🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت78🦋 امروز جمعه است پنجم محرم و ما تو فرودگاه هستیم برای بدرقه ی بی
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت79🦋
غروب رفتیم هئیت.
بازم اون دختره اونجا بود.
وحتی دیدم یه بار از کنار برسام رد شد وباهم سلام وعلیک کردن
برسام هم خیلی خوب جوابشو داد فقط من این وسط اضافیم.
بعد تموم شدن هیئت محمد حسین مارو رسوند خونه و خودش برگشت هئیت تا با برسام و بقیه کمک کنن و اونجا رو تمیز کنن.
حدیث اتاق سمت راست رو برداشته بود تا نزدیکم باشه.
شب بخیری بهش گفتمو خودمو پرت کردم رو تخت که صداش بلند شد.
من اخر این تختو میشکونم.
با حال گرفته ایی خوابم برد....
با صدای تقه ایی که به در خورد بیدار شدم.
اتاق تاریک بود.
چراغ خوابو روشن کردم و به اطراف نگاه کردم.
دوباره چندتا تقه خورد به در.
نگاهی به ساعت کردم 3:45 دقیقه بود
یعنی حدیث این موقع شب چیکارم داره؟
گفتم
_بیاتو حدیث.
اما جوابی نیومد و در باز هم نشد!
متعجب از جام بلند شدمو رفتم درو باز کردم ولی کسی پشت در نبود.
تا اخر راهرو رو نگاه کردم ولی کسی نبود.
رفتم در اتاق حدیثو زدم
جواب نداد.
اروم درو باز کردم
روی تخت خواب بود.
اروم درو بستم که بیدار نشه.
پس کی بود؟؟؟؟؟؟
یه صدایی از پایین به گوشم خورد.
اروم از پله ها رفتم پایین تا ببینم چه خبره.!
اما خونه تو سکوت کامل بود
و فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری توی حال این سکوتو میشکست.
بیخیال رفتم طرف پله ها که برم بالا ولی صدای در خونه بلند شد.
و صدای مبهمی از پشت در بلند شد.
ایستادمو برگشتم درو نگاه کردم.
صدا پشت هم تکرار میشد.
سعی کردم بیشتر دقت کنم تا ببینم چی میگه
_دلربا درو باز کن.
صدای تپش قلبمو واضح میشنیدم.
رفتم جلوتر که حس کردم صدا برام آشناست.
یه چیزی ته دلم میگفت باید دروباز کنم.
آروم قفل درو باز کردم اخه ما شبا درو قفل میکنیم .
دستم یخ زده بود دستگیره رو به سمت پایین فشار دادمو با احتیاط درو باز کردم.
نور زیادی به سمتم هجوم اورد.
چشمامو باز و بسته کردم.
اینجا دیگه کجاست.؟
با تعجب به باغ سر سبز رو به روم خیره شدم.
نور خورشید همه جارو روشن کردم بود.
صدای پرنده ها به گوش میخورد.
برگشتم و عقبو نگاه کردم ولی اثری از در خونه نبود!
_دلربا!
برگشتم
مردی پشت به من ایستاده بود.
همون مردی که دوبار خوابشو دیدم.
جلو تر رفتمو گفتم.
_سلام.
جواب سلاممو داد
گفتم
_شما کی هستید؟
گفت.
_میخوای بدونی؟
گفتم.
_اره
برگشت!!!
با دهن باز گفتم
_شهید محسن حججی؟
لبخندی زد.
دهنم قفل کرده بود باورم نمیشد دارم چی میبینم.
گفت
_اومدم تا حرفمو تکمیل کنم و یه هدیه بهت بدم.
گفتم
_چه حرفی؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت80🦋
جلوتر اومد و گفت.
_اومدم یاد اوری کنم که بهت فرصت دوباره داده شده تا درست زندگی کنی
دستشو اورد بالا روبه روی من وگفت.
_این مال توئه!
به پارچه سیاه تو دستش خیره شدم.
گفتم
_این چیه؟
گفت.
_امانت مادرمون زهراست خواهرم چادری شدنت مبارک.
با بهت چشمامو باز کردم.
بلند شدمو رو تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم.
چراغ خوابو روشن کردم.
با دیدن ساعت یخ زدم 3:45 دقیقه.
بغضم شکست و چشمه ی اشکم جوشید.
با صدای بلند زدم زیر گریه.
داشتم زار میزدم....
در اتاق با شدت باز شد و چهره ی نگران حدیث جلوی در ظاهر شد.
_چی شده؟؟؟؟؟؟؟
بادیدنش گریم بیشتر شد.
دستامو باز کردمو گفتم.
_حدیثثث!!!!
اومدم بغلم کرد و منم فقط زار زدم.
نمیتونستم ساکت شم.
حدیث عین یه مادر مهربون منو در آغوش گرفته بود و سرمو نوازش میکرد
_جانم عزیزم.
_گریه کن اشکالی نداره.
گریم که بند اومد.
گفت میره برام اب بیاره و رفت پایین.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت81🦋
با یه لیوان اب برگشت.
کمی از ابو خوردم.
گفت.
_خواب بد دیدی؟
گفتم.
_نمیدونم ولی حالم خوش نیست.
گفت
_خوب الان خوبی؟من چیکار میتونم برات انجام بدم که حالت بهتر بشه؟
گفتم
_کمکم کن حدیث.
گفت
_هرکاری بتونم انجام میدم...
تمام چیزایی که تو خواب دیدم رو با جزییات تعریف کردم.
منو در آغوش کشید.
گفت.
_عزیزم این که خیلی خوبه.
گفتم.
_گیج شدم نمیدونم چیکار کنم.
گفت
_گیج شدن نداره جانم فقط کافیه به حرف دلت گوش کنی .
گفتم
_دلم الان فقط گریه میخواد .
گفت.
_خوب به غیر گریه دیگه چی میخواد؟؟
گفتم.
_نمیدونم .
گفت.
_چیزی تا اذان نمونده بیا نمازو بخونیم و بخوابیم صبح یه کاریش میکنیم.
باشه ایی گفتم...
.صبح بعد صبحانه.
برگشتم تو اتاق و تو آینه به خودم نگاه کردم.
خواب دیشب مدام جلوی چشمام رژه میرفت.
برگشتم و بین عکسای روی دیوار دنبال عکس شهید حاجی افتادم.
گفتم
_خودت بگو من چیکار کنم الان؟چرا گفتی چادر سرم کنم؟
کلافه رفتم پایین.
حدیث داشت ظرفا رو میشست.
گفتم
_من باید چیکار کنم؟ها؟به نظرت من میتونم مثل تو باشم؟من فک نمیکنم بتونم چادری بشم مطمئنم اگه سرم کنم بعدا نمیتونم نگهش دارم و اونوقت بد میشه.!
دست از ظرف شستن کشید دستکش هاشو در آورد و اومد سمتم.
دستامو گرفت و منو روی صندلی نشوند خودش هم کنارم نشست.
گفت.
_عزیز دلم بد به دلت راه نده دلربا جانم آروم باش نباید بترسی. ببین اولا که خدا به هرکسی رو که بخواد هدایت میکنه .
و تو هم به خواست خدا داری هدایت میشی دلربا خدا راه درستو بهت نشون داده .فقط میدونم اگه اهمیت ندی وبه راه خودت ادامه بدی بعد اون دنیا خیلی پشیمون میشی میگی خدا خواست من نخواستم و دیگه هیچ جایی واسه جبران نیست.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت83🦋
با چادر رفتم پایین.
حدیث با لبخند نگاهم کردو گفت.
_به به یکی اینجا چقدر خوشگل شده.
خندیدم گفتم
_من ازش خوشم میاد حدیث ولی یه مشکلی هست.
با نگاهش پرسید چی.
گفتم
_میترسم خراب کنم اگه نتونم از پس این مسئولیت بزرگ بربیام چی؟
خندید و گفت.
_نگران نباش خدا خودش کمکت میکنه.
اما یه راه خوبم هست که بیشتر بهت کمک میکنه.
گفتم
_چه راهی؟
گفت.
_انتخاب دوستای با ایمان و خوب میتونه خیلی موثر باشه چون قرار گرفتن تو حال و هوای دوستای با خدا خیلی کمک میکنه تا آدم به خدا نزدیک تر بشه . یا وقتی که داری اشتباهی میکنی با وجود اون دوستا متوجه اشتباهت میشی.
گفتم
_چه خوب؟
گفت.
_اره خیلی خوبه...
گفتم.
_پس چرا تو با من دوست شدی؟من که ....
گفت.
_تو دختر خوبی هستی دلربا اولین بار که دیدمت ازت خوشم اومد چون خیلی مهربون بودی بهت نزدیک تر که شدم فهمیدم که تو توان اینکه تغییر کنی رو داری پس سعی کردم کمکت کنم کنارت باشم.
لبخند زدم.
گفتم.
_حالا چیکار کنم؟
گفت.
_مسلمان شو.
گفتم.
_من که مسلمون
گفت.
_همه ی ما تو شناسنامه مسلمون هستیم ولی واقعا تو رفتار و کردارمونم مسلمونیم؟
گفتم.
_چی بگم درست میگی.
گفت.
_پس الان شهادتین بگو و برای همیشه یه مسلمون واقعی شو منم همراتم....
گفتم.
_قبوله چی بگم؟
گفت
_با من تکرار کن.
_اشهد و ان لا الله الا الله
اشهد و ان محمد رسول الله.
نفس عمیقی کشیدم تکرار کردم.
خدایا خودت کمکم کن.
اشهد و ان لا الله الا الله
اشهد و ان محمد رسول الله.
حدیث محکم بغلم کرد و بهم تبریک گفت.
جیغی از سر خوشحالی شدم...
ذوق خاصی داشتم....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت82🦋
تا موقع ناهار یه گوشه کز کرده بودمو مدام فکر میکردم.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.
یعنی واقعا چادر سرم کنم؟
یعنی باید تغییر کنم؟
وایسا ببینم چرا انقدر دل دل میکنی؟
مگه خودت تو حرم امام رضا ازش نخواستی که کمکت کنه درست بشی؟
پس چرا الان داری شک میکنی؟
دلربا حواست به خودت هست؟
خودت میدونی خیلی بدی پس درستش کن.
.
.
.
بعد ناهار به حدیث اصرار کردم بریم گلزار شهدا.
اونم قبول کرد.
.
.
.
گوشه ایی نشستم و به مزار شهدا خیره شدم.
حدیث بیکار ننشست و سر مزار تک تکشون میرفت و فاتحه میخوند.
آهی از ته دل کشیدم.
دستی روی شونه ام قرار گرفت.
سر برگردوندم که نگاهم به فاطمه افتاد..
لبخندی زد و سلام کرد.
جوابشو با گرمی دادم.
گفتم.
_چه جالب ما بازم همو دیدیم.
خندید و گفت.
_اره برای منم خیلی جالبه.
گفتم.
_تو همیشه میایی اینجا؟
گفت.
_نه همیشه ولی خوب خیلی میام اینجا خیلی آرامش بخشه.
حدیث بهمون اضافه شد اونارو بهم معرفی کروم.
یکم که حرف زدیم..فاطمه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت.
_من باید برم کار دارم.
گفتم
_باشه عزیزم.
یه بسته کادو پیچ شده به طرفم گرفت و گفت.
_بفرما عزیزم فک کنم این مال توئه.
گفتم
_این چیه؟
سرشو خاروندن و گفت
_چادره !
گفتم.
_چادر؟؟؟؟؟
گفت.
_اره راستش من یه حاجتی دارم چند وقته دارم به برادر شهیدم میگم که کمکم کنه ولی جوابی نگرفتم دیشب خوابشو دیدم توخواب بهم گفت اگه میخوام کارم درست بشه فردا یه چادر بگیرم بیام گلزار شهدا و بدم به صاحبش .
گفتم
_مگه برادرت شهید شده؟
گفت.
_نه من یه شهید به عنوان برادر انتخاب کردم تا کمکم کنه.
گفتم.
_آها اونوقت برادر شهید کیه؟
گفت.
_شهید محسن حججی.!
قطره ی اشکی روی گونه ام فرود اومد.
تو برام چادر فرستادی؟
حدیث بوسه ایی روی گونه زدو گفت.
_مبارکه.!
چادر از فاطمه گرفتمو گفتم.
_خیلی ممنونم فاطمه جان. امیدوارم به خواسته ات برسی.
لبخندی زد و ان شاءالله گفت.
باهاش دست دادمو خداحافظی کردم.
ذهنم قفل شده بود.
دیگه هیچ جوره نمیتونم ردش کنم.
حدیث نگاهم کردو گفت.
_خوش به حالت.
گفتم.
_ولی تو که خیلی از من بهتری.
گفت.
_از کجا معلوم؟فقط خداست که میدونه کی بهتره.
باهم به خونه برگشتیم.
رفتم بالا و بسته رو باز کردم .
چادر رو روی سرم گذاشتم.
مدل چادر حدیث بود بهش میگه چادر عربی.
جالبه قدشم اندازمه.....
باید تغییر کنی دلربا خانم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
میگن خاک سرده
اما دو ساله زخم رفتنت از روی قلب ما پاک نشده :))💔
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥