🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
↻📗🍀••||
نـٰااُمیداَزدَر،رَحمَتبہڪُجـٰاشـٰایَدرَفت
یـٰارَباَزهَرچہِخَطـٰارَفتهِزاراِستِغفـٰار
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
•﷽•🌴🌺 مسیح سوز...😂🤣 #سنگین #استورے📲 ♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
شرکتای پماد سوختگی آماده ارائه محصول باشید واسه مسیح و سردمداراش😎😂
هدایت شده از ‹ اَزتَبارِمادَر! ›
✨ شرکت کننده شماره ⑤✨
🌸 خادم الزهرا بانو🌸
✨سین بزنید برنده ¹0.000 ﷼ پرداخت ایتا بشید ✨
🌸 کانال ↘ 🌸
✨ از تبار مــــــــآدر ✨
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@az_tabar_maadar
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
منسرمگرمگناهاست،سرمدادبزن
سینهاتسختبهتنگآمده،فریادبزن
جمعههاییکهنبودیدبهتفریحزدیم
مافقطدرغمهجرانتوتسبیحزدیم
خشکسالیم،کویریم،توایرودبیا
شیعهمظلومترازقبلشدهزودبیا . . . !🖐🏻💔
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج💙
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
سرم داد بزن آقا... حق داری:)
اما آقا...
شما که داد نمیزنی
شما به اندازه تک تک گناهایی که منِ بنده کردم،استغفار میکنی🙃
چه سخن ها💌
که خدا☝️
با منِ
تنها دارد...🙃
#نماز_شب
فراموشت نشه رفیق...🍃❤️
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
شرط ورود در جمع شهدا #اخلاص است...!
و اگر این شرط را دارے چه تفاوتے می کند نامت چیست و شغلت؟!..🍃❤️
#شهید_آوینی
#شهیدانه 🇮🇷
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#انگيزشے 🌿✨
𝓼𝓽𝓸𝓹 𝓬𝓸𝓶𝓹𝓪𝓻𝓲𝓷𝓰 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓳𝓸𝓾𝓻𝓷𝓮𝔂 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓼𝓸𝓶𝓮𝓫𝓸𝓭𝔂 𝓮𝓵𝓼𝓮'𝓼 𝓷𝓸𝓽 𝓪𝓵𝓵 𝓯𝓵𝓸𝔀𝓮𝓻𝓼 𝓫𝓵𝓸𝓼𝓼𝓸𝓶 𝓪𝓽 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓪𝓶𝓮 𝓽𝓲𝓶𝓮
"سفرِزندگےِخودت رو با
هيچكس مقايسہنكن
همہےگلها در يڪزمانِ
مشابہشڪوفہنميدن" 🙂
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
^شهادت^ نام گرفت...
وقتی "خدا" جان کسی را گرفت ؛از شدت "عشق" ♥️😊
#شهیدانه
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈سی و چهارم✨ با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒 -چیز مهمی نیست.بالا
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و پنجم✨
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...😟
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊
-حالا کی هست؟🤔
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.😁
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊
-مامان! منکه نگفتم بیان.😬
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟😊
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊
بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟😒
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....😅
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و ششم✨
فکری به سرم زد....😅
باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله😁🙈
همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁
مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت.
فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃
پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.
باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊
به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈
حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒
صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.
محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈
بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم.
اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط.
به ناچار رفتیم اتاق من.
همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀
ادامه دارد..
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و هفتم✨
اتاق رو بر انداز کرد...👀
اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب📚 هست.
کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی✨ اتاقم رو به پنجره ست..
روی یه دیوار یه عکس رهبری🇮🇷 مرکز😍 و اطرافش...
عکس شهید خرازی،🌷
شهید همت،🌷
شهید احمد کاظمی،🌷
شهید جهان آرا 🌷رو چسبوندم.
یه گل مصنوعی🌸 هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف🌹 هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم.
خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه.
خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم.
سرش پایین بود،گفت:
_من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.😊ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟
-بفرمایید.
-چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟🤔
-این شهدا، #دوستان نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد #شبیه_ش باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر #محجوب و #باحیا هستن،اونقدر که مشخصه #دوست_ندارن حتی به عکس شون هم #خیره بشیم.منم میخوام اینطور باشم.☝️
-چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟
- #لبخند همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر #ناراحته..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع #لایق شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون #مفیدتر بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت #نبود..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه.
-که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.😊
-شما چرا میخواید ازدواج کنید؟
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا...
-من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید.
-دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و #سبک_زندگیش بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام #بنده_ی_بهتری باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های #بندگی کردنم،چیه.
-چرا من؟🤔
-چون میدونم #شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه.👌
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟😟🤔
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و هشتم✨
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟😕
-نه. ☝️ازدواج یه رابطه #دوطرفه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.👌من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین #هدفی از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که #خدا براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده.
من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم...
بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...😇
وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد،
گفتم:
_یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن #روزی_حلال هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..☝️باید مطمئنا حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام #مطمئن باشم حلاله.البته #انتظار هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید.
-جالب بود برام.👌
-حتی اگه #درآمدکم_باشه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا #حلال باشه..قبول میکنید؟☝️
-خیلی خوبه.😊👌ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید. #تذکر بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه.
-من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید.
باتعجب گفت:
_واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!😳🤔
-نه.
-در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!😟
-واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج #مانع سوریه رفتن تون بشه؟
چیزی نگفت....
سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود.
-آقای رضاپور
چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم...
-آقای رضاپور..حالتون خوبه؟😥
جواب نمیداد....
بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت:
_خانم روشن.
برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود.
گفت:
_خوبم.نگران نباشید...
ادامه دارد...