eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
540 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند؟(:
♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوپرایز جدید تو راهه😃 صد تایی شدنمون سوپرایز عالی داریم پس لطفا حمایتمون کنید😋✌️ ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت82🦋 تا موقع ناهار یه گوشه کز کرده بودمو مدام فکر میکردم. نمیدونستم چ
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت83🦋 با چادر رفتم پایین. حدیث با لبخند نگاهم کردو گفت. _به به یکی اینجا چقدر خوشگل شده. خندیدم گفتم‌ _من ازش خوشم میاد حدیث ولی یه مشکلی هست. با نگاهش پرسید چی. گفتم‌ _میترسم خراب کنم اگه نتونم از پس این مسئولیت بزرگ بربیام چی؟ خندید و گفت. _نگران نباش خدا خودش کمکت میکنه. اما یه راه خوبم هست که بیشتر بهت کمک میکنه‌. گفتم‌ _چه راهی؟ گفت. _انتخاب دوستای با ایمان و خوب میتونه خیلی موثر باشه چون قرار گرفتن تو حال و هوای دوستای با خدا خیلی کمک میکنه تا آدم به خدا نزدیک تر بشه . یا وقتی که داری اشتباهی میکنی با وجود اون دوستا متوجه اشتباهت میشی. گفتم‌ _چه خوب؟ گفت. _اره خیلی خوبه... گفتم‌. _پس چرا تو با من دوست شدی؟من که .... گفت. _تو دختر خوبی هستی دلربا اولین بار که دیدمت ازت خوشم اومد چون خیلی مهربون بودی بهت نزدیک تر که شدم فهمیدم که تو توان اینکه تغییر کنی رو داری پس سعی کردم کمکت کنم کنارت باشم. لبخند زدم. گفتم‌. _حالا چیکار کنم؟ گفت. _مسلمان شو. گفتم‌. _من که مسلمون گفت. _همه ی ما تو شناسنامه مسلمون هستیم ولی واقعا تو رفتار و کردارمونم مسلمونیم؟ گفتم‌. _چی بگم درست میگی. گفت. _پس الان شهادتین بگو و برای همیشه یه مسلمون واقعی شو منم همراتم.... گفتم‌. _قبوله چی بگم؟ گفت _با من تکرار کن. _اشهد و ان لا الله الا الله اشهد و ان محمد رسول الله. نفس عمیقی کشیدم تکرار کردم. خدایا خودت کمکم کن. اشهد و ان لا الله الا الله اشهد و ان محمد رسول الله. حدیث محکم بغلم کرد و بهم تبریک گفت. جیغی از سر خوشحالی شدم... ذوق خاصی داشتم.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋84پارت🦋 تو این دو روز باقی مونده تا تاسوعا و عاشورا با حجاب رفتم هیئت ولی چادر سرم نکردم. آخه با امام حسین عهد بستم از تاسوعا سرم کنم. تو این دو روز همه ی نمازامو با حدیث خوندم. نمیدونم اگه حدیث کنارم نباشه تنهایی میتونم نماز بخونم یا نه آخه گاهی واقعا حوصله ندارم. امشب شب تاسوعاست چادرمو سر کردم. بسم الله الرحمان الرحیم گفتم‌ با حدیث از خونه خارج شدیم. راه افتادیم سمت هیئت. امشب محمد حسین گفت نمیتونه بیاد دنبالمون پس خودمون پیاده راه افتادیم. راه طولانی نیست پیاده ۱۰ دقیقه طول میکشه. نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۷:۳۰ بود. نوک انگشتام به خاطر سرما یخ زده بود. رو به حدیث گفتم‌. _سردت نیست؟ گفت. _خیلی. گفتم _منم. مشغول صحبت با حدیث بودم که یهو چادرم از پشت کشیده شد. جیغی زدمو برگشتم. با دیدم سام که با خشم پشت سرم ایستاده بود و قسمتی از چادرم تو مشتش بود سکته کردم. خودمو عقب کشیدم ولی اون چادرمو ول نکرد. حدیث عصبی گفت. _آقای محبی چادرشو ول کنید. گفت. _تو دخالت نکن. گفتم‌ _درست حرف بزن . گفت. _اگه نزنم؟ گفتم‌. _بد میبینی! پوزخند زد. صبرو جایز ندونستم. با پام به شکمش لگدی زدمو که از شدت درد چادرمو ول کرد و به خودش پیچید. دست حدیث گرفتمو شروع کردیم به دویدن. چشمم به هیئت خورد. برسام و محمد حسین دیدم که داشتن از تو یه وانت چندتا کارتون رو برمیداشتن. سرعتم نو بیشتر کردیم. حدیث محمد حسین صدا زد.. با دیدن ما جعبه ها و رها کردن و به سمتمون اومدن. محمد حسین دستای حدیث رو گرفت و پرسید. _چی شده؟ حدیث نفس نفس میزد و نمیتونست جواب بده. محمد حسین منو نگاه کرد. اما منم دست کمی از حدیث نداشتم. برسام گفت. _نفس عمیق بکشید تا حالتون بهتر بشه. شروع کردم به نفی عمیق کشیدن. اولی دومی سومی اما حالم بدتر شد اشکام سرازیر شد. برسام کمی نزدیک تر شدو گفت. _دلربا خانم چی شده؟حالیتون درد میکنه؟ سرمو به نشونه ی نه تکون دادم. گفت. _کسی مزاحمتون شده؟ سرمو به معنی آره تکون دادم. گفت _کی؟کجاست؟ سرمو آوردم بالا و مستقیم به چشماش نگاه کردم. انگار از نگاهم غافلگیر شد چون نتونست نگاهشو بگیره. دوست داشتم تا ابد به اون چشما نگاه کنم ولی من دیگه نباید مثل دلربای قبلی باشم. واسه همین نگاهمو ازش دزدیدمو پایینو نگاه کردم. _سام بود؟ چه خوب از نگاهم خوند.. با صدای ضعیفی گفتم‌. _اره. حدیث که انگار حالش بهتر شده بود گفت. _تو راه بودیم یهو یکی چادر دلربا رو کشید برگشتیم دیدیم برادرتونه. صدای آرومش شنیدم. _چادر؟ نگاهش اومد سمتم. انگار تازه متوجه تغییر من شده بود... گفتم. _بله چادر محمد حسین گفت. _دلربا خانم خوشا به سعادتتون بهتون تبریک میگم بابت این انتخاب. نگاهی به حدیث کردم پس به شوهرش لو داده. گفتم‌. _خیلی ممنونم. این وسط برسام بود که با علامت سوال نگاهمون می‌کرد. محمد حسین زد رو شونه ی برسام گفت. _میگم برات مهم اینه که سام داره اذیت میکنه باید یه فکری واسش بکنیم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت85🦋 رفتیم تو هیئت. منو حدیث رفتیم بشینیم که چشمم خورد به همون دختره که با لبخند به سمت برسام رفت و چیزی بهش گفت. با دیدنش حس کردم حالم داره بدتر میشه. معدم بهم پیچید.... انگار هرچی خورده بودم داشت میومد بالا. حالم بد شد.... دستمو جلوی دهنم گذاشتمو به سمت بیرون حرکت کردم حدیث که انگار متوجه شد حالم خوش نیست صدام زد. اما واینستادم. برای رفتن سمت بیرون باید دقیقا از کنار برسام و اون دختر رد میشدم. حدیث دنبالم اومد و صدام زد. به سرعت از کنار برسام عبور کردم به خاطر کمبود بهش تنه زدم. رفتم سمت تو کوچه . حدیث بهم رسید و دستمو گرفت. _خوبی؟ گفتم. _حالت تهوع دارم. گفت. _بریم دکتر؟ گفتم _نه خوب میشم. یکم موندیم بهتر که شدم گفت. _بریم تو؟ گفتم. _من نمیام تو برو. گفت. _چرا؟پس میخوای چیکار کنی؟ گفتم. _میرم خونه. گفت. _تنهایی؟ گفتم. _اره تو برو من خودم برمیگردم. گفت. _نه باهم میریم. گفتم _حدیث جان خودم میرم نمیخواد به خاطر من خودتو اذیت کنی. گفت. _نمیشه تنهات بزارم که وایسا الان میگم محمد حسین با ماشین ببرتت خونه. گفتم _نه توروخدا اذیتش نکن خودم میرم. به حرفم گوش نداد و رفت داخل. لجبازیم گل کرده بود. پای پیاده راه افتادم سمت خونه.. مدام غر میزدم. دلم میخواست اون دختره نباشه حس خوبی بهش ندارم انگار وجود اون برای من مثل یه خطره. ماشینی کنار پام ترمز کرد. اهمیتی ندادم. _دلربا خانم سوارشید. برگشتم. برسام بود که اومده بود دنبالم. بدون حرف رفتم سوار شدم. گفت. _حالتون خوبه؟ گفتم. _خوبم ممنون. گفت. _چطور از دست سام فرار کردید؟ کوتاه نگاهش کردم. اون خیره به جلو بود. گفتم. _زدمش بعدم با حدیث فرار کردیم. نگاهم کردو گفت. _باچی؟ گفتم. _با چاقو! ترمز کرد و با بهت پرسید چی...؟! خیره نگاهش کردم _با چاقو زدمش!؟ نگران و ترسیده نگاهم کرد! گفتم. _ گفتم چیه؟الان به خاطر من ناراحتید یا نگران برادرتونید؟ گفت. _چی؟ گفتم. _برادرتونو دوست دارید؟ ساکت شد. نگاهی به جلوم کردم ۱۰ متر با در خونه فاصله داشتیم. دست بردم سمت دستگیره در و بازش کردم. گفتم. _نترسید با چاقو نزدمش با پا بهش لگد زدم. بعدم در مقابل چهره ی بهت زده اش از ماشین خارج شدم. دوست داشتم برگردم ببینم الان قیافش چه شکلی شده؟اما رفتم سمت درو با کلید بازش کردم...... رفتم داخل ودرو بستم . رفتم تو خونه. همونجا تو حال نشستم. چندتا مداحی و نوحه از حدیث گرفته بودم. بدون اینکه نگاه کنم رو یکیشون زدم. اشکام سرازیر ‌شد گریه میکردم برای خودم و دلم برای زندگیم و فقط حس میکردم امام حسینه امشب تو غم من شریکه . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
سلام حاجی... حاجی یعنی دوسال گذشت‌؟!... دوسال از اون صبح غم بار که خبر شهادت تونو شنیدیم:))) و ما همه در خواب ناز بودیم که شما رفتید و پرواز کردید...🙂💔 حاجی،بین خودمون بمونه ها... بعد از اینکه دست شما قطع شد،دست دادن تو کل جهان ممنوع شد(: و چقدرررر کم سعادت بودیم که بعد از شهادتتون شما رو شناختیم💔 اما همین شناخت باعث سر به راه شدن و به زبون خودمونی آدم شدن خیلیاااا شد...🙂 حاجی کی بودی و چی بودی نمیدونم...ولی بعد شهادتت رو دل همه ما غمه...بیشتر از هما غمی که رو دل آقامونه🙂💔💔💔 غمی که دیروز حتی نتونستن فروکشش کنن و بغضشونو آشکار کردن...😭 حاج قاسم:)شهادت برای تو و همه قاسم ها شیرین تر از عسل است:)))) هوای دلای خسته ما رو هم از اون بالابالا ها داشته باشینا(((: ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی میفته...صدتا مرد برمیخیزن از خونش...🙂💔 پ.ن:از قصد تایمش رو ۱:۲۰ گذاشتم به یاد ساعت پرواز:))) ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
‌ دوسالی‌میشـه‌حوالی‌ساعت 1:20 بامدادڪه‌شیشه‌عمرمون‌ترك‌خـورد💔! ‌ ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
سلام بر شهدا 😭✨🇮🇷 💔💔💔 دو سال گذشت از دوری تو.. خوشا روزی که دوباره تو را ببینیم سردار قلب های ما.. خوشا روز انتقام بزرگ تو یا ذوانتقام انا توکلنا بک یا الله دومین سالگرد شهادت سردار دلها، سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس و همرزمانشان تسلیت باد 🏴 ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥