eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
543 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 💎قالَتْ فاطِمَةُ الزَّهْراء سلام اللّه علیها: ☀️مَنْ اصْعَدَ إ لىَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. ▪️هر کس عبادات و کارهاى خود را خالصانه براى خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت‌ها و برکات خود را براى او تقدیر مى نماید. 📘بحار: ج. ۶۷، ص. ۲۴۹، ح. ۲۵ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
کتاب «سلیمانی عزیز» روایت‌گر خاطراتی متفاوت و خوانده‌نشده از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به‌همراه متن کامل وصیت‌نامه این شهید والامقام است که توسط انتشارات «حماسه یاران» منتشر شده است. این کتاب نوشته مهدی قربانی ، عالمه طهماسبی و لیلا موسوی است. " سلیمانی عزیز" نتیجه مصاحبه‌ها، گفتگوها و خاطرات شفاهی دوستان، هم‌رزمان و آشنایان شهید سلیمانی است که سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشه‌ای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را ‍‍ پیشکش نگاه خوانندگان کند. 📚📖 ✨🌹 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
خـۅشبختۍ یعنے↯ واقف‌بودݩ‌ بہ اینڪہ ھرچہ‌داریم از رحمٺ خـ♡ـداسٺ ھرچہ‌نداریم از ‌حڪمٺ‌خـ♡ـدا احساس خوشبختۍ یعنے همیݩ! خوشبختێ رسیدݩ بہ خواستہ‌ھا نیسٺ بلڪہ لذٺ‌بردݩ ازداشتہ‌ھاست ☺️ 🌱 ـــــــــ✨ـــــــ 🌱 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
سلام دنبال کتاب و داستان هستی بیا اینجا پر از کتاب و داستان های زیباست😍😍 رمان هم نوشتی و دوست داری بقیه بخونن هم میزارم اما زیادمون کنیدا 🌹 لینک کانال 👇🏻 @volume الان کم هستیم زیادمون کنید . صوت دقیقه در قیامت هم می خوام بزارم
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت106🦋 چشم که باز کردم تو اتاق خودم بودم. نگاهم به پایه چوب لباسی اف
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت107🦋 باهم رو تخت نشستیم گفت _الهی قربونت بشم نکن اینجوری با خودت . گفتم. _خدا نکنه دیونه همین مونده یه بلایی سر تو بیاد انوقت دیگه نابود میشم. بغلم کرد و گفت. _عشق منی تو. گفتم. _دیونه. گفت _بهتری؟ گفتم. _نه نمیدونم آرشو کجای دلم بزارم. گفت. _آرش؟ گفتم _بهم حمله ی عصبی وارد شده ولی اون به همه گفته فشارم افتاده بعدم گیر داد که بگو چی داره اذیتت میکنه فک کنم بو برده گفت _عیییی انقدر بده ادم هرکیو بپیچونه دکتر خوبو نمیتونه . گفتم. _امشب بیام خونه ی شما؟نمیتونم تنهایی دق میکنم. گفت _بیا عزیزم دردت به جونم بیا بریم اصلا بیا همین الان بریم که بقیه بهت گیر ندن. گفتم. _باشه. با حدیث رفتیم خونشون..... آرش هم کلی به حدیث سفارش کرد مراقبم باشه. موقع رفتن برسامو تو کوچه دیدم. فقط نگاهم کرد تو نگاهش بی تفاوتی رو میدیدم. دلم برای خودم میسوزه. چرا من؟ چرا من باید گرفتار این ادم بشم؟ شب بود. بی قرار تو اتاق حدیث میچرخیدم. حدیث رفته بود کمک مادرش کنه برای شام. یعنی الان تاریخ عقدم مشخص کردن.؟ حتما الان یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده میشه تا زمان عقد راحت رفت و آمد کنن. قلبم گرفت. به یقه ی لباسم چنگ زدم. انگار داشت از سینم میزد بیرون. اگه برسام دستاشو بگیره چی؟ اگه بهش لبخند بزنه و بگه دوستش داره چی؟ نفسم بالا نمیومد. پنجره رو باز کردم. سوز وحشتناکی میومد. به خاطر برف سرما بیشتر شده و همه جا یخ بسته. سرمو از پنجره بیرون بردم تا نفس بکشم. اشکام پشت هم میریختن..... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت108🦋 دلم میخواست برم یه جای دور و بلند داد بزنم. انقدر داد بزنم که صدام بگیره ولی خالی شم.... _دلربا بیا تو . سرمو اوردم تو و به حدیث نگاه کردم. با دیدن صورتم چهرش درهم شد و منو در آغوش گرفت _نکن این کارو با خودت نکن من مطمئنم که تو هر کاریم بکنی باز همونی میشه که خدا میخواد پس ازش خیر بخواه و کمتر خودتو عذاب بده گفتم. ‌_میدونم حدیث میدونم ولی ..... گفت. _ولی نداره عزیزم آروم باش... زنگ خونه صدا در اومد. حدیث از اتاق بیرون رفت ولی خیلی سریع برگشت و گفت. _ آرام دم در منتظرته میگه بری خونه. متعجب گفتم. _چرا اومده دنبال من؟ گفت. _نمیدونم گفت با آرش دم درمنتظرن. چادرمو پوشیدمو از حدیث و مادرش خداحافظی کردم رفتم دم در. آرام جلوی در ایستاده بود. _سلام چیزی شده؟ گفت. _چیز خیلی خاصی نیست ولی بریم خونه بهتره. آرش پشت فرمون نشسته بود... رفتم عقب نشستم و آرام هم جلو نشست. آرش راه افتاد. _حالتون بهتره دلربا خانم؟ آز آینه نگاهم میکرد. گفتم. _خوبم ممنون. گفت. _شکر. مردد بودم ولی گفتم. _خواستگاری چطور پیش رفت؟ آرام سری تکون دادو گفت. _چی بگم والا بریم خونه خودت میفهمی بدون اوضاع خرابه. تمام ذهنم درگیر این شد که چه اتفاقی افتاده.؟ ماشین ایستاد. پیاده شدیم ماشین برسام جلوی در پارک بود. کلید انداختمو وارد حیاط شدیم. مسیر باقی مونده تا درخونه رو طی کردیم. آرام درو باز کرد و اول اون بعد من و پشت سرم آرش وارد خونه شد. صدای بی بی و عمه میومد انگار از چیزی ناراحت بودن جلوتر رفتم. تو حال نشسته بودن. بی بی گفت _اخه یعنی چی چرا اینکارو کردن. عمه هم با غر غر ادامه داد. _مگه ما مسخرشونیم خیلی کارشون زشت بود ..... گفتم. _سلام. عمه و بی بی جوابمو دادن. روی مبل نشستم. آرام و آرش هم روی مبل دونفره نشستن. آرش گفت. _برسام کو؟ عمه گفت. _رفته تو اتاقش طفلی دلم واسش کباب شد. گفتم. _میشه بگید چی شده؟ عمه گفت. _چی بگم والا زنگ زدن گفتن جواب مثبته بیاین برای جلسه ی اخر و معلوم کردن تاریخ عقد .ما رفتیم اول که کلی حرف نامربوط زدن بعدم عروس خانم گفت میخواد یه بار دیگه با برسام حرف بزنه رفتن تو اتاق ۲۰ دقیقه اونجوری معطل شدیم یهو زنگ زدن دیدیم دایی و زندایی عروس خانم به همراه گل پسرشون تشریف اوردن واسه خواستگاری....عروسم یکم عشوه اومد گفت میخواد با پسر داییش ازدواج کنه!!!!خوب تو که قصدت یکی دیگست چرا مارو سنگ رو یخ کردی.!!!؟ با شنیدن حرفای عمه مات موندم. پنج دقیقه طول کشید تا تحلیل کنم. بعدم با حیرت گفتم. _یعنی همه چی تموم شد؟دختره به پسر داییش جواب مثبت داد؟ آرام در جوابم گفت. _بله... نیشم تا ته وا شد. اما سریع خودمو کنترل کردم ولی آرش منو دید..... اما سعی کردم به روی خودم نیارم. گفتم. _حتما قسمت نبوده.... بی بی و عمه همچنان مشغول غرغر بودن. همین لحظه برسام وارد حال شدو گفت. _لطفا تمومش کنید من نمیدونم چرا انقدر ناراحتید؟ بی بی گفت _یعنی برای تو اصلا مهم نیست که... گفت _نه اصلا من میدونستم قراره اینجوری بشه... همه باهم گفتن. _چی؟ برسام گفت. _یه خواستگاری سوری بود ستاره خانم و من قبلا باهم حرف زده بودیم قرار بود من الکی برم خواستگاریشون تا بفهمه که پسر داییش بهش داره یا نه که خوب ظاهرا همه چیز خوب پیش رفت. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت109🦋 عمه با تعجب گفت. _چی؟؟؟؟منظورت از این حرفا چیه؟ برسام گفت. _هیچی فقط یه کمک بود متاسفم که بهتون راستشو نگفتم. دیگه داشتم شاخ درمیاوردم. نگاهی به بقیه انداختم همه متعجب بودن. بی بی گفت . _چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟چرا؟؟؟ گفت _اگه میگفتم این یا خواستگاری الکیه شما قبول میکردید همراهم بیاید؟؟؟؟ بی بی با ناراحتی گفت. _معلومه که نه. همه ناراحت بودن برسام هم از خونه زد بیرون. آرشم رفت دنبالش. ولی من خوشحال بودم خدایا شکرت که برسام اون دخترو دوست نداره شکرت که همه چیز الکی بود..... رفتم تو اتاقمو به حدیث زنگ زدم و همه چیزو براش گفتم. اونم متعجب بود ... ولی گفت دیدی گفتم به خدا اعتماد کن. خدایا جونم مرسی ..... زیاد نمیتونستم تو اتاق بمونم رفتم پایین و با آرام شام درست کردم. ساعت ۱۱ شب شام آماده شد. ولی کسی دل و دماغ شام خوردن نداشت. آرش و برسامم که بیرون بودن. اخرسرم منو آرام ظرفا رو شستیم . بعدم رفتم تا بخوابم. تو آینه به خودم نگاه کردم. از زخم لبم فقط یه خط بود و دوتا بخیه. کبودی روی گونم هنوز بود. اما مهم نبود دنیا تا چندساعت پیش برام جهنم بود ولی حالا نه. راسته که میگن هیچ شادی وغمی تو دنیا موندگار نیست... فقط باید صبر کرد تا نتیجه عوض بشه -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت110🦋 سه روز از اون شب میگذره. زندگی دوباره برام جریان داره. حال یه نهال تازه رسیده رو داشتم. عمه و بی بی هنوز از برسام ناراحتن برسامم داره سعی میکنه از دلشون دربیاره. متوجه شدم عمه اینا تو تهران هم یه خونه دارن. قرار شده آرش اینجا بمونه چون انتقالی گرفته و عمه و آرام به زودی بر میگردن شیراز. نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد بیرون رو داخل ریه های گرمم کشیدم. همراه مهسا به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. از شدت سرما بینیم یخ زده بود. و حرف که میزدم بخار بلند میشد. بچه که بودم هر وقت هوا اینجوری سرد میشد و از دهنم بخار میومد بیرون. فاز ادمای سیگاری رو به خودم میگرفتم وبخار حکم دود سیگارو داشت. _به چی فکر میکنی که انقدر غرقی؟ گفتم _هیچی. تو بگو اون روز که نشد تلفنی هم که نمیشد بگی الان بگو.... با چشم به چادرش اشاره کردم. _جریانش چیه؟ گفت. _خوب چی بگم مثل تو خواص و جالب نیست ولی میدونم وقتی از خوابت گفتی دلم لرزید یه چیزی افتاد به جونم و مدام بهم میگفت من گناهکارم من باید عوض بشم. اولش مردد بودم ولی به تو نگاه کردم به دخترای مثل تو گفتم اگه بقیه میتونن به حرف خدا گوش بدن چرا من نتونم؟ این بود که تصمیم گرفتم سرم کنم. روزی که به خانوادم گفتم خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن بعدم با مادرم رفتیم و چادر خریدیم همین. گفتم _همین؟یه جوری میگی همین که انگار چیز مهمی نیست!ولی خیلی مهمه.... گفت _نه مثل تو. گفتم _حدیث یه بار بهم گفت نحوه ی هدایت ادما باهم متفاوته .یکی باید کلی نشونه عجیب براش اورد تا به راه بیاد یکی هم انقدر خوبه که با دیدن هدایت یه نفر دیگه دلش میره سمت خدا و هدایت میشه درست مثل تو. مطمئنم تو دلت با خدا بوده فقط یه تلنگر میخواستی که من شدم اون تلنگر..... گفت _شایدم تو درست میگی ولی هرچی هست الان خوشحالم اولش میترسیدم که نتونم ولی الان خیلی خوشحالم که انجامش دادم. لبخند زدمو گفتم _منم اولش همین جور بودم. وارد گلزار شهدا شدیم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت111🦋 آرش و برسام و محمد حسین رفتن خونه ی آرش اینا تا اونجا رو مرتب کنن برای سکونت آقا آرش. پریروز آقا محمد(همسر عمه)اومد تهران. و دیشب همراه عمه و آرام برگشتن شیراز. منو حدیث تو معراج بودیم. خانم موسوی ازم خواسته چندتا پوستر با عکس شهدا طراحی کنم. مشغول ور رفتن با لب تاپ بودم حدیثم داشت یه سری مقاله رو بررسی میکرد. گفتم _حدیث. سرشو از برگه ها بلند کرد و گفت. _بله گفتم _به نظرت چرا یه سری از ادما با وجود یه سری نشونه بازم هدایت نمیشن؟ فاز ادم های متفکر رو به خودش گرفت وگفت. _یه سری از ادما اصلا براشون نشونه ایی نمیاد چون خدا نمیخواد هدایت بشن چون خوب نیستن. یه سری ها هم که گمراهن میدونن حجاب و دین و خدا چیه ولی هیچکس واسشون این مفاهیم رو جا ننداخته. اینا با لطف خدا هدایت میشن عین تو و مهسا. اما یه سری ها هستن که همه چیزو خیلی خوب میدونن ولی نمیخوان هدایت شن اینا مدام بهونه میارن میدونی ادمی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی اونی که خودشو زده به خوابو نه. گفتم. _خوب اینایی که خودشونو زدن به خواب بلاخره هدایت میشن یا نه؟ با خودکار توی دستش بازی کرد و گفت. _بعضی هاشون اره بعضی هاشونم نه اونایی که لجاجتو کنار میزارن و به اشتباه خودشون پی میبرن بلاخره راه درستو انتخاب میکنن ولی اونایی که همچنان ایستادن و بهونه میارن نه تا وقتی بهونه بیارن کاری از پیش نمیره..... گفتم _استاد ممنونم از توضیحات مفیدتون. خندید و گفت _خواهش میکنم. گفتم _استاد بودن بهت میادا. گفت _جدی؟ گفتم _اره شوخی که ندارم. گفت _گفتی شوخی یادم اومد میگم بی بی بلاخره برسامو بخشید ؟ گفتم. _ اره بخشید...میدونی دلم میخواد بیاد از منم معذرت خواهی کنه که حالمو انقدر بد کرد ولی وقتی یادم میوفته که اون زمان از خدا میخواستم برسام شوخی کرده باشه بیخیال میشم. گفت _خود درگیر... گفتم _عع؟توهم فهمیدی؟ گفت _چیو؟ گفتم _که من خود درگیرم.؟ گفت _اره از اولش معلوم بود شانس منه هر چی دیونه است دورم جمع کردم گفتم _دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید. زد به پهلومو گفت. _بدجنس. گفتم. _خودتی. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: 📝
تقدیم نگاهتون🌱
‹🦋🚎› • • بھم‌گفت:ڪھ‌چۍ؟ هعۍشھیدجانباز....جانباز خب‌میخواستندڪھ‌نرن‌ڪسۍ مجبورشون‌ڪردھ‌بود؟ گفتم‌:اتفاقاارھ؛مجبورشون‌میڪرد گفت:ڪۍمجبورش‌ڪرد؟ گفتم‌:همونۍڪھ‌توامَثال‌تو‌ندارے گفت:من؟؟چی‌روندارم گفتم‌:غیرت‌مشتۍفقط‌غیرت🌱:) 🚶🏿‍♂! • • ‹ !. › ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor