eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
وای بچه‌ها🤣 داشتم از یه تیکه بیایونی در می‌شدم برم سمت ایستگاه اتوبوس یهو یه مرد اوتیسم لنگ لنگان اومد سمتم گفت من دنبال دختر مناسب برای ازدواج می‌گردم شما ازدواج کردی؟🤣 حالا بگذریم که گفتم ازدواج کردم و استرس داشتم برگرده بگه حلقت کو؛ دیالوگ بعدیش این بود که از دوستات کس خوبی رو می‌شناسی قصد ازدواج داشته باشه؟ 🤣 خداشاهده تک تکتون اومدید جلو چشمام🤣 بعد تشکر کرد رفت.. ولی من درحالی که قلبم تو حلقم بود این شعر هی تو مغزم پلی می‌شد: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید😂🤌
https://eitaa.com/Shololololo/18229 فقط حیف شماره خونه شما رو نداشتم😐😂
https://eitaa.com/Shololololo/18230 یعنی منم تا دو سال دیگه سینگلی این‌قدر بهم فشار میاره؟😔🤣
' ما ظاهراً آبادهایِ باطناً ویرانھ‌ایم!(:
هدایت شده از منظومهٔ من
- وادےِ بی‌یار .. گفتا که غمگینم من از شهر مدینه غمگینم که از زخمی که دیدم روی سینه بغضش شکسته آهسته آن‌جا با خودش گفت بدجور غمگینم من از اصحاب کینه هر آنچه از دنیای ما می‌خواست، رفت و فرمود غمگینم از این پس بی‌قرینه می‌گفت از وقتی که دیدم پهلویش را ولله چیزی نیست بر داغم سکینه... یک نصفه شب تنهای تنها، گفت با چاه ای وای از این ‌وادیِ بی‌یار و امینه (ح.جعفری) @manzome_man
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری داخل اتاق همه جز نازی مضطرب روبروی میز های خانم معاونی مدیر بسی
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری غیاثی تنها لب هایش را به هم فشرد و باز استغفراللہ گفت! نازی هم با احساس موفقیت فراوان بالاخره رضایت داد سوار شود. انگار شش تا خانم ها عقب نشسته بودند و پانزده نفر آقا جلوی‌شان در هفت ردیف صندلی دو تایی؛ جز غیاثی که کنار راننده نشسته بود. نازی بعد از شروع حرکت بلند بلند گفت: -  خواهر معاونی ما خواستیم اسلحه هامون رو از خواهر مدیری که معاون هستن بگیریم‌، امتناع کردن! دلیل خاصی داره؟ معاونی نگاهش را از ردیف چهار تایی کتانی های جیغ قرمز رنگ گرفت و به صورت بچه ها دوخت. لبخند گرمی کنار چشم ‌هایش را چین و واچین کرد. - من زینبم، خانم مدیری ام ملیحه. خیلی از آشنایی‌تون خوشوقتم بچه ها! در مورد اسلحه هم... ما بسیجیا هیچ وقت با خودمون حمل نمی‌کنیم. چه گرم‌، چه سر‌د، چه هرچی. خصوصا وقتی برای امداد و اردو های جهادی میریم! نازی ابرویی بالا انداخت و لب هایش را به هم فشرد. چهار تایی سرشان را تکان دادند و چند ثانیه بعد، همگی مشغول گوشی‌های‌شان شدند. همان موقع با صلوات بلندی از طرف آقایان، صوت دعای ندبه در تمام فضای مینی بوس پخش شد. نازی با شیطنت فلشی را از جیب مانتویش در آورد و به آن چشم دوخت. چند دقیقه بعد، آن را کف دست زینب گذاشت و گفت‌: - کمی مداحی توش ریختم. خواستید وصل کنید به سیستم صوتی برادرا فیض‌شون تکمیل بشه! زینب همان‌طور که زیر لب دعا را زمزمه می‌کرد، با لبخندی فلش را از دست او گرفت. نازی هم با هنرمندی تمام، شیطنتی که ته چهره‌اش بود را با لبخندی ملیح پنهان کرد. بعد از آن‌، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و هندزفری را در گوش‌هایش گذاشت. نفهمید بالاخره چقدر گذشت تا دعای ندبه تمام شد. این را از آن‌جا فهمید که زینب داشت فلش را به آقایان می‌داد. خنده‌اش را خورد و هندزفری را از گوشش در آورد. ترک اول پلی شد. عده‌ای همراه مداح دم گرفتند و عده‌ای هم به سینه می‌زدند. ترک دوم، و سوم هم‌چنین... پیش از آن که ترک چهارم پلی شود نازی محکم با آرنج به پهلوی شیوا کوبید. شیوا با چشمان گرد شده نگاهش کرد. قبل از آن که جیغ و دادش بر سر نازی بلند شود، صدای موسیقی تندی تمام مینی‌بوس را به لرزه در آورد! اول همه فقط در جاهای‌شان میخ‌کوب بودند! بعد ناگهان با چشمان گرد شده به یکدیگر نگاه کردند و قبل از آن‌که صدای داد و فریاد بلند تر از این شود، غیاثی به شدت فلش را از اسپیکر بیرون کشید. با همان صورت برافروخته گفت: - این فلش برای کی بوده؟ نفری که جلوی زینب نشسته بود، مومن‌زاده بود. از بسیجی‌های سال اولی. همان اول با یک بغل تقدیرنامه وارد اتاق بسیج شد و یک تنه بار چند عنوان اکتسابی و انتصابی را به دوش می‌کشید. آب غیاثی هم از همان اول با او در یک جو نمی‌رفت، ولی یک جاهایی زورش به او نمی‌رسید و ناچار سکوت می‌کرد. مسئله آمدنش به اردو هم همین بود. غیاثی فقط توانست با او حرف بزند و تلاش کند که قانع شود این اردو به دردش نمی‌خورد‌؛ ولی میسر نبود و زور او، یا شاید بهتر باشد که گفت زور پدر او چربید و حالا داشت همراه بچه ها اعزام می‌شد. مومن‌زاده بلافاصله با انگشت اشاره پشت سرش را نشان داد و گفت: - از طرف خانما دادن. @mjholat
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب ناگهان رنگ از رخش پرید. نگاهی به نازی و شیوا و مژده و آهو انداخت که سرهایشان عقب افتاده بود و انگار خواب بودند. فقط این شانه‌های مژده بود که غیرعادی می‌لرزید! زینب فورا لب گزید و چشمانش را بست. زیر لب عذرخواهی کرد و گفت: - احتمالا اشتباهی پیش اومده... مومن‌زاده با پوزخندی گفت: - اشتباه همون جایی پیش اومد که یه عده معلوم‌الحال رو عضو بسیج کردید و بعد هم بی هیچ شرطی در اولین اردو راه‌شون دادید. اون‌وقت برای اومدن من، اون همه اما و اگر وجود داشت! زینب دیگر سکوت کرد و غیاثی هم یکی از همان استغفراللہ های زیرلبی‌اش، که تا دوکیلومتر آن‌طرف‌تر هم شنیده می‌شد را ضمیمه کرد. بین بحث و سر و صدا های آقایان درباره این دست موزیک ها و محتوا و تاثیرات‌شان، ملیحه با چشمان به خون نشسته گفت: - به خدا وقتشه یه چیزی به اینا بگیم..! زینب خواست لبخند بزند که موفق نبود. به نازی نیم نگاهی کرد. مطمئن بود بیدار است. فقط آهسته گفت: - بچه ها من به شما اعتماد کردم. مطمئنم تو مرام شما ام نامردی نیست. ‌یه کم هوای همو داشته باشیم! نازی ناگهان حس کرد دلش زیر و رو شد. آدم بی‌دلی نبود. چشمانش را محکم فشرد و لبش را گاز گرفت. یک چشمش را باز کرد و دایره درشت مشکی‌اش، سمت زینب که کنارش نشسته بود چرخید. از دیدن چهره دل‌خور زینب یک لحظه از خودش بدش آمد! ناغافل بوسه‌ای روی گونه او کاشت و با خنده گفت: - نبینم خواهر زینب دلخور باشه! لب‌هایش را به هم فشرد و با بالا پراندن ابرو به صندلی مومن‌زاده اشاره کرد. - به‌هرحال تنوع برای بعضیا لازمه! زینب با خنده‌ای به او نگاه کرد و سرش را با تأسفی ساختگی تکان داد. دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: - خواهر نازی‌، شما هر وقت به سِمَت ایجاد تنوع منصوب شدی‌، سین برنامه‌هاشو بچین. فعلا بیش‌تر حواس‌تو جمع کن که برای اومدن شما به این اردو سیبیل گرو گذاشتم! نازی نگاهش را از صورت مرتب زینب به انگشتانش سر داد. جز یک انگشتر ‌نقره با نگین شرف‌الشمس بیضی شکل در دست راستش، چیز دیگری نیافت. سرش را بالا آورد و با خنده گفت: - اشتباه کردی دیگه! اصلا دختر بسیجیه و سیبیلش! زینب کلافه خندید و سری تکان داد! - و لابد پسر بسیجی و ته ریشش! وقتی نازی تایید کرد، زینب نفسی عمیق گرفت و گفت: - پس هنوز خیلی مونده ما بسیجیا رو بشناسی خواهر نازی! @mjholat
هدایت شده از 💠 فیلموسوفی 💠
💠مذهبی های Otaku، حجاب Stylist ها و هیئتی های Army! 🔹چند سالیه که با فراگیر شدن ، اون نظم فکری بین نسل جدید به هم خورده؛ یعنی قبلا اگر یک پسر نمازخون می‌دیدی، می‌تونستی خیلی از سلایقش رو حدس بزنی و تقریبا سبک زندگیش دستت می‌اومد 🔹ولی از وقتی عمدهٔ کار تربیتی افتاد دست ها، امروز با پدیده های جدیدی طرفیم که برام خیلی عجیبه! 🔹افرادی که اهل زیارتن ولی اوتاکو هم هستن! (اوتاکو: توی کشور ما به معنی مخاطبین پر و پا قرص انیمه‌ست) نمی‌گم همهٔ ها بدن، ولی غالب انیمه های معروف فضای ضد دینی و حتی کابالیستی غلیظی دارن؛ مثل اتک آن تایتان که دیگه تو یهودی بودن افراط کرده 🔹یا طلبه‌ای که عاشق هری پاتره و نشسته با من کلی بحث می‌کنه که هری پاتر، و جادوگِرا نیست! 🔹یا دخترا و پسرای مذهبی که عاشق آهنگ ها و های کره‌ای شدن و اصلا روی Idol (بُت، خواننده کی‌پاپ) تعصب پیدا کردن و حتی خودشون رو جزو Army (ارتش) می‌دونن 🔹از این مثال ها زیاده؛ اخیرا بحث Style مورد توجهه که اینم مولود نامیمونی از التقاط دین با سبک‌زندگی غربیه و اول بین مسلمون های خارج از کشور پر رنگ بود و بعد وارد کشور ما شد 🔹این پدیده های ، به نظرم ریشه‌ش برمی‌گرده به بی‌هویتی و بی‌هدفی بخشی از قشر مذهبی؛ دستورات دینی زمانی معنا دارن که ما خودمون رو سالک و هدفمون رو رسیدن به بی‌نهایت بدونیم 🔹بدون هویت و قرآنی، به نظر من در این شرایط گلوبالیزه شدن جهان و داد و ستد های فرهنگی، به معنای واقعی مذهبی و خداجو نمی‌شیم 💙فیلموسوفی، هنر، فلسفه، رسانه @filmosophy
مجهولات
وقتی بمب فسفری می‌زنن، این فسفر سفید تو هوا پخش میشه. اگر روی پوست بشینه شروع می‌کنه همون جا آتش گرف
❌دارای تصاویر دلخراش حالا بهتر می‌تونید تصور کنید چه بلایی بر سر ریه‌ها نیز میاد :)💔