مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
2. چیزهایی که شما را خوشحال میکند
خوشحالیام تقریبا میشه گفت ۴ دسته ان.
دسته اول:
یادتونه یه بار گفتم شادی از ته دل دقیقا شادی ایه که نتیجه کار خودت باشه و به طبع هرچی ام کمک و دخالت اطرافیان کمتر باشه، از ته دل تره؟ دسته اول ایناست. شادیای از ته دلی که نتیجه موفقیت هامن. از تحصیلی، تا کاری، تشکیل روابط جدید، کشف استعدادهام، و...
اینا هر چند هم که دست یافتن بهشون سخت باشه، شادی ناشی ازشون تا ابد مثل خون تو رگام میمونه و هر وقت حس کنم دارم کم میارم، با فکر کردن بهش جون میگیرم!✨
دسته دوم: این خوشحالیا میتونه بزرگ باشه، میتونه کوچیک. بیشترم خریدنیه. شایدم یه سفر یا غذا و خوراکی و مهمونی و.. خلاصه ناشی از برطرف شدن نیازها یا هوسهام! اما نکتهاش چیه؟ اینکه اگر اون نیاز، یا اون هوس، اون وقتی که میخوامش بهم برسه خیلی میتونه شادترم کنه تا بعد یا قبل.. کلا به مرور فهمیدم چیزای کوچیکیام هستن که بتونن شادم کنن، ولی وقتی سرِ جا و وقت مناسب خودش سر برسن!
مثلاً منی که تا ۱۴ سالگی عشق داشتنِ تبلت بودم، ۱۵ سالگی وقتی برام یه تبلت های کلس خریدن فقط تشکر کردم. چون دیگه وقتش نبود!
و یادمه همون روز بخاطر یه سطل فالوده شیرازی بیشتر ذوق کردم! چون یک آن دلم خواست و در کمال ناباوری بابا وایساد خرید!
پس یه سری چیزای کوچیک یا حتی بزرگ هستن که سر جای ِ خودش اگر بیان، حسابی خوشحالم میکنن. معمولاً بهش ریاکشن ذوق انفجاری دارم.
دسته سوم: این خوشحالیا رو جدیدا درک کردم. بیشترشم ناشی از تمرینات زیبایی شناسیـه که تو کلاسای نویسندگی و تئاتر و خودسازی خیلی بهش تأکید میشه. این که یاد بگیری زیباییهای کوچیک و بزرگ اطرافتو ببینی و بخاطرش شاد و شکرگزار باشی! مثل بارون، برف، ابرای پشمکی، چیدن یه شاخه گل و گذاشتنش تو گلدون اتاق، خوندن یه شعر، روتین پوستی، غذا دادن به ماهیا و تماشاشون موقع خوردن، دوش گرفتن، معاشرت با آدما، رفتن به جشن و مهمونی، یاد گرفتن یه چیز جدید، چت با دوستام، پیدا کردن یه شکلات تو کشو یا یه اسکناس تو کیف قدیمی، بازی کردن با خانواده، غذا و کیک پختن، نشستن تو اتوبوس و خلوت با هندزفری، کتاب خوندن، شعر گفتن، حرم، و و و... اینا اونقدر زیادن که نمیشه تکتک گفت، اما همهشون واقعاً خوشحالم میکنن و برام ارزشمندن✨ معمولاً ریاکشنم به این خوشحالیا یه لبخند عمیقه :)
دسته چهارم: این دسته ام جزء شادیای جدیدمه. تقریباً میشه گفت همون شادی معنوی! یه چیزایی مثل حرم رفتن، تفأل زدن به قرآن و خوندن آیه های واقعا نورش، خوندن دعاهای صحیفه با معنی، نماز شبایی که حس میکنی سیمات وصل شده! چله گرفتن، استمرار نماز اول وقت، توکل کردن و آرامش گرفتن، گریه تو روضهها، خوندن اشعار عرفانیای که حس خاصی دارن، و... اینام چیزاییه که واقعا خوشحالم میکنه. حقیقتا شادی معنوی گمشدهٔ زندگی من بود :) و من بخاطر نداشتن یقین و از دست دادن همین خوشحالیا، یه روزایی افسرده بودم و انگار دیگه هیچی شادم نمیکرد.. ولی الان دارمشون
میدونید اینا مثل چیان؟ مثل نور. این نور اگر نتابه، باقی خوشحالیامم هرگز دیده نمیشن هرچند هم که باشن...
#me
مجهولات
به ترتیب دخترعموهام/مامانم/من/ نازنین(دختردایی دخترعموهام)/پایینم داداشام
داستان این بود که ما، یه سری پناهنده بودیم که غیرقانونی با یه گروهی وارد شدیم. بعد یه جا تو مسیر، بردنمون تو یه شرکت گوشت و اونجا بازی شروع شد.
جمعا ۱۳ تا اتاق داشت و چنتا اکتور.. یعنی تئاتر تعاملی بود.
اولش دو گروه شدیم، چشم بندارو گذاشتیم، گفتن دست همو بگیرید بچسبید به دیوار بیاید تو. رفتیم تو و بازی شروع شد🤣
نگهبانا همینجور داشتن غریب کُشی میکردن که دخترعموم شروع کرد نمک ریختن..
اول بازی بهمون گفتن به هیچ وجه با اکتورا، خصوصا نگهبانا شوخی نکنید، ولی من که دیدم دخترعموم میکنه و نهایتاً بهش میگن خفه شو، شیر شدم و گفتم:«نونمون کم بود؟ آبمون کم بود؟ چرا باید پناهنده شیم تو این سلاخ خونه؟»
بعد داشتم خودم به شوخی خودم میخندیدم که یکی در گوشم با لحن مرموزی گفت:«عه؟ حالا که شدی، تازه هنوز مونده!»
یه مقدار موقع اومدن دستشویی داشتم، و از همون لحظه رسما دستشویی شدید استرسی من شروع شد🤣
به دخترعموم گفتم دستشوییم گرفته چی کار کنم؟
گفت عه.. ما که پوشک گذاشتیم
و من نابووود شدم😐🤣💔
بعد اومدن گروه اولو(دخترعموها و داداش بزرگم) بردن
ماها رو اما از هم جدا کردن🥲
اولم مامانمو.
اونجا به نازنین و داداشم گفتم خیله خب الان بزرگترتون منم؟
گفتن آره.
و گفتم بعنوان یه بزرگتر زیادی دستشویی دارم🤣🤌
بعد اومدن داداشمو ببرن یهو جیغ زد:«نه.. نه من نمیام میترسم» :/
فلذا نازنینو بردن و بعدم داداشمو
و من موندم و همونی که وقتی نمک ریختم زر زد(صرفا کفشاشونو میدیدم)
بعد موقع رفتن من گفت:«بک اولو که دادم که تو میای بیرون»
و من اون لحظه فقط به مثانهام یادآوری کردم که پوشک همراهم نیست..
سیستان بلوچستان که بودیم با فامیلامون، تو یکی از گردشا با یه آقای سنیای به اسم جاسم آشنا شدیم که بهشون میخورد ۴۰,۵۰ ساله باشن، ولی بعد فهمیدیم ۳۱ ساله است و از غم مرگ زن جوونش اینطور شکسته شده :)💔
خلاصه باقی سفر به طرز بامزهای این آقا کلا همراهمون بود و چندین نکته و حتی غذای خفن هم ازشون یاد گرفتیم.
امشب مطلع شدیم تو یه تصادف جادهای فوت کرده..
اگر ممکنه برای ایشونم یه فاتحه بخونید🍃🤝
ما خودآگاه یا ناخودآگاه خیلی خیلی شبیه آدمایی میشیم که بهشون نزدیک شدیم..
پس باید به آدمایی نزدیک شیم که دوست داریم شبیهشون بشیم!
و وای از وقتی که به آدمی نزدیک بشیم و شبیهاش بشیم اما بعد بفهمیم اون آدم، و این چیزی که الان شدیم واقعا اشتباه بوده :)))
مجهولات
الان کاملا نگرانم چقدرمون از ۴۰۳ زنده بیرون میایم :)))
به همون مقداری که دیروز خبر مرگ شنیدم، امروز خبر ازدواج شنیدم.
الان نگرانی بعدیم اینه که چقدرمون از ۴۰۳ مجرد بیرون میایم🗿..