eitaa logo
میعادگاه فرهنگی افق امامزاده سید یحیی جلوان
292 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
307 ویدیو
3 فایل
مقدمتان را به این کانال ■خوب ■پرمحتوا ■وارزشمندفرهنگی٫ گرامی می داریم https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh شما هم همراه با طرح خوب و فرهنگی افق باشید🌷 💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠
مشاهده در ایتا
دانلود
قرائت خوانی👏👏👏👏👏👏👏 بمناسبت میلاد باسعادت علیه السلام و روز جوان❤️❤️❤️❤️❤️ و در پایان میهمان علیه السلام هستیم زمان:پنجشنبه 3 اسفند ماه 1402 از ساعت 19/30 مکان:خیابان عاشق اصفهانی شرقی خ ولی عصر آستان مقدس امامزاده سید یحیی علیه السلام جلوان از عموم مردم عزیز خواهران و برادران دعوت میشود در این محفل نورانی شرکت فرمایند آستان مقدس امامزاده سید یحیی علیه السلام. https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا   ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh 💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اگر میخواهید بدانید که با شرکت در چگونه به رفع تحریم ها کمک میکنید، حتما این سه دقیقه را گوش کنید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 سلسله نشست های گفتمان انقلاب اسلامی 📌  مشارکت در انتخابات چه تاثیری بر قدرت بین المللی ایران دارد؟ 🔻کارشناس: 🔹دکتر فواد ایزدی استاد دانشگاه تهران و تحلیلگر مسائل بین‌الملل به دعوت مرکز نسرا تهران بزرگ 📆 سه شنبه یک اسفندماه ۱۴۰۲ 🕗 ساعت ۱۷ 📲 پخش زنده از کانال بصیرت در پیام رسان روبیکا 👇👇👇 https://rubika.ir/baseeratt 🚩نهضت سواد رسانه‌ای انقلاب اسلامی(نسرا) 🆔 @nasraa_ir
✨جشن با شکوه میلاد نور✨ ⚡️شامل برنامه های شادومتنوع: ✅سخنرانی ✅مولودی خوانی مداحان اهل بیت ع ✅مسابقه ✅پذیرایی زمان :شنبه پنجم اسفند ماه از ساعت ۱۵ مکان:محله جلوان ورودی مسجد امیرالمومنین ع https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا   ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹 قسمت صدوچهلم رمان نسل سوخته👇👇 🌹🌹🌹🌹
قسمت صد و چهلم: سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ... ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ... حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ... هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای از بالای بلندی ... بلند شد ... ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ... راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ... آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و رو صدا کردم ... اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ... اشتها نداشتم ... - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به ... نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ... ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی ... ادامه سناریوی و با بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ... ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ... سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹 قسمت صدوچهل ویکم رمان نسل سوخته👇👇 🌹🌹🌹🌹
قسمت صد و چهل و یکم: تو نفهمیدی ... جا خورد ... ـ نه قربانت ... خودت بخور ... این دفعه گرم تر جلو رفتم ... ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ... دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ... کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ... خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ... صدای از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ... کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ... برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای بلند شد ... - بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ... چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ... ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ... خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ... - این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...