📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و چهاردهم ✨
سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.🤕همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ 😥مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.😥😨اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!😨
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟😡🗣
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.😒
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.😡🏃صدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.😊
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.😒💔چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟😢
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟😢😠🗣
فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش😒
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!😠🗣
به آقاجون گفت:
_چرا به من نگفتین؟😢
-من گفتم چیزی بهت نگن.😊
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟😠🗣
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.😊☝️
وحید نعره زد:
_زهرااااا😡🗣
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.😊
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!😠🗣
همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.😊
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟😢😠
رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.😭وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.😞
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_تهدیدت کردن؟!!!😨😳
با اشک به آقاجون نگاه کردم.😢گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.😨
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.😢😒
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟😢
قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم #فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم #فدای_راه_امام_حسین(ع).😭
کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.
آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.😔
بعد اون روز....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و شانزدهم✨
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.☝️چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.😊😒
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام😒
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟😢
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔
-وحید😥
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞
-میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....😞
با عصبانیت گفتم:
_وحید😠☝️
خیلی جا خورد.😳
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی.😠
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒
-آره😠
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید😢😥
نگاهم کرد.
اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.😣😭
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭✨*هرچی تو بخوای*✨
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟😢
ادامه دارد...
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
آنچہ در "بِیــتُالزهــــراۜ" گذشت✨
بمونید بࢪامون:)
شبتون شهدایے🌹✋️
عاقبتتون امامـ زمانے...💙
یاعلےمددッ🌙
- حال دلت خوبه رفیق؟😇
+تا امام حسینمو دارم مگه میتونم خوب نباشم؟!😍
امام حسین پشت و پناهتون❤️
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
AUD-20220218-WA0003.
1.75M
#شنیدنی
فکیف اصبر علی فراقک....😢💔
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
رفیق...❗️
دعا خواستی بکنی مولامون رو فراموش نکن♥️
ایشون سالهاست واسه من و تو دعا میکنن🙃💝
اگه مدت ها براشون دعا کنی برات تبدیل میشه به یه عادت زیبا😍
که اگه فقط یه روز☝️ براشون دعا نکنی دلت میگیره😞💔
مثل ماهی میشی توی دریای عشق صاحبت :)
بدون اون برات زندگی معنا نداره🖤
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#شعر
بی قرار توام و دردل تنگم گلہ نیست💔
بخدا غیبت تو علت این فاصلہ نیست🖤
منم و چشم گنہ ڪار و غم و اشڪ مدام😔
نیستم لایق دیدار و جزاین مسئلہ نیست🥀
#فاطمه_صادقی
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
می خواستم دعا کنم کاش انتظار سر برسد
میخواستم دعا کنم یوسف زهرا برسد
اما اندکی فکر کردم
دعاکردم کاش گناه من و ما سر برسد
کاش دل ما به یاد مهدی برسد
اگر دل ما به یاد مهدی رسید، مهدی نیز به داد ما میرسد :)♡
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
رفیق جونی😁 یه دونه صلوات برای سلامتی آقا میفرستی؟😍☝️
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم :)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین ؏ محور شادی و غم ست😍❤️☘
عیدکم مبروک☁️🌈
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
خدا داره صدات میزنه هااا
نبینم آنلاینی👀
نت گوشی خاموش✖️
نت خدایی روشن✔️
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
•إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا•
خدا در همه حال مراقب شماست🌱
+همش با خودت تکرار کن مؤمن
. 🍩
🍩🍩
🍩🍩🍩🍩
🍩🍩🍩🍩🍩🍩
🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩
___________________
\ /
😁
| |
_/ \_
بمناسبت تولد اربابمون سیدوسالار وسرورمون امام حسین (ع) دهنتونو شیرین کنید.😋
فقط نفری یه دونه بر دارید تا به همه برسه. 😁
🎀💕💖پیشاپیش عیدتون مبارک💖💕🎀
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
••🌊••
#آیه_گرافی 🌱
«إِنَّاللّهَکانَعَلیًّاکَبیراً»
یقیناخدابلندمرتبهبزرگاست🌼!:)
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
••🌻🍃••
#حرف_زیبا ✨
آدمهاےخوبمثلدرختپرشڪوفہاند
لگدهمڪہبھشونبزنۍبا،
بارانشڪوفہشرمندهاتمیڪنند (:🌸
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
••🍓🌿••
امامرضا"علیهالسلام":
نمازموجبنزدیڪیهرپرهیزڪارے
بهخداونداست...♥️🌱
#حدیث_گرافی 🌱
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
اگـربویـیازراهخُـداببرید.."✨
همهچیزظاهریرارهـامیکنید..🍃``
#آیتاللهکشمیری..'🎙
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈🏻صد و شانزدهم✨ گفت: _وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و هفدهم✨
_فاطمه سادات چی؟😢
-از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره.😠
-من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم.😢💔
-نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم.😠✋
سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه.😣😢
گفتم:
_باشه.هرجور شما صلاح میدونی.😢
-زهرا😢
با اشک به من نگاه میکرد....
سرمو انداختم پایین.😣😢بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین.😞بابا اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ت یه کم کمکت کنم.😊
وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت:
_اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ت مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم.😊
وحید یه کم فکر کرد و گفت:
_شما خودتون کار و زندگی دارین...😒
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا هم زندگی منه.😊😍
وحید گفت:
_من شرمنده م.زندگی دختر شما با من خراب شد...😞😓
بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا با تو خوشبخته...😊
بابا مکث کرد و بعد گفت:
_طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین.😊وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش...
به وحید گفت:
_نظرت چیه؟
به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد.😒با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه.😢💗
وحید سرشو انداخت پایین و گفت:
_من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه.😞
گفتم:
_به نظرت زندگی کنار پدرومادرم سخته برام؟..😢 ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی.😞💔
من و بابا منتظر جواب وحید بودیم.وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت:
_به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون.😓☝️
بابا بلند شد.گفت:
_من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما.😊
به وحید نگاه کرد و گفت:
_شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ.😊👋
بابا رفت....
وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد🤗😭 و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت.😊🤗
وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد...
دلم خیلی براش تنگ شده بود.💞اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت:
_زهرا حلالم کن.😞
نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت.😢
بابغض به فاطمه سادات که خواب بود،نگاه میکرد.😢وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت...
خیلی خداروشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم.
بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد....
مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن.😥😥 آقاجون شرمنده بود.😓علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.😔😒فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود.☺️
ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی #تنهاترازهمیشه بودیم....
برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون.😔علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم.😣😞دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود.
وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن.
من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل #تنهایی خیلی برام #سخت بود.😞ولی همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام.😣اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده.😓
یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم:
_چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست.😒
آقاجون کتمان نکرد.گفت:
_شرمنده م.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه.😒
-وحید الانم خوشبختم کرده.😒
آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت:
_اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید.😔وحید برای شما کم میذاره.
-وحید پی خوشگذرانی میره؟😐....
ادامه دارد...