرو آباد می‌روند. باباحاجی نقل می‌کرد «نشسته بودیم که عراقی‌ها از دیوار داخل خانه پریدند. یکی از آنها تا مرا دید گفت غیر از تو کسی هست؟ به عربی گفتم فقط من و زنم هستیم. پرسید بقیه کجا هستند؟ گفتم همه فرار کردند. پرسید پاسدارهای خمینی کجا هستند؟ گفتم بیایید بنشینید چای بخورید تا برایتان بگویم کجا هستند.» می‌خواسته سرگرمشان کند تا پدرم و بقیه فرار کنند. می‌گفت عراقی‌ها دورم جمع شدند برایشان چایی ریختم. سرپایی خوردند. گفتند تو که عربی چرا ماندی با اینها همکاری می‌کنی؟ گفتم خانه و زندگی ام اینجاست، کجا بروم؟ گفتند پاسدارها اذیتتان نکردند؟ گفتم نه چرا اذیت کنند. ما ایرانی هستیم، اینها هم ایرانی اند. گفتند از ما نمی ترسید؟ گفتم نه شما آدمی، من هم آدمم!» در این موقع یکی از عراقی‌ها که عصبانی شده بوده به باباحاجی نهیب میزند که بالاخره نگفتی پاسدارها کجا هستند؟ او هم برای اینکه بترساندشان می گوید پاسدارها همین اطراف لا به لای درخت ها هستند. می پرسند چند نفرند؟ می‌گوید زیادند.... خیلی زیادند؛ لای نخل ها کمین کرده اند. این گفت و گوها بین عراقی‌ها و باباحاجی در حالی بوده که هنوز هیچ رزمنده ای آنجا نبوده و کسی از حضور دشمن خبر نداشته. پس از آن دریاقلی هم که آنها را دیده بوده، بلافاصله با دوچرخه خودش را به سپاه می‌رساند و خبر می‌دهد. دریاقلی در فاصله دویست متری منزل خواهرم زندگی می‌کرد. از عبدالکریم جاسمیان نژاد قطعه زمینی بدون نخل خریده بود ماشین‌های اسقاطی را می آورد اوراق می‌کرد و می فروخت. آن روز پدر و مادرم هم در راه خسروآباد به اسارت عراقی‌ها در می آیند. آنها را در خانه ای نگه می‌دارند و یک نگهبان بالای سرشان می‌گذارند تا اینکه نیروهای خودی از راه می‌رسند. درگیری ها شدید می‌شود. عراقی‌ها ناچار به عقب نشینی می‌شوند و پدر و مادرم را در همان خانه رها می‌کنند. آنها با کمک علی آقا همسر خواهرم با لنج به بندر ماهشهر و از آنجا به شیراز می‌روند. در شیراز به محل اقامت خانواده رفتم. در یک خانه قدیمی که هفت اتاق داشت دو اتاق اجاره کرده بودند. بقیه اتاقها در اختیار خانواده های دیگر بود؛ با یک دستشویی به دیوار که تکیه می‌دادی خاک و گچ می ریخت. خواهرها، دامادها، نوه ها، پدر، مادر، باباحاجی و بی‌بی، حدود دوازده نفر در همان دو اتاق به سر می بردند. همه معذب و ناراحت بودند. با دیدن من، مثل اینکه مصیبت هایشان تازه شده باشد، دوره ام کردند و زارزار گریستند. همگی به چشم تخلیه شده ام نگاه کردند و اشک ریختند. بغض گلویم را می‌فشرد. شب پدرم کباب گرفت، به اندازه کافی نبود. سفره نداشتند روزنامه ای پهن کردند. با دیدن این شرایط احساس ذلت و خواری کردم. تحمل آتش و گلوله باران دشمن، نفس نفس زدن هنگام فرار از محاصره دشمن و تحمل گرسنگی و تشنگی در هوای داغ جبهه از دیدن شرایطی که خانواده ام داشتند آسان تر بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ صبح با چشم و دست باندپیچی شده پرسان پرسان به سپاه شیراز رفتم. اوضاع سپاه آنجا به هم ریخته بود. مرا به تعاون سپاه راهنمایی کردند. مسئول تعاون فردی به نام رهنما بود. خودم را معرفی کردم. وضعیت خانواده را توضیح دادم و گفتم به محلی برای گذراندن دوران نقاهت احتیاج دارم. گفت هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم؛ از یک طرف باید نیرو و امکانات به جبهه اعزام کنیم از طرفی مجروحین خودمان و از طرف دیگر جنگ زده ها به شیراز سرازیر شده اند، ساختمانهای خالی و اماکن عمومی را تصرف کرده‌اند و دادگاه انتظار دارد ما آنها را تخلیه کنیم. گفتم: قصد برگشت به جبهه دارم، ولی نگران خانواده هستم. گفت همانطور که گفتم کاری از ما ساخته نیست، با این وضعیت، از شما هم کاری در جبهه برنمی آید. بهتر است فعلاً نروی. با یک چشم نگاهی به او انداختم و برایش خواندم، قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد. بدون خداحافظی از اتاقش بیرون آمدم. دنبالم آمد خواست دلجویی کند، عده ای از مراجعین دوروبرش را گرفتند و مشغول آنها شد. توی خیابان آرام آرام با احتیاط می‌رفتم. چشمم درست نمی‌دید. یک نفر به شانه مجروحم تنه زد و رد شد. از شدت درد به خودم پیچیدم. کنار دیواری نشستم. کمی که دردم آرام شد، به راهم ادامه دادم. چند قدم نرفته بودم کسی از پشت سرم آرام گفت: ببخشید، شما محمد نورانی هستید؟ برگشتم نشناختمش گفتم: بله خودم هستم گفت: مقصودی هستم. از رفقای خرمشهری بود مرا در آغوش گرفت و بوسید. دانشجوی دانشگاه شیراز بود. کمی صحبت کردیم گفت: «مردم شهر نگاه مثبت به جنگ زده ها ندارند می‌گویند اینها فرار کرده اند و باید برگردند از شهرشان دفاع کنند.» می‌گفت: «بیشتر جوانهای جنگ زده بیکار هستند، توی خیابانها پرسه می‌زنند. گاهی هم مزاحمت‌هایی ایجاد می‌کنند.» مسائلی را در مورد وضعیت جنگ زده ها در شیراز گفت که غصه خانواده خودم را فراموش کردم. دیدم اوضاع خانواده ما از این بیچاره ها بهتر است. شانه ام درد می‌کرد. به او گفتم: «کسی به من تنه زد فکر می‌کنم خون ریزی کرده است.» مرا به بیمارستان شعله سعدی در خیابان زند برد. پانسمان را باز کردند دیدند زخم عفونت کرده است. پرستار گفت: هر روز باید بیایی، پانسمان را عوض کنیم. مقصودی با دو نفر از دوستانش اتاقی در خوابگاه دانشگاه داشتند. اصرار کرد تا وقتی نیاز به پانسمان دارم، پیش آنها بروم. اول نپذیرفتم، اما با توجه به اتاق اجاره ای پدرم که حتی جا برای خوابیدن خودشان تنگ بود قبول کردم. به خانواده ام خبر دادم و همراهش رفتم. خوابگاه کوچکی بود و جای خواب به اندازه ما نبود. بنده خدا هر روز مرا برای پانسمان می‌برد. بن غذایش را می‌گرفت و به من می‌داد. در همین روزها رفیق دوران مدرسه ام عزیز حق صفت» سراغم آمد. با عزیز در مدرسه رضا پهلوی خرمشهر آشنا شدم. کلاس نهم بودم. با شروع کلاسها دیدیم بچه درس خوانی است که به همه سؤالها پاسخ میدهد. چند همکلاسی گنده هم بودند که او را مسخره میکردند. یک روز موقع زنگ تفریح رفتم طرف دستشویی، دیدم به او گیر داده اند و می‌خواهند کتکش بزنند. با اینکه نمیشناختمش به طرفداری اش در آمدم. دعوایمان شد دست به یقه شدیم. ناظم مدرسه آمد و جدایمان کرد. فردایش از من تشکر کرد. خودمان را معرفی کردیم. گفت اسمش عزیز حق صفت است. ریاضی اش قوی و ادبیاتش ضعیف بود. برعکس، من ادبیاتم خوب و ریاضی ام ضعیف بود. با هم کار کردیم و رفیق صمیمی شدیم. عزیز در محله شان رفیقی داشت به نام مسعود جباری. مسعود هم رفیقی داشت به نام «قاسم داخل زاده» من هم رفیقی داشتم به نام مهدی. شدیم یک جمع پنج نفره که با هم غذا می خوردیم، با هم آبادان میرفتیم. لباس یک فرم می‌پوشیدیم. گاه بعد از ظهرها از مدرسه فرار می‌کردیم سینما میرفتیم و سمبوسه می خوردیم. جمعه ها به پارک زیر پل خرمشهر می رفتیم و قدم میزدیم. شبها لب شط خرمشهر می‌نشستیم و شعر می‌خواندیم. ضبط و نوار کاست آوازهای شجریان و دیگران را می آوردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد