eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
549 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و سوم✨ مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل 🌸حضرت زینب(س)🌸 تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. ✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😟 ✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. 💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. ✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.🕌 بعد از کلی 🌟گریه و دعا و نماز و مناجات🌟 گفتم 🙏خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.😔وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣 رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک.😢✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: ✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم..📖✨ آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. 💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی نحبه🍃 و 🍃منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"🍃 یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😢 بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟😊 -شما معرفی شون کنید.😒 -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو.😠 دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.😳جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!😐🙄 مامان و بابا بلند خندیدن.☺️😁از عکس العمل شون فهمیدم... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و چهارم ✨ از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.😕 مامان به بابا گفت: _بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.☺️ بابا به من گفت: _چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟😊☝️ -بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.🙁 مامان بالبخند گفت: _یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟😉 بالبخند گفتم:شاید.😌 به بابا نگاه کردم و گفتم: _دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟😟 -وحید هم متوجه تو شد؟ -نه.😕 -چرا؟😊 -عصبی بود.🙁 -چرا؟ -یه دختری مزاحمش شده بود. دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. ☺️😁بابا گفت: _اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟😊☝️ -پس آدم دو رویی هست.. 😕با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.😐 -ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟😊 - ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.😑به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.😕 -همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.😊 -شما بهش نگفتین؟ -نه. -چرا؟🙁 -میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.😉 -ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.😒 دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن... هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته😞 و من فقط بخاطر خدا و که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم. چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم: _به بابا گفتم درموردش فکر میکنم. -الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!😕 -یعنی نا امید شده؟😟 -اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟😌😁 متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم: _باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.😊 دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت: _بیا بشین.حالا صحبت میکنیم. برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم😠 بعد لبخند زد.نشستم. بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت: _وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز. -اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟😅 محمد لبخند زد و گفت: _چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.😁 یه کم که گذشت،گفت: _وحید کارش خیلی سخته.😐 به من نگاه کرد: _زهرا نگاهش کردم. -با وحید ازدواج نکن.😒 -بخاطر کارش میگی؟😟 -آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. زیاد میره.😕 -ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟😟 -نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های و و رو به وحید میدن. -یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟😳چه جاهایی میرن؟ 😳چکار میکنن؟😳مربوط به چه موضوعاتی هست؟😳 -زهرا،من نمیتونم توضیح بدم..... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و پنجم ✨ _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمدپر غم بود... فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم.😒زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟🙁 محمد باتعجب😟😳 به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش☺️🙈 -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!😠😳 -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!😳 -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.😊 محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.😒😥 -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.🙁❣ چند وقت بعد تولد علی☺️🎂 بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه🛍 بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین.😊👈 با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید.😠 خنده م گرفته بود.😅محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.😔هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم. با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف. سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟😊 -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.☺️✋ مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید.☺️ چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو🍻🍺 داغ اومد. یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... ادامه دارد...
تقدیم نگاهتون🌱
یه کانال دخترونه میخوای🤔 که توش پر از آموزش های جذاب باشه🙂 یه سر به کانال زیر بزن پشیمون نمیشی☺️ ღدِ‌َخَِـَِتَِـَِرَِاَِنَِ مَِـَِهَِـَِدَِوَِـَِےَِღ ༺ @dokhtran_mahdavi ༻ ٭ورود جنس مذکر به داخل کانال ممنوع✘ کانال کاملا دخترانه✔
🌷 مشخصات شهید حمید سیاهکالی مرادی نام و نام خانوادگی: حمید سیاهکالی مرادی نام پدر : حشمت الله محل تولد : قزوین تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۲/۴ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۴ محل شهادت: سوریه،جنوب غرب حلب مدت عمر: ۲۶ سال محل مزار : گلزار شهدای قزوین قطعه و ردیف و شماره : ----- کتاب مربوط به این شهید: یادت باشد ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌷 زندگی نامه شهیدحمید سیاهکالی مرادی حمید سیاهکالی مرادی ۴ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد. این شهید بزرگوار دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود. در تاریخ دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد. ایشان توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌷 ,خصوصیات اخلاقی شهید حمید سیاهکالی حمید مهربان و مودب بود و برای همه افراد خانواده سرمشق بود. در فامیل و آشنا، اخلاقش زبانزد بود و هرگز کسی را از خود نمی‌رنجاند. عاشق حفظ قرآن بود و تا زمان ازدواجش حدود ۶ جزء قرآن را در حافظه داشت و همسرش هم حافظ قرآن است؛همیشه عادت داشت قرآن را با معنی و تامل مطالعه می‌کرد. هیچ وقت در آزمون دانشگاه تقلب نمیکرد میگفت حقوقی که از سوادم میگیرم باید حلال باشه. همیشه عاشق کمک کردن به دیگران بود. با اخلاق و با ایمان بود و بسیار باحیا بود. نماز اول وقت میخوند و اگه ما دیرتر میخوندیم می گفت نماز اول وقت فوت نشه ها حواست جمع جمع... سنگ مزار شهید مرادی مزین به چند خط از وصیت نامه این بزرگوار است که تأکید می‌کند: «هیچ‌چیز بالاتر از حسن اخلاق و حسن رفتار نیست». ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌷 نحوه ی شهادت حمید سیاهکالی مرادی شهید حمید سیاهکالی‌مرادی که از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه حضرت صاحب الامر(عج) بود،در ۵ آذر ماه سال ۹۴ در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) و نبرد با تروریست‌های تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید.حمید سیاهکالی مرادی دومین شهید سرفراز مدافع حرم عقیله بنی هاشم از استان قزوین می باشد. ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌷 وصیت نامه شهید حمید سیاهکالی مرادی «با سلام وصلوات بر محمد و آل محمد (ص) این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چندجمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب کنیم. ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب (س) را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد. آنچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمی ها و بی بصیرتی های برخی از انسان ها فهمیده ام این است که یا این خانواده اهل بیت (ع) را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا در کنارشان بوده اند ولی درصحنه های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر. آنان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند و فهم درک کرده بودند که این مسیر تنها راه رسیدن به خداست و عامل انحراف بشریت دور ماندن و کور ماندن از راه و از نور هدایت است. اگر پشتیبان ولایت باشیم وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و ره رو این مسیر همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه ولی عصر (عج ) ان شاالله... زیرا نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر، زیرا ما آنچنان که لازم است باید به حدود و ثغور آن توجه کرده و خود را ذوب در این امر بدانیم. اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم. ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌷 پیشگام بودن خواهران در جبهه ی فرهنگی اما یک نکته و آن این است اگر در حال حاضر در جبهه سخت تعدادی از برادران در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی که عقبه هستند ، عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوند و عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشد توسط تمامی جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند ان شاالله ... توصیه به پاسداران حریم ولایت اما به نظر این حقیر هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت. اما در جمله آخر می نویسم آنچه که در این دنیا از مادیات دارم من باب گذران زندگی در اذن همسرم باشد تا بتواند امورات زندگی کند ان شاالله. و در آخر هر کس که این متن را می خواند و یا می شنود ان شاالله که این حقیر سراپا تقصیر را حلال نماید. ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌷 شعر زیبا از شهید حمید سیاهکالی در پایان وصیت نامه همیشه یادتان را من به هنگام نظربازی زرخسار علی جویم و این است اوج طنازی همیشه با لبت آرام می خندم و با چشمان تو مستم قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم همیشه خار بودم من به چشم دشمن ناپاک خدارو شکر در راهت به خون افتاده ام بر خاک وکفی بالحلم ناصرا حمید سیاهکالی مرادی ۱۳۹۴/۸/۱۹ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
شادی روحشون صلوات🌷
‌🔴درآخرالزمان کارها برعکس می شود‼️  💠پیامبر گرامی می فرماید :« از نشانه های و نزدیکی امام زمان آن است که : 🔷اغلب مردم باسواد میشوند. ولی عده ی مردم دانا و آگاه کمتر می شود. 🔷فرمانروایان و حاکمان و مامورین بیشتر می شوند. ولی افراد امین و مورد اعتماد مردم کمتر می شوند. باران ها در همه جا افزایش می یابد. ولی سبزه ها و گیاهان کمتر می شود » 📚تحف العقول ،صفحه ۶۳ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌷 •🕊🌿• - - - - [] تولد: 1360/11/29-ملاط شهادت:1395/1/21 محل شهادت: منطقه خالدیه خانتومان سوریه مزار: چالوس یکمی در مورد این شهید" ایشان دارای ۲ فرزند به نامهای محمد جواد و محمد حسین. از شهدای لشکر ۲۵ مازندران بودند. همسرشان میگویند"حسین آقا بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع بود با پسرمان محمد جواد همیشه کشتی می گرفت. پاتوق ما <امامزاده عبدالوافی> در نزدیکی شهر چالوس بود، خیلی زیاد به این مکان مقدس می رفتم که پسرم از دور گنبد را که می دید خیلی صمیمانه سلام می دادو میگفت :من امدم.همسرم عاشق شهدا بود. به خصوص ویژگی های خاص شهید صیادی شیرازی داشت و دقیقا در سال های روز شهادت ایشان به شهادت رسیدند. یک شب بدون اینکه شهید کوچک زاده را بشناسد،خوابش را دید،از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصی به او پیدا کرد.در عالم خواب شهید کوچک زاده به همسرم گفته بودند که به زودی به شهادت می رسی، روزی که شهادتیکی از بزرگان ایران، مصادف است. - - - - •🕊🌿• •🕊🌿•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماجوان‌هابایدارادھ‌خودراقوےکنید تادرمقابل‌هرظلم‌وبیدادگرےایستادگی‌نمایید وجزاین‌‌چارھ‌اےندارید!(:👊🏽🌱.. -جھاداڪبر/بھ‌ڪتابت‌امام‌خمینی‌‌‌‌‌‌‹رھ‌‌‌‌‌› ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
هرشھیـد‌مثل‌یڪ‌فانوس‌است میسوزد‌ونـور‌میدهد ! وازڪنار‌اوبودن‌توهم‌نـورانۍ‌مۍشوے باشـھداڪھ‌رفـیق‌شـدے‌شـھید‌مـۍشوے🙂🕊 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
حال خوب،مثل این حال خوب بارونی رو براتون آرزو میکنم :) الهی شکرت🙂 _با صدای بلند گوش بدید
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
بــسمِ‌اللهِ‌التــّٰامّات(:
آنچہ در "بِیــتُ‌الزهــــراۜ" گذشت✨ بمونید بࢪامون:) شبتون‌ شهدایے🌹✋️ عاقبتتون امامـ زمانے...💙 یاعلے‌مددッ🌙
بــسمِ‌اللهِ‌التــّٰامّات(:
•☁️🌼• - - - آرام باش :)) هیچ چیزی ارزش اینهمه دلهره را ندارد☁️🌼 - - - - •☁️🌼• •☁️🌼• ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
•🚶‍♀💔• - - - - - آقای‌امام‌حسین... به‌علی‌اصغرت‌قسم... بیام‌حرم‌خوب‌میشم..💔🚶‍♀ - - - - •💔🚶‍♀• •💔🚶‍♀• ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor