🔶 دعای پدر
🔷 مرحوم آیت اللّه مرعشى نجفى (ره)، از مراجع بزرگ تقلید که در طول حیات، توفیقات بزرگی نصیب ایشان شد، یكى از مهمترین عوامل توفیقات خود را از بركت محبت و سپاس از پدر و دعاى والدین دانسته، و در خاطرات خود میگویند :
🔹زمانى كه در نجف بودیم، یك روز مادرم فرمودند:
پدرت را صدا بزن، تا براى صرف ناهار تشریف بیاورند. حقیر به طبقه بالا رفتم و دیدم پدرم در حال مطالعه خوابشان برده است.
🔹مانده بودم چه كنم، از طرفى میخواستم امر مادرم را اطاعت كنم و از سوى دیگر میترسیدم با بیدار كردن پدر، باعث رنجش خاطر او گردم،
🔹 خم شدم و لبهایم را كف پاى پدر گذاشتم و چندین بوسه برداشتم، تا اینكه در اثر قلقلك پا، پدرم از خواب بیدار شدند و وقتى این علاقه و ادب و كمال احترام را از من دیدند فرمودند :
🔹شهاب الدین تو هستى؟ عرض كردم بله آقا؛ دو دستشان را به سوى آسمان بالا برده و فرمودند :
خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت (ع) قرار دهد.
🔹حضرت آیة اللّه مرعشى نجفى مىفرمودند، من هرچه دارم از بركت آن دعاى پدرم می باشد.
#جهاد_تبیین
#دعای_پدر
#دعای_ مادر
بچه ها! به خدا از شهدا جلو میزنید
اگه رعایت کنید دل امام زمان نلرزه
#حاجحسینیکتا
«🔥»
-
یھومیومدنمیگفتن : چراشماهابیکارید ؟
میگفتیم : حاجـے !
نمیبینےاسلحہدستمونہ😅✋🏼؟
یاماموریتیمو مشغولیم ؟
میگفتنھ!
بیکارنباش!
زبونتبھذکرخدابچرخہپسر ...♥️
#حاجی
💎ثمرات سجده شکر
🔻امام صادق عليهالسلام:
سَجدةُ الشُكرِ واجِبَةٌ عَلى كُلِّ مُسلِمٍ تُتِمُّ بِها صَلاتَكَ و َتُرضى بِها رَبَّكَ وَ تُعجِبُ المَلائِكَةَ مِنكَ...؛
❇️ سجدهشكر بر هر مسلمانى واجب است، با آن نمازت را كامل و پروردگارت را خشنود میسازى و فرشتگان را به شگفتى میآورى.
📚 منلایحضره الفقیه، ج ۱، ص ۳۳۳، ح ۹۷۹
#رفیق_خدایے🍃💕
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابہ حآلخودم وامگذار !
#سردارشھید_مھدی_زین_الدین🕊
🔴من دیگر مادر نیستم...
➖نفس زنان داشت خیابان را طی میکرد
دختر تازه عروس راهی تا خانه پدر نداشت
تنها یک کوچه مانده بود
اضطراب در چشمانش پیدا بود
مدام پشت سرش را نگاه میکرد
به سختی نفس می کشید
بار شیشه داشت آخر؛آنهم دوقلو!
آمد نبش خیابان را بپیچد و وارد کوچه خانه پدری شود که ناگهان چند جوان معلوم الحال سر راهش سبز شدند.
دلش هُرّی ریخت!
نگاهی به خیابان انداخت،حالا هیچ کس رد نمیشد از این خیابان لعنتی..
ناگهان یکی شان چادرش را کشید
به زمین افتاد...
آمد بگوید نکنید؛با مشت به سرش کوبیدند
نگران بار شیشه اش بود
دو دستی طفل هایی که شش ماه بود همراهش بودند را در آغوش گرفته بود!
با خودش گفت:شاید اگر بفهمند طفل دارم آنهم دوتا بالاخره رحم کنند
وقتی این را گفت،تازه فهمید که نباید می گفت!
حالا که فهمیدند بچه دارد
بیشتر زدند!
شروع کردند به لگد زدن...
روی زمین به خودش می پیچید
اشک از گوشه چشمانش سیلاب شده بود
فهمیده بود آنی که نباید،شده...
او دیگر مادر نبود...
یا زهرا...
زمان حادثه: ۲۹/آبانماه/۱۴۰۱
مکان:خوزستان-اهواز
#قصه_کوچه
#ترور
#سجاد_بزرگی