#نجوای_عاشقی
قرائت #مناجات_شعبانیه
#سخنرانی
#مولودی خوانی👏👏👏👏👏👏👏
بمناسبت میلاد باسعادت #حضرت_علی_اکبر علیه السلام و روز جوان❤️❤️❤️❤️❤️
و در پایان میهمان #سفره_بابرکت_امام_حسین علیه السلام هستیم
زمان:پنجشنبه 3 اسفند ماه 1402
از ساعت 19/30
مکان:خیابان عاشق اصفهانی شرقی خ ولی عصر آستان مقدس امامزاده سید یحیی علیه السلام جلوان
از عموم مردم عزیز خواهران و برادران دعوت میشود در این محفل نورانی شرکت فرمایند
#میعادگاه_فرهنگی_افق
آستان مقدس امامزاده سید یحیی علیه السلام.
https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا
ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh
💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اگر میخواهید بدانید که با شرکت در #انتخابات چگونه به رفع تحریم ها کمک میکنید، حتما این سه دقیقه را گوش کنید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💢 سلسله نشست های گفتمان انقلاب اسلامی #انتخاب_مردم
📌 مشارکت در انتخابات چه تاثیری بر قدرت بین المللی ایران دارد؟
🔻کارشناس:
🔹دکتر فواد ایزدی
استاد دانشگاه تهران و تحلیلگر مسائل بینالملل
به دعوت مرکز نسرا تهران بزرگ
📆 سه شنبه یک اسفندماه ۱۴۰۲
🕗 ساعت ۱۷
📲 پخش زنده از کانال بصیرت در پیام رسان روبیکا
👇👇👇
https://rubika.ir/baseeratt
🚩نهضت سواد رسانهای انقلاب اسلامی(نسرا)
🆔 @nasraa_ir
✨جشن با شکوه میلاد نور✨
⚡️شامل برنامه های شادومتنوع:
✅سخنرانی
✅مولودی خوانی مداحان اهل بیت ع
✅مسابقه
✅پذیرایی
زمان :شنبه پنجم اسفند ماه از ساعت ۱۵
مکان:محله جلوان ورودی مسجد امیرالمومنین ع
https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا
ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh
قسمت صد و چهلم:
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ...
یاد پدرم و #نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای #سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و #سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به #فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی #سکوت ...
ادامه سناریوی #سینا و #دکتر با #فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
#نسل_سوخته_قسمت_140
قسمت صد و چهل و یکم:
تو نفهمیدی ...
جا خورد ...
ـ نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ...
بی خوابی دیشب و تمام روز ...
جمعه فوق سختی بود ...
جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای #فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ...
از خدا خواسته راه افتادم ...
دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ...
چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ...
آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ...
همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ...
#دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ...
و من کل مسیر رو با چشم های بسته ...
به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم #دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای #فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ...
نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ...
و همین داشت دیوونه ام می کرد...
و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...
#نسل_سوخته_قسمت_141