مجهولات
وقتی منِ entp و دوستِ estpـم سوار ماشین رفیق isfjـمون میشیم، مامان باباش: - خدایا دخترای مردم کنکله،
- https://eitaa.com/mjholat/10766
من درونگرا و ساکتم و دوستام برونگرا ولی مامان بابام هم همیشه دلشون میخواسته اونا دخترشون باشن🙂😀
#ناشناس
+ اتفاقا مامانمم گفت اگر من بودم که بعدش کلی پروژه داشت😂👌
از اونجایی که بیمحتوایی اینجا برام قابل تحمل نیست
به مناسبت هفته بسیج داستان "اکیپ کتانی قرمزها" رو برای بار دوم، روزی دو پارت تقدیم نگاهتون میکنم😂❤️
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم به:
شهدای گرانقدر بسیج؛
و خانم کریمی (دبیر فیزیک)
برای تقدیر از تمام چیز هایی که سیستم های محدود اداری هیچ وقت نمیفهمند تا برایش تقدیرنامه صادر کنند!
نازی روی میز میکوبید و با تمام توان میخواند:
- سفیدآب، سفیدآب
ماتیک، سرمه و سرخاب
هــــــو هوهو، هــــــو هوهو
مژده و آهو و شیوا هم با ریتم او روی سن کلاس تکانی به خود میدادند. بچه ها همه نیز یا کف میزدند، یا روی میز هایشان میکوبیدند. عدهای هم با کلافگی سعی میکردند در آن سر و صدا چیزی از خطوط جزوه و کتاب بفهمند. با باز شدن ناگهانی در همه در همان حالت قفل شدند. چشمان نازی به شدت باز شده بود و دستان مژده باز شروع به لرزش کرد. آهو هم قبل از آن که اصلا ببیند چه کسی پشت در است، اشک بلافاصله حلقه چشمانش را پر کرد!
با وارد شدن پسرجوان همه نفسی را که در سینههایشان حبس شده بود ناگهان بیرون دادند. شیوا دستانش را به پهلو زد و با لبخند ژکوندی سمت در رفت.
- به برادر غیاثی! شما کجا اینجا کجا مجاهد؟!
غیاثی بلافاصله سرش را پایین انداخت. نازی لبش را تر کرد و خودش را به شیوا رساند. محکم روی شانهاش کوبید و با لبخند پهنی گفت:
- مزاحم نشو مفسد فیالارض! حتما برادرمون برای امر مهمی اینجا ایستادن! تفضل شیخنا، سراپا گوشیم!
غیاثی نفسش را با صدای بلندی بیرون داد. چشم غرهای رفت و زیر لب استغفراللہ گفت. نگاه نازی از شلوار کتان مشکیاش رفت روی کاپشن مشکی و لباس چهارخانه ی مشکی و سفید. از وقتی یادش میآمد غیاثی را با لباس چهارخانه و شلوار کتان دیده بود. انگار از انواع چهارخانه های دنیا، از هر رنگ، چهارخانه ریز، چهارخانه درشت، از همه یک دست داشت. حالا یکی را با شلوار کتان سیاه، یکی سرمهای، یکی عدسی و گاهی هم قهوهای. این کاپشن مشکی رنگ هم از وقتی هوا کمی سرد تر شد، عضو ناموزون ترکیب لباسهایش شده بود. غیاثی سمت تخته وایت برد کلاس رفت و تاریخی را بزرگ روی آن نوشت. زیرش خطی کشید و سمت کلاس برگشت. گلویش را صاف کرد و گفت:
- بسیج دانشگاه داره با عنوان اردوی جهادی چند روزی یه تیم از دانشجو های دواطلب رو میبره مناطق سیل زده؛ هر کس مایل هست که با ما باشه تا نهایتا امروز میتونه بیاد فرم عضویت تو بسیج رو تکمیل کنه. تاریخ اعزام هم اینی هست که روی تخته نوشتم. احتمالا تا یک هفته.
سرش را پایین انداخت و در ماژیک را بست. همانطور که سمت در میرفت خدانگهداری زمزمه کرد. نازی ابرویی بالا انداخت و با لبخند طویلی عمق چال گونهاش را به نمایش گذاشت. دستگیره در را فشرد و تا انتها بازش کرد. کنار رفت و دستش را عمود بر تنهاش، به نشانه بدرقه سمت بیرون کلاس دراز کرد.
- یاعلی برادر غیاثی!
@mjholat
کمد لباسام این قابلیتو داره که در آینده شوهرم اومد خونهمون، مهمونی یهویی پیش اومد و لباس نداشت، بهش بگم بیا عزیزم هر کدومو میخوای بردار بپوش.
مجهولات
کمد لباسام این قابلیتو داره که در آینده شوهرم اومد خونهمون، مهمونی یهویی پیش اومد و لباس نداشت، به
نه هر کدوم به این معنا که همش قابل استفاده باشه. ولی در حدی هست که قدرت انتخاب داشته باشه😂
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری بسم الله الرحمن الرحیم تقدیم به: شهدای گرانقدر بسیج؛ و خانم
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
غیاثی بی هیچ حرفی گذشت و نازی پشت سر او استاد را دید. شتابزده سلامی کرد و با اشاره به بچه ها فورا سمت صندلیاش رفت. استاد داشت خوش و بش اول کلاس را میکرد که نازی با پورخندی به مژده نگاه کرد. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- یعنی غیاثی اینقدر خوف داشت که بخاطرش رژ قرمز و با آستین سفید پاک کردی؟
مژده با چشمان گشاد شده به آستین هودی سفیدش نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و از گند به بار آمده کف دستش را محکم به پیشانیاش کوبید. آهو که هنوز فین فین میکرد، با دیدن آن صحنه پقی زیر خنده زد و سریع لبش را گاز گرفت. نازی سمت شیوا خم شد و ابرویی بالا انداخت. به تاریخ روی تخته که استاد هنوز پاکش نکرده بود نگاهی انداخت و با لحنی پر از شیطنت زمزمه کرد:
- نباید این اردوی جهادی رو از دست بدیم خواهر شیوا!
شیوا با ابرو های بالا پریده چند ثانیه مستقیم به او نگاه کرد! حالا مژده و آهو هم سمت آن ها خم شده بودند و با تمام توان تلاش میکردند از حرفشان سر در بیاورند. نازی بی توجه به صندلی تکیه داد و پای چپش را روی پای راستش گرداند. دستانش را مقابل سینه به هم گره زد و با همان لبخند ژکوند گفت:
- هم ما سر از کار اینا در میاریم، هم اینا یه ذره بیشتر باهامون آشنا میشن!
شیوا هم لم داد و با حرص ابرویی بالا انداخت. لب هایش را روی هم فشرد و گفت:
- من که اگر با این جماعت دم پر بشم بابام از زندگی بلاکم میکنه!
یک ساعت و چند دقیقه بعد، چند دانشجو در یک نقطه تجمع کرده بودند و پچ پچ شدیدی بینشان شنیده میشد. هسته وسطشان چیزی نبود جز چهار تا کتانی قرمز! چهار کتانی قرمز معروف، پشت در اتاق بسیج خواهران دانشگاه!
کتانی وسطی که قرمز تر از بقیه بود و هیچ نقطهاش رنگ دیگری نداشت، برای نازی بود. رئیس اکیپ! دختر چشم و ابرو مشکی ریز نقشی که خودش بچه ها را دور هم جمع کرده بود و تک تک کار هایشان یا نظر او بود، یا توسط او طرح ریزی میشد. اگر هم میخواستی با او دهن به دهن شوی طی چند ثانیه کاملا لال میشدی! و دیگر همه این را پذیرفته بودند.
کتانی قرمز دیگر هم که مارک بودنش همان اول به چشم میآمد، برای شیوا بود. شاید میشد گفت شخص دوم اکیپ است. دماغش عملی بود و لبهایش پروتز کرده. با کمی تزریق در گونه و لیزر و... تنها تصویری که بقیه از او قبل از سلسله جراحیهای زیباییاش داشتند عکسهایی بود که در پیج پدرش دیده بودند. پدرش از سلبریتیهای شناخته شده بود و همین باعث شده بود شیوا هم بی دردسر یک بلاگر پر مخاطب شود!
کتانی بعدی برای مژده بود. دختر تپل و همیشه مضطرب! از وقتی یادش میآمد به دست و پا چلفتی بودن شناخته شده بود. حتی نازی هم به طبع خودش زیاد آدم حسابش نمیکرد، ولی مژده دائما شک داشت اگر از آن ها ببرد، بعدا کسی خواهد خواست سراغ دوستی با او بیاید یا نه؟ و مهم این بود که فعلا با همان دستان تپل عرق کرده هم، عضو اکیپ کتانی قرمز ها بود. از معروف ترین اکیپ های دانشکده!
کوچکترین کتانی قرمز با چهار، پنج سایز اختلاف هم برای آهو بود. یک جاهایی خطوط سفید داشت و بند هایش نیز راه راه سفید و قرمز بود. دختری ریزه میزه با چشمهای عسلی و موی روشن بود. معمولا بیحاشیه و ساکت بود. از وقتی پایش به اکیپ کتانی قرمز ها باز شد، تازه انگار کمی حرف زدن یاد گرفت! ولی هنوز زودرنج بودنش جایی نرفته بود و هیچکس نمیدانست دلیل اینهمه سکوت و گاهی برای دقایق طولانی در فکر غرق شدنش چیست! با این وجود آهو هم راضی بود. راضی بود از اینکه در مرکز توجه هاست، ولو به قیمت کسر چند نمره انضباطی و...
@mjholat
😂: نه حوصلتو دارم نه خیلی بامزهای
😂😂: بامزه بود ولی الان نمیتونم خیلی رو ریاکشنم وقت بزارم
😂😂😂: یه جوری گفتی توقع چیز خیلی بامزهتری رو داشتم این چرتی که گفتی چی بود.. حالا بزار بخندم فکر کنی نه واقعا خیلی خوبی.