eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
535 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
21 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت70🦋 اره نیست مطمئنم نیست. برسام اینجوری نیست تند رفتم تو آشپزخونه. اون سامه از کجا فهمیده من اینجام؟ مطمئنم میدونسته من اینجام چون با ظاهر برسام وارد شده مدل موهاش و طرز لباس پوشیدنش شبیه برسامه پس اینجوری اومده تا منو گیر بندازه میدونسته اگه بدونم اون سامه درو باز نمیکنم. وای خدایا چه گندی زدم. باید به برسام زنگ بزنم. یه دور دور خودم چرخیدم کوشی لعنتیم روی میزه و الان سام جلوی میز رو مبل نشسته. نباید بفهمه که من فهمیدم اون سامه. خوب باشه ولی چیکار کنم؟ خوب اگه یهو بهم حمله کرد چی؟ چه جوری از خودم دفاع کنم؟ وایسا چطوره یه چیزی بردارم وقتی داره چایی میخوره بزنم تو سرش! خوب خنگه اینجوری میمیره تو میشی قاتل. اههه خوب چیکار کنم؟ یه تلفن کنار اتاق بی بی هست چطوره با اون زنگ بزنم! نه نمیشه اگه زنگ بزنم صدامو میشنوه. لعنت به این زندگی. دستام میلرزید. وایی نباید خیلی طولش بدم شک میکنه تند یه چایی ریختم. خوب اینک میبرم بعد تا مشغول اینه من یهو فرار میکنم تو کوچه دیگه اونجا هیچ کاری نمیتونه انجام بده. نگاهم به قندون افتاد یه فکر زد به سرم قندون رو تو آشپزخونه گذاشتمو فقط چایی رو بردم. سعی کردم دستام نلزره تا لو نرم داشت به اطراف نگاه میکرد. چایی رو گذاشتم جلوش. نگاهی به چشمام انداختو گفت. _دستت درد نکنه. و لبخندی زد. وقتی میخنده هم شبیه برسامه ولی لبخندای برسام کجا و این لبخند کجا بی بی راست میگفت اینا فقط ظاهرشون شبیه همه ولی باطنشون خیلی فرق داره. گفتم. _خواهش میکنم عع قندون یادم رفت الان میارم. گفت. _نمیخواد خوبه همین داشتی کارای شرکتو میکردی؟ گفتم. _نه الان میارم برات اره یکم از کارام مونده بود. اینو گفتمو از حال خارج شدم رسیدم به راهرو جوری کنه نبینه به جای اینکه برم سمت آشپزخونه راه افتادم سمت در تا برم بیرون سعی کردم اروم برم که متوجه نشه اییی این در لعنتی خیلی صدا میده اروم دستگیره رو فشار دادم که صدا داد. _کجا داری میری؟؟ یا خدا ترسیده برگشتم که دیدم فاصله ی زیادی با من نداره باید فرار کنم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت71🦋 درو با شدت باز کردمو شروع کردم به دویدن. داد زد. _وایسا و صدای پاشو پشت سرم شنیدم. انقدر هول شدم که حتی دمپایی پام نپوشیدم و فقط سمت درحیاط دویدم. چیزی تا درنمونده. سریع درو باز کردم تا بدوئم بیرون که با چیزی برخورد کردم و ایستادم. نگاه کردم دیدمش. فقط ۵ سانت با برسام فاصله داشتم. نفس نفس میزدم با دیدنش نور امید تو قلبم زنده شد. برسام بهت زده نگاهم کرد. اما نگاهش که به پشت سرم افتاد رنگ نگاهش به خشم تغییر کرد. کنار رفتم که وارد شد و درو بست. صدای نفسای عصبی برسام به گوش میخورد. با دادی که زد از جا پریدم. _تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سام اما خیلی ریلکس ایستاده بود و نگاهش میکرد. برسام جلو تر رفت و گفت _صداتو نشنیدم؟ سام دستاشو توی جیب شلوارش کردو گفت . _پس اوردیش اینجا؟خوب چرا انقدر خودتو اذیت کردی همون شب بهم میگفتی چشمت اینو گرفته میدادمش بهت ولی شریکی. قفسه سینه ام به خاطر دویدن به شدت بالا و پایین میرفت. با بهت به سام خیره شدم. اون خیلی منفوره.! چشمام پر اشک شد. نگاه برسام کردم که دستاشو مشت کرده بود و سعی داشت جلوی خودشو بگیره. گفت. _ببند دهنتو سام ببند گمشو برو بیرون اگه دست روت بلند نمیکنم فقط به خاطر اینکه ازم بزرگ تری پس برو بیرون. سام پوزخندی زد و گفت. _احمق میبینم جادوت کرده که میخوای منو بزنی.فکر کردی حریف من میشی؟ بیا ببینم چه غلطی میخوای بکنی؟ برسام عصبی بود چشماشو بست و نفس عمیقی کشید کاملا مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه. گفت _نمیدونم چه جوری فهمیدی که اون اینجاست ولی توخودتو جای من جا زدی واسه همین کار میتونم ازت شکایت کنم واسه اونم میتونه به خاطر مزاحمت ازت شکایت کنه به خدا اگه دوباره بخوای بیایی سمتش میدمت دست پلیس این اخطار جدی بود حالا برو بیرون. پوزخندی زد و گفت _باشه مثلا ترسیدم بعدم نگاهم کردو گفت _جلوی شرکتی که کار میکنی دیدمت افتادم دنبالت که فهمیدم اینجایی اینو گفتم تا جواب سوالتو بگیری دختر کوچولو حالا تو جواب منو بده چطور متوجه شدی؟ گنگ نگاهش کردم که گفت _از کجا فهمیدی من برسام نیستم.؟ما پدرومادرمونم به زور مارو تشخیص میدادن گاهی هم اصلا متوجه نمیشدن. برسام برگشت و منو نگاه کرد انگار برای اونم جالب بود که من چطور متوجه شدم. نگاهمو از برسام گرفتم و به چشمای هرز سام خیره شدمو گفتم. _خیلی راحت بود شاید ظاهرتون شبیه باشه ولی باطن شما دوتا باهم خیلی فرق داره. یکی از چیزایی که همون اول لوت داد اون چشمای بی حیات بود که داشتی منو قورت میدادی حتی اگه بمیری هم نمیتونی عوضش کنی. دومین چیزم حس نا امنی بود که با وجودت تو خونه حس کردم یادم نمیاد این حسو کنار برادرت تجربه کرده باشم. اینو گفتمو از جلوی چشمای متعجب برسام رد شدمو رفتم تو خونه و درو بستم و پشت در نشستم. سرمو گذاشتم روی زانوهام. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت72🦋 تمام تنم میلرزید صدای جر و بحثشان به گوشم میخورد اما اهمیتی ندادم. بعدم صدای کوبیده شدن در حیاط که خبر از رفتن سام میداد. از جام بلند شدمو به حال رفتم. پشت یه مبل نشستم جایی که کسی نمیتونست پیدام کنه. اشکام سرازیر شد. تمام اتفاقات و حرفای چند دقیقه پیش مدام تو سرم رژه میرفتن. صدای باز شدن در اومد. _دلربا خانم؟ جواب ندادم. صدا نزدیک تر شد. از گوشه ایی نگاه کردم وارد حال شد. _دلربا خانم کجا رفتین؟ صورتش درهم بود. پوووف صدا داری کشید و طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت. _ای بابا این چه وضعیه!؟ نشست روی مبل و دستاشو جلوی صورتش گذاشت. دلم میخواست برم یه جایی که تنها باشم تنهای تنها . دماغمو بالا کشیدم . و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم. متوجه ی صدایی شدم صدای موبایلش بود. جواب داد. _جانم محمد حسین؟ _...... _اره دیدم همون خوبه. _.... _هیچی چیز خاصی نیست خوبم. _.... _نه ولی خسته شدم نمیدونم باید با سام چیکار کنم. _..... _نه الام رفتم خونه همین در حیاطو باز کردم با دلربا خانم مواجه شدم که رنگش پریده بود و نفس نفس میزد یهو دیدم سام تو حیاطه اونم چی عین من لباس پوشیده بود دختر بیچاره کلی ترسیده بود الانم هرچی صداش میزنم جواب نمیده باید برم ازش معذرت خواهی کنم. _..... _اره باشه پس خداحافظ. از جاش بلند شد و رفت. بعد چند لحظه صدای باز و بسته شدن در خونه اومد. پس رفته بیرون. بغضم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه. عین دختربچه های کوچولو زار میزدم برای بدبختی خودم. _دلربا خانم؟! با صدای برسام ترسیده سرمو اوردم بالا که دیدمش. از پشتی مبل داشت نگاهم میکرد. این مگه نرفته بود.؟ تند تند اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین. گفت. _توروخدا پاشین بیاین بیرون چرا هرچی صداتون کردم جواب ندادید؟ حرفی نزدم. عین پسر بچه هایی که قصد دلجویی دارن گفت. _دلربا خانم میدونم ناراحتید و خیلی ترسیدید من شرمندم به خاطر همچین برادری شرمندم.قول میدم بیشتر مراقبتون باشم شما فقط گریه نکن. سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم. وقتی چشم تو چشم شدیم نگاهشو ازم گرفت . لحن و حرکاتش خیلی صادقانه بود و دلم براش سوخت واسه اینکه بیشتر ناراحت نشه از جام بلند شدم. لبخند زد. رفتم رو مبل نشستم که سریع از رفت بیرون. چند لحظه بعد برگشت با یه لیوان شربت . گرفت سمتمو گفت _اینو بخورین فشارتون برگرده. ازش گرفتم. کمی ازش مزه کردم. به دیوار تکیه داده بود گفت _بازم کار دارید؟ گفتم. _نه چیز زیادی نمونده. گفت _پس بزاریدش برای فردا من باید برم جایی کار دارم اگه دوست داشته باشید میتونید همراهم بیاید که یکم حال و هواتون عوض بشه هم شاید منو ببخشید. متعجب نگاهش کردم. چقدر عجیبه ! بیشتر مواقع یا جدیه یا بی تفاوت ولی الان خیلی داره اروم و مهربون باهام حرف میزنه تاحالا این مدلیشو ندیده بودم. نمیدونم چرا ولی تو این شرایط یه آغوش گرم و مهربون میتونست ارومم کنه ولی خوب برسام خوب بلد بوده که چه جوری با یه دختر تنها وترسیده برخورد کنه تا اروم بشه. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. ولی سعی کردم ذوقمو پنهان کنم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت73🦋 سوار شدیم و راه افتاد. سکوت بینمون برقرار بود اصلا نمیدونستم کجا میخواد بره. هیچ تصوری نداشتم. دست برد سمت ضبطو روشنش کرد. فقط موسیقی بود که پخش میشد اما خیلی ارامش بخش بود. به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم. با توقف ماشین چشمامو باز کردم. گفت _پیاده شید بریم. بدون حرف پیاده شدم وپشت سرش راه افتادم کمی راه رفتیم که چشمم به تابلویی افتاد که نوشته بود بهشت زهرا. وارد شدیم دنبالش رفتم تا به قسمتی رسیدم که نوشته بود گلزار شهدا چقدر شهید؟ دورتا دور اونجا رو نگاه کردم. _من جلوتر با چند تا از دوستان کاری داریم که نیم ساعت طول میکشه شایدم بیشتر.اونجا همه اقا هستن نمیتونم شمارو ببرم.فکر کنم تا حالا گلزار شهدای اینجا رو ندیده باشید پس این اطراف رو نگاه کنید من زود برمیگردم. سرمو تکون دادمو رفت. اما میانه ی راه ایستاد و دوباره برگشت. _اگه مشکلی پیش امد یا کاری داشتین بهم زنگ بزنید. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و رفت. مشغول نگاه کردن اطراف شدم. نگاهم به یه بند بزرگ افتاد که روش زده بود شهدای مدافع حرم و بعد ریز نوشته بود فهرصتی از شهدای مدافع حرم کشور. شروع کردم به خوندن اسم شهدا. بعضی هاشون خیلی جوون و خوشتیپ بودن مثل شهید بابک نوری هریس . شهید دانشگر شهید دهقان شهید سیاهکلی مرادی شهید حججی گوشیمو دراوردمو نتمو روشن کردم. شروع کردم به سرچ کردن این اسما خوندن بیوگرافی و دیدن عکسا. خوندن بعضی خاطره ها. به خودم که اومدم دیدم دارم به پهنای صورت اشک میریزم. سرم گیج رفت گوشه ایی نشستم. هوا تقریبا تاریک شده بود. بطری ابی به سمتم گرفته شد. نگاهم به دختر جوان و چادری افتاد که چهره ی مهربونی داشت. لبخند زد و گفت _بگیر بخور تازه گرفتم دهن نزدم فک کنم تو بیشتر احتیاج داری. ازش گرفتمو تشکر کردم. کمی از اب خوردم واییی روحم تازه شد کنار نشست و گفت. _حواسم بهت بود که داشتی گریه میکردی اولین بارته میایی اینجا؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. گفت _مطمئنم اخرین بارت نخواهد بود و بازم همو میبینیم اگه دلت پاک باشه اینجا گیر میکنه . بی مقدمه سوالی که تو ذهنم اومد رو پرسیدم _تو روز قیامت ادما چجوری میرن جهنم؟ نگاهم کردو گفت _بعد از پایان حسابرسی از ادما خواسته میشه از روی پلی باریکی تار مو و تیزی لبه ی تیغ عبور کنه سمت راست بهشته و سمت چپ جهنم که به اعماق زمین میره. اما قبل از عبور از اون پل اعمال خوب انسان رو توی دست راست و اعمال بد رو توی دست چپ میزارن و میگن رد شو.انسان در اثر عدم تعادل به سمتی میره که اعمال سنگینی میکنه وبه اعمالمون بستگی داره. قطره ی اشکی از چشمم جاری شد. گفت _این اشکا نشونه ی خوبیه میگم الان اذان میزنه بریم نماز؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
💚 ✋🏻🌱 📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلی مَنْ فِی الْأَرْضِ وَ السَّمآءَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🌸 +میخوام سرِ پسرمو ببینم -امیر سَر نداره +سرش فدای سرِ امام حسین،خب پس بذارید دست‌هاشو ببینم -دست‌ هم نداره +دست‌هاش فدای دست‌های ابوالفضل ‌مادر شهید_امیر_نقیبی♥️ سرباز ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🌿🌷 خوشرویی مومن ✍️حضرت فاطمه(س) فرمودند: خوشرويى هنگام روبه رو شدن با مؤمن، بهشت را بر فردِ خوش‌رو واجب مى‌كند. 📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۴۰۱ ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🌱 افڪار ما نیز ماننـد گوشے‌هایمان📱 هر روز به کمے شارژ نیاز دارند🔋 ڪمے تمـرڪز🔎ڪتاب خواندن📚 و تفکر🧠👤چیزی‌ست‌که‌ما را در مسیرآگاهے‌وموفقیت‌نگه‌مےدارد✌️ ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل امتحاناته، همه تلاشتونو کنید تا بهترین خودتون باشید! اگه خدایی نکرده از نتیجه کارت ناراضی بودی واست درس عبرت باشه نه مایه یاس و ناامیدی!!!! این شکست خوردنا باید پله بشه تا به موفقیت برسی نه چاه سرِ راهت! از فرصت هات به خوبی استفاده کن زمانی واسه هدر دادنشون نداری! درضمن یادت نره خدا مراقبته! داره نگات میکنه اون خیلی قشنگ اتفاقات رو برات رقم میزنه... فقط! باید صبر کنی تا درست متوجه بشی، یقینا کله خیر :)😉🌿