محصلای کانال با امتحانات چه میکنن؟☺️
ما آینده این کشور و انقلاب و میسازیمااا خودمونو دست کم نگیریم✌️🏻
هدایت شده از مسجد بلال
AUD-20220109-WA0013.mp3
4.27M
🔹یکشنبه ۱۹دی( ۵۹۴)
🔸نهج البلاغه(ادامه حکمت۲۵۲)
1⃣خدای متعال امربه معروف راواجب کرد برای اصلاح توده مردم،ونهی از منکر راواجب کردبرای بازداشتن بی اطلاعان از گناهان
✅امر بمعروف ونهی از منکردو واجب فراموش شده الهی است
☑️برهر مسلمانی کنار نماز-روزه-حج وجهاد،انجام امر بمعروف ونهی از منکر بارعایت شرایط آن واجب است
2⃣امام علی(ع):سه ویژکی درهرکسی که باشد دنیاوآخرتش سالم خواهد بود
✅هرکسی امربمعروف کند وخودش هم به آن معروف عمل کند
✅ نهی از منکرکرده وخودنیز ازآن روی گردان باشد
✅کسی که حدود واحکام الهی را مراقبت کند
3⃣عزت دنیاوآخرت درامر بمعروف ونهی از منکراست(شرح)
✅کسی که این دوخصلت الهی راخوارکند،خدااورابه زمین خوردن می کشاند
4⃣مقام معظم رهبری:جامعه اسلامی باامر بمعروف ونهی از منکرزنده می ماند
5⃣حفظ نمودن جان کسی بایک کلام مصداق امر بمعروف است(شرح ومثال)
✅دایره امربمعروف راکوچک نبینیم(شرح)
6⃣امر بمعروف درواجبات واجب ودر مستحبات مستحب است
✅لازمه امر بمعروف کردن ،مطالعه،شناخت صحیح ودقت درآن است(شرح)
☑️ نمونه ای ازظرافت امر بمعروف مرحوم جعفر مجتهدی درفردی که همسرش بدحجاب بود.
🔷 درس هایی کوتاه از امیرالمومنین
علی(ع)در حکمت های نهج البلاغه
🔷 شرح به روزاحکام و معارف اسلامی
🔴(توسط حجة الاسلام ساجدی نسب)
✅کانالهای ایتاوتلگرام :
🕌 @MasjedBalal2
✅کانال واتس آپ:
🕌https://chat.whatsapp.com/IyfXOTGpRW2HRhaYZQ2ham
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت111🦋 آرش و برسام و محمد حسین رفتن خونه ی آرش اینا تا اونجا رو مرتب ک
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت112🦋
یک ماه بعد...
ماه صفر هم تموم شد.
تو این مدت همه چیز تکراری بود.
برسام روزا یا تو دانشگاه جدید درس میده یا سر کارای دیگشه.
غروب برمیگشت ولی همش تو اتاقش بود.
کم همو میبینم
آرشم یا بیمارستانه یا خونه یا پیش برسام
گاهی میاد به بی بی سر میزنه....
البته انگار یه چیزایی داره بین آرش و مهسا جدی میشه.
عروسی حدیث و محمد حسینم نزدیکه.
هیچ خبری از سام نیست.
ظاهرا همه چیز خوبه
اما من منتظرم منتظر یه حرف از طرف برسام.
اما اون خیلی به من بی توجه.
همش ازم فرار میکنه
خیلی بی احساسه.
انگار کلا حسی به من نداره...
صدای زنگ در منو از فکر بیرون کشوند.
نگاهی به نقاشی که از برسام کشیدم کردم.
فقط مونده یه امضای هنری کنار نقاشی
اما اینی که در زده نمیزاره کاملش کنم.
تند تند برگه رو گذاشتم
لای کتاب سلام بر ابراهیم که این روزا دارم میخونم.
کتابو رو میز جلوی مبلا رها کردمو رفتم
از حال بیرون اومدم رفتم سمت آیفون.
_بله؟
صدای دختری به گوشم خورد.
_باز کن.
گفتم.
_شما؟
گفت.
_با برسام کار دارم بهتره درو باز کنی و منو منتظر نزاری وگرنه برات بد میشه
مات موندم این کیه چی میگه؟
بی بی خونه نبود برسام هم پایین تو اتاقش بود.
رفتم سمت پله ها و داد زدم.
_آقا برسام یه خانم اومده باشما کار داره.
اونم عین من با صدای بلند گفت.
_خانم؟؟؟
گفتم
_اره.
گفت.
_میشه دروباز کنید ببینید چیکار دارن منم الان میام.
شونه ایی بالا انداختمو با چادر گل گلیم رفتم دم در.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت113🦋
رسیدم و درو باز کردم.
نگاهمو از جفت پاهاش به بالا کشیدم.
بوت چرم زرشکی.
شلوار جین لوله ایی آبی خوش رنگ.
پالتوی خیلی کوتاه که با بوت هاش ست بود.
پالتو باز بود و زیرش بافتی طوسی رنگ کوتاهی پوشیده بود تا کمرش بود و من کمربند شلوارم میتونستم ببینم.
شال گردن طوسی و کلا طوسی.
موهای بلوند چتریش هم از کلاه بیرون زده بود.
رژ زرشکیش هم بدجوری تو چشم بود.
و چشمای سبزش.
پوزخندی زد و گفت.
_پس اون بی ادبی که منو این همه پشت نگه داشته تویی؟
گفتم.
_شما؟
گفت.
_چه پرو برو کنار.
بعدم با دستش منو کنار زد و وارد شد.
رفتم تو حیاط وگفتم
_کجا میری خانم با کی کار داری؟
با حالت چندشی به درو دیوار اینجا نگاه کرد و گفت
_به توچه.
بعدم انگار داره با خودش زمزمه میکنه گفت.
_اینجا دیگه کدوم جهنمیه چقدر کوچیکه......
همین لحظه برسام وارد حیاط شد و تا سر بلند کرد هنگ کرد.
دختر با دیدن برسام جیغی از سر خوشحالی کشید و گفت.
_وایییی برساممممم دلم برات تنگ شده بود.
بعدم دستاشو باز کرد و رفت تا برسامو بغل کنه.
چشمام درشت شد.
برسام عین برق گرفته ها عقب رفت و گفت.
_جلو نیا تو اینجا چیکار میکنی؟ادرس اینجا رو کی بهت داده؟
دختره که انگار بادش خوابیده بود گفت.
_برسام من بعد این همه وقت از آمریکا برگشتم و حالا اینجام تا تورو ببینم ولی تو اینجوری میکنی.؟
برسام سعی میکرد به اون دختره نگاه نکنه
گفت.
_ممنون ولی من نمیفهمم برای چی اومدی و کی ادرس خونه ی مادربزرگمو بهت داده؟کار مامان و بابا نبوده سام خبرت کرده؟
سری تکون دادو گفت.
_خوب که چی اصلا حرفت درست سام گفته مگه چیزی عوض میشه من اومدم تورو ببینم اونوقت اینجوری ازم پذیرایی میکنی این از تو اینم از اون خدمتکارت.
برسام گیج گفت
_خدمت کار؟؟؟
دختره برگشت و گفت.
_اره دیگه اینو میگم.
حس کردم کل صورتم قرمز شده
چشمامو ریز کردمو پشت هم نفس عمیق کشیدم.
برسام با اخم گفت.
_ایشون خدمتکار نیستن ما اینجا خدمتکار نداریم ایشون...
پرید تو حرفشو گفت
_عع؟پس کی کاراتونو میکنه؟اگه خدمتکار نیست پس اینجا چیکار میکنه؟سر و ریختش که به کلفتا میخوره.....
این داره اینارو به من میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم
_هویییی چی چی واسه خودت بلغور میکنی ؟کلفت خودتو و هفت و جدو آبادت.....
اومد سمتمو گفت
_خفه شو دختره ی امل.
بعدم دستشو اورد بالا که بزنه تو صورتم.
ولی مچ دستشو محکم گرفتمو به زبون انگلیسی گفتم.
_ببین دختر فک نکن چون پولداریو وآمریکا زندگی میکنی پس خیلی باکلاسی ....!!!
شاید تو فکر کنی خیلی خوشگلی ولی بیشتر شبیه عروسک داخل ویترینی.فک نکن چون خودمو پوشوندم املم نه من اگه پوششمو بردارم اونوقت تو حسابی احساس زشت بودن میکنی.
پس بشین سرجات و حرف نزن.
قیافش دیدنی بود باورش نمیشد انقدر خوب حرف بزنم.
برسام اومد نزدیکمون و گفت.
_بسه کیانا دیگه داری شورشو در میاری.
دختره که اسمش کیانا بود عقب کشید...
و مات نگاهم کرد...
برسام گفت
_یه لحظه با من میایی.؟
دنبالش رفتم رفتیم گوشه ی حیاط.
کیانا با حرص نگاهمون میکرد.
گفت
_معذرت میخوام واقعا این کیاناست دختر خاله ی من از آمریکا پاشده اومده اینجا و انگار فکر کرده من برسام ۵ سال پیشم و یکم کنارم باشه دوباره مثل قبل میشم.ازتون کمک میخوام میشه بهش بگم شما همسر من هستید؟؟؟؟؟؟؟
مات نگاهش کردم.
گفت
_شرمندم میخوام آب پاکی رو بریزم رو دستش که حتی یه لحظه هم فکر نکنه میتونه منو عوض کنه.
گفتم
_باشه مشکلی نیست.
گفت
_واقعا؟
گفتم.
_اره بدم نمیاد یکم حال این دختره رو بگیرم.
گفت.
_پس از الان جوری برخورد کنید انگار که....
براش سخت بود حرف بزنه حسابی قرمز شده بود و مدام آب دهنشو قورت میداد.
گفتم.
_شما انقدر خجالتی هستید چه جوری با ستاره خانم در مورد خواستگاری و اینجور چیزا حرف زدید؟
گفت.
_والا قضیه اش فرق داره الان باید وانمود کنیم ازدواج کردیم خوب.
گفتم
_بسه دیگه داره نگامون میکنه شک میکنه ها.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت114🦋
رفتیم جلو و کنار هم ایستادیم.
گفتم.
_پس تو دختر خاله ی برسامی...
گفت.
_اره هستم البته خیلی نزدیک تر از دختر خاله هستم تو چی؟
گفتم
_از من نزدیک تر نیستی و نخواهی بود
برسام گفت.
_واسه هرچی اومدی بدون اشتباهی اومدی خوب؟اومدی ایران بگردی باشه برو ولی من شرایط زندگیم خیلی با قبل فرق کرده نمیدونم سام چی بهت گفته اما تو این مدت همش داره سعی میکنه زندگیمو خراب کنه.
گفت.
_سام بهم گفت تو احتیاج به کمک داری گفت من میتونم کمکت کنم که حالت خوب بشه اون نگرانته منم همین طور برسام همه میگفتن عوض شدی و یه مدت تنها باشی دوباره تصمیمت عوض میشه اما سام بهم گفت تو پشیمونی و احتیاج داری یکی کنارت باشه منم دلم طاقت نیاورد اومدم باهم بریم آمریکا قول با خاله و شوهر خاله آشتیت بدم .
بعدم به درو دیوار نگاه کرد و گفت.
_خسته نشدی تو این قفس زندگی کردی؟جای تو اینجاست؟؟؟
برسام دستی به موهاش کشید وگفت
_اینجا اصلا قفس نیست به اندازه ی کافی جا داره البته اگه کوچیکترم بود مهم نبود مهم اینه که اینجا رو دوست دارم کشورمو دوست دارم اعتقاداتمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم. احتیاجی به کمک ندارم چون از همه چیز راضیم سام بهت دروغ گفته ....
تابی به موهاش داد وگفت
_برسام بیخیال شو این حرفا چیه؟خوب منم کشورمو دوست دارم ولی میخوام اونجا زندگی کنم این که دلیل نمیشه....
برسام نگاهی بهم انداخت و گفت.
_کشورتونو دوست دارید اونوقت برای گرفتن پناهندگی علیه کشورتون حرف زدید؟من حاضر نیستم همچین کاری انجام بدم.
من با خارج رفتن به عنوان مسافرت مشکلی ندارم اما برای زندگی نه خصوصا اون جوری که تو فکر تو وخانوادمه چون برخلاف عقایدمه.
دست به کمر ایستاد وگفت
_حرفاتو نمیفهمم برسام دلیل این همه مقاومت رو نمیفهمم. من فعلا ایرانم شاید نباید انقدر یهو حرف میزدیم باشه سرفرصت حرف میزنیم. اصلا فردا ناهار بریم دربند خیلی دلم تنگ شده.
برسام گفت.
_متاسفم چون من حرفمو زدم. و دلیلی نمیبینم باهم بریم بیرون.
گفت
_چرا؟
گفت.
_به دولیل ۱_ما نامحرمیم و ۲_تو تمام مدت داری درمورد من حرف میزنی که باخودت ببری ولی اصلا ازم نپرسیدی که مجردم یا نه؟
با حیرن به برسام نگاه کرد
اما برسام خیره به زمین بود.
گفت.
_یعنی چی؟این مسخره بازیا چیه لازم نیست بپرسم چون سام گفت ازدواج نکردی.
گفت.
_خوب سام کی اینو بهت گفت؟ منو سام دیر به دیر همو میبینیم پس خبراش قدیمیه.
بعدم به من اشاره کرد و گفت.
_از وقتب اومدی انقدر هیجان زوه بودی که نتونستم درست معرفی کنم ایشون همسرم هستن دلربا.
خیلی قیافش دیدنی شده بود.
گفت..
_چی؟
پوزخندی زدم و جلوتر رفتم.
_تا الان خیلی صبوری کردم و هیچی بهت نگفتم و گذاشتم راحت با شوهرم حرف بزنی اما الان دیگه میدونی اون زن داره پس عین دخترای خوب بگرد همون جایی که ازش اومدی...
گفت.
_دروغ میگی؟
گفتم.
_برای چی باید به تو دروغ بگیم؟
گفت
_چون...چون...
گفتم
_چون چی؟
حرفی نداشت بزنه رو به برسام گفت
_باورم نمیشه با این ازدواج کردی تو همونی که یه زمانی همه ی دخترا برات ضعف میکردن؟لیاقتت بیشتر از این بود.
اومدم حرفی بزنم که برسام کنارم ایستاد و گفت
_بستگی داره تعریفت از لیاقت چی باشه شاید از نظر تو هر دختری بیشتر خودشو نمایش بده و تو بغل هر مردی رفته باشه با لیاقته ولی یه دختر پاک و نجیب مثل دلربای من بی لیاقت برام مهم نیست تو چه فکری میکنی ولی همسرم برام خیلی با ارزشه پس بهش توهین نکن.
یه کلمه دیگه میگفت از خوشحالی کف حیاط غش میکردم.... گفت دلربای من.!!!
کیانا عصبی بی لیاقتی نثار برسام کرد ورفت بیرون و درو محکم کوبید جوری که صداش کل فضا رو گرفت.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه