eitaa logo
فقط میخوونم
53 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏یه گفتگوی صمیمی با خدا که هر شب موقع خواب باید تکراری گوش کنیم
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹یه بار دیگه این ماجرای جالب را مشاهده کنید شهیدی که پس از گذشت 17 سال از شهادتش، زنده می‌شود و به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا کمک می‌کند تا مشکلاتش حل شود. ....مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم، "شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری.." ..وسط بازار ازحال رفتم. 🔆 ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون 🕊شادی روح بلندشان صلوات
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸دختر خانم ۱۰ساله فقط با آیات قرآن جواب میزبانان رو داد! 🔹 تسلط حیرت‌انگیز کوثر خانم بر آیات قرآن کریم الله اکبر الله اکبر الله اکبر
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 افشاگری دردناک دکتر مهدی غضنفری خوانساری (وزیر اسبق صمت) "سال ۹۲ به دیدار حسن روحانی رفتم و گزارشی از موجودی انبار کالاهای اساسی دادم که اوضاع خوبه و به تعداد کافی جنس هست. حسن روحانی هم تشکر کرد، اما چندماه بعد در یک سخنرانی گفت انبارهای خالی تحویل گرفته تا به جامعه بگه به مذاکره نیاز داریم!"عمدا ناله و کم‌کاری می‌کردند تا به مردم اینطور القاء شود که فقط با مذاکره، مشکلات حل میشود! ✍الآن هم با تکرار همان روش و با قطع برق و گاز در دولت آقای پزشکیان و با سر دادن ناله‌های پی در پی و دلیل‌تراشی سعی دارند به ملت القاء کنند اوضاع کشور نابسامان است.متأسفانه ما با چنین گرایش سیاسی در مدیریت اجرایی کشور هر دفعه که کار را در دست می‌گیرند طرف هستیم!تمام فکر و ذکرشان، تولید حاشیه برای مردم و حاکمیت دینی است 🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃یازهــــــــــــــــــرا꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 طريقه صحیحِ خواندن نماز روی صندلی عزیزانیکه اجبارا روی صندلی نماز اقامه می‌کنند حتما این فیلم رو ببینند
608.7K
درمان دمنوشی برای بچه ها درمان سرفه های خشک
لقمان حکیم : شر با شر خاموش نمیشود چنان که آتش با آتش، بلکه شر را خیر فرو مینشاند و آتش را آب کلام قادر مهربان: ادفع بالتی هی احسن سیئه دفع کن بدی را با انجام خوبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله روايت تكان‌دهنده رهبرمعظم انقلاب از شفاگرفتن حسین الهی قمشه ای در نوزادی از قول مرحوم پدر ایشان ...در فکرم ناگهان رسیدم به. حضرت_علی_اصغر سلام الله و تشنگی او به ذهنم رسید یادم افتاد این بچه سه چهار روز است شیر نخورده...
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشنی زیبا از پیکر شهید شفیعی که بعد از ۱۶ سال در عراق سالم تفحص شد و بعثی‌ها هر کاری کردند پیکر را از بین ببرند؛ نتوانستند.‌..
آموزش شهید در عالم برزخ! (حکایت اهل راز) در یکی از دیدارهایی که در شهر ری از خانواده شهدا داشتم، آقای مرادعلی تقوی‌نیا که پدر دو شهید بود، ماجرای رؤیای شگفت خود از فرزندانش «حمید و محمد تقوی نیا» را بیان کرد که اجمال آن در ادامه می‌آید. (گفتنی است شهید حمید تقوی نیا سوم آذرماه 1347 متولد شد و با اعزام از سپاه راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد و در تاریخ پنجم مردادماه 1367 در پاسگاه زید به فیض شهادت نائل آمد. شهید محمد تقوی نیا هفدهم فروردین ماه 1346 متولد شد و با اعزام از ارتش راهی جیهه‌های حق علیه باطل شد و 22 خردادماه 1366 در مریوان به فیض شهادت رسید.) بنده بازنشسته‌ام و 77 سال سن دارم و شش پسر و یک دختر داشتم: دخترم شوهر کرده است. پسر بزرگم علی تراشکاری دارد، دومی کارمند راه آهن است، سومی دکتر است. محمد و حمید که شهید شدند، چهارمین و پنجمین پسران من بودند و آخرین پسرم کارمند مخابرات است. من روزگار را با کارهای سخت سپری کردم تا به بچه‌هایم نان حلال بدهم، کارهایی کردم که خدا می‌داند اگر این پیراهن را روزی چند بار فشار می‌دادی، از آن عرق می‌چکید. بحمدالله خدا را سپاسگزارم که با نان حلالی که در دامن فرزندانم گذاشتم، آن دو تا که شهید شدند به جای خودش، اینها هم که هستند سربار جامعه نشدند، هر کدام شغلی برای خودشان دارند که زندگی خودشان را تأمین می‌کنند. طوری کار می‌کردم که وقتی سیمان داغ خالی می‌کردم، گاهی از انگشت‌هایم خون می‌آمد! یک روز حمید زانو زده بود و داشت مشق می‌نوشت. این انگشتم را بسته بودم. حمید گفت: آقا! گفتم: بله. گفت: چرا تو این طور سخت برای ما نان درمی‌آوری؟ گفتم: بابا جان، این وظیفۀ هر پدری است که کار کند تا اولادش بزرگ شوند. آمد دو تا دست من را زد به هم و بوسید و زد سر چشمش. حمید که روزی دو یا پنج ریال می‌گرفت می‌رفت مدرسه - از پنج ریال زیادتر نبود و از دو ریال هم کمتر نبود - از فردا دیگر این پول را نگرفت. من شب آمدم خانه، مادرش گفت که حمید پول نگرفته رفته مدرسه. حمید را صدا کردم، گفتم: حمید جان چرا پول نگرفتی بروی مدرسه؟ گفت: آقا! تو آن‌طور پول دربیاوری آن وقت من بی‌خودی ببرم مصرفش کنم. من ظهرها می‌آیم ناهار می‌خورم، صبح هم که صبحانه می‌خورم می‌روم مدرسه. خرجی ندارم. محمد بیست و دو ساله بود که شهید شد. موقعی که ما داشتیم محمّد را دفن می‌کردیم حمید جبهه بود، چه جور خبر شد و آمد نمی‌دانم. دیدیم برای دفن آمد. یک عکس از محمد گرفت. آمد کنار من و گفت: آقا بیا تا محمد را دفن می‌کنند ما برویم دفتر بهشت زهرا، قبر بغل دست او را رزرو کنیم، نگذاریم از دست برود. گفتم: برای چه؟ گفت: یعنی زحمت خودتان زیاد نشود. ما گوش نکردیم، الآن محمد افتاده این قطعه و حمید افتاده آن قطعه. موقعی که می‌رویم بهشت زهرا مادرش اگر وسط پارکینگ پیاده شود همان آنجا می‌ماند، دیگر بلد نیست کجا برود، اگر خودم با او نباشم نمی‌داند کجا برود. حمید به ما می‌گفت: می‌خواهید بروید بهشت زهرا چیز خوبی ببرید، میوۀ پَست نبرید. اگر شیرینی می‌خواهید ببرید نان و شیرینی خوبی ببرید، چیز پست برای شهدا نبرید. در سالگرد محمد، حمید مداحی کرد. نمی‌دانستیم که او مداح است. سالگرد محمد که تمام شد، فردایش حمید رفت جبهه، بعد از هفده روز دیگر دیدیم جنازه حمید را آوردند. حمید خیلی ایمانش قوی بود. موقعی که حمید شهید شد روز تاسوعا بود. چهلمش هنوز نشده بود، رفتم سر خاک حمید، هنوز روی قبرش سنگ نگذاشته بودیم. پایین پایش نشستم، صورتم را گذاشتم روی خاک، گفتم: حمید تو را به جان آن کسی که به عشق او جان خودت را فدا کردی، امشب بیا به خواب من. آمدم خانه و شب خوابیدم. در عالم خواب دیدم از خیابانی خاکی عبور می‌کردم، دری باز شد، گویا باغ خودم است. در باغ که باز شد، رفتم داخل باغ. منظره آن باغ را اصلاً نمی‌توان توصیف کرد! از بس درخت داشت، آفتاب داخل آن نمی‌شد! به تمام درختان میوه‌ای آویزان شده، قناری‌ها خواندنی می‌کنند! من هر چه نگاه کردم، ندیدم قناری‌ها کجا هستند. در خیابانش یک نهر آب زلال از آن طرف و یک نهر آب زلال از این طرف جریان داشت. من همان طور که نگاه می‌کردم دیدم حمید و یک آقایی که عبا به دوشش است، پشتشان طرف من است. حمید دستش کتاب بود و آن را می‌خواند و نگاه می‌کرد به صورت آن آقا که عبا داشت، آقا هم سرش را تکان می‌داد.(1) یک مرتبه دیدم حمید عقب را نگاه کرد و من را دید. کتاب را تا کرد و داد دست آقا و آقا رفت. حمید مثل پرنده‌ای که بال درآورد همان طور بال درآورد، چهار پنج متر با من فاصله داشت، بغلش را باز کرد و آمد بغل من. مرا بغل زد، اما احساس نمی‌کردم که چیزی به بدن من می‌خورد، احساس سنگینی نمی‌کردم. خلاصه من را بغل زد و بوسید و گفت: آقا! آمدی این‌جا چکار ‌کنی؟