یه مرحله از شلوغی مترو هست که توش شما یه نفر نیستی، یه واگنی. همراه ترمز کردن کل واگن موج مکزیکی میرن.
عمیقاً همونقدری که احساس خطر از طرف کسی که خیلی باهوشه بهم دست میده و باعث میشه احتیاط کنم، آدم خیلی احمق هم همین حس رو بهم میده.
ببینید، یه مرحله از عصبی بودن هست که توش حتی دلت نمیخواد کسیو پاره کنی. فقط موقع حرف زدنش زل میزنی تو چشماش. همین.
برای یه کاری، یه شخصیت طراحی کردم و خودم عاشقش شدم.
فکر کنم الان تا حدودی خدا رو درک میکنم :]
- یه وقتایی دلم میخواد یکی منو حمل کنه، بهجام راه بره یا حداقل بذاره دستمو حلقه کنم دور گردنش تا یکم از وزنم کم بشه؛ اون موقعا، تند تر از همیشه راه میرم.