eitaa logo
🇵🇸 آیینه
190 دنبال‌کننده
88 عکس
17 ویدیو
1 فایل
و گفت: عیار حرف‌های قشنگ موقع عمل مشخص میشه .. 🌱 ارتباط با ادمین: @m_baee
مشاهده در ایتا
دانلود
بیمار تخت کناری، سطح هوشیاری کمی داشت. برای کارهای شخصی نیاز به کمک داشت. حتی چشم‌هایش را باز نمی‌کرد. اما هنوز چیزی در او زنده بود؛ شُکر. در بدترین شرایط که حتی فرزندانش را فراموش کرده بود، شکرگزار خدا بود. وقتی بهش آب می‌دادند می‌گفت: به‌به، به‌به. اللهم صل علی محمد و آل محمد... چقدر در کنارش بودن برکت داشت. کاش در زمان سلامتش او را دیده بودم و از وجودش استفاده می‌کردم. کسی گفت برایش دعا کن که بیشتر از این اذیت نشود و من مبهوتم که چه دعایی می‌توان کرد برای کسی که وجودش، هر چند بیمار، دنیا را روشن کرده... @mirror13
هروقت حس کردی خیلی می‌فهمی یادت بیاد که 5 سال پیش هم همین فکر رو می‌کردی! @mirror13
اِلٰهی ما اَقْرَبَک مِنّی و اَبْعَدنی عَنك.. خدایا.. تو چه اندازه به من نزدیکی ومن تا چه حد از تو دورم... @mirror13
گناه اول ما، افتتاح پنجره بود گناه دیگر ما، انهدام دیوار است خوشا اشاعه خورشید در بسیط زمین صدور نور به هرجا که آسمان تار است @mirror13
اولین بار بود که پایم را به خانه‌شان می‌گذاشتم. پیش‌تر وصف خانه و صاحب خانه را برایم گفته بودند، و حالا آنچه را شنیده بودم، با چشم می‌دیدم. همه چیز شبیه همان بود که گفته بودند با این تفاوت که دیگر حاج خانم هوشیار نبود که برایمان شعر بخواند و با خوش لفظی از گذشته بگوید. چند دقیقه‌ای که در کنارش بودم انگار در کنار جویبار یا درخت کهنسالی نشسته بودم که حس اَمن و آرامش و یاد خدا را برایم به ارمغان می‌آورد. قرار بود به حاج خانم خبر دهیم که بلاخره حاصل گفتگوهایش با خانم فرزام‌نیا و ذاکری به بار نشسته و کتابش چاپ شد. کتابی که می‌تواند برای همه این پیام را داشته باشد که هر کجا هستی مهم نیست، مهم این است که در لحظه به آنچه که می‌فهمی، عمل کنی و سعی کنی آنچه که می‌فهمی درست باشد. آن وقت قبول می‌شوی و خدا برایت سنگ تمام می‌گذارد. کتاب امسال قبول می‌شویم، روایتی ناب از زندگی حاج خانم نجیب‌ضیاست، خواندنش را از دست ندهید. @mirror13
خاطره‌ای ناب از کتاب: وسط خیابان مانده بودیم بین ماشین‌های دیگر و مشغول تماشا بودیم که یک‌دفعه چند تا مرد جوان درِ سمت امیر را باز کردند و کشیدندش بیرون. می‌خندیدند و می‌گفتند: «انقلاب پیروز شده. باید برقصی.» امیر چند لحظه مبهوت نگاهشان کرد. چهلم الهه بود و لباس مشکی تنمان بود؛ ولی نمی‌دانم چه در ذهن امیر گذشت که یک‌دفعه شروع کرد به بالاپایین‌کردن دست‌هایش و رقصیدن. اشک از چشم‌هایش می‌آمد؛ اما می‌رقصید و با دست‌هایش اشک‌هایش را پاک می‌کرد. هر دو گریه می‌کردیم.
امشب حرم امام رئوف، پشمک عیدی میدادن به بچه‌ها 😃 عید همگی مبارک...
تویی که مرا بی‌واژه می‌فهمی...🌱 @mirror13
خانه حضرت پدر
پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) : «اَنَا وَ عَلِی اَبَوَا هَذِهِ الْاُمَّه» من و علی پدران این امت هستیم.
دارم فکر می‌کنم چقدر خوب شد که پیامبر اجازه دادند ما بهشون بگیم پدر
يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ