مجهولات
میخوام امروز دستور یه کیک ساده و خفن که از غزل یاد گرفتمو براتون بزارم. آسونه، چیز خاصی نمیخواد و ع
تابستون تموم شد بلند شو حداقل یه کیک بپز بابات ذوق کنه😌😂
مجهولات
"دختر گدا" زانوهاشو بغل کرده نشسته یه گوشه تو دستش کارگاه گلدوزی، بی هدف میدوزه یه قصر صورتی که ح
بمیرم برا این غمِ این ترانه.
مجهولات
۵. فانوس فانوس یکی از بهترین چنلائیه که هر کنکوری یا دانشجو میتونه داشته باشه! این کانال زیرنظر سی
فانوسو بفرس برا هر کنکوریای که عزیزته.
هدایت شده از خانقاهِ غزلچه🕌🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیف کنید.
مجهولات
کیف کنید.
آقای چاوشی میشه لطفاً این شعر منم از همین زاویه برام بخونید تا روزی سه مرتبه باهاش به خودم خیلی چیزا رو یادآوری کنم؟
قابیل ها قابیل ها ای لایق سجیل ها
ای نابرادرهای پست ای ناکسانِ ایل ها
ای اهلِ در وقتِ خوشی، همراه و همدل هم رکاب
ای اهلِ در وقتِ نیاز، مشغول و دور، همچون سراب..
حیف صمیمیت که شد، خرج شما بی مایگان
حیف از هر آنچه خرج شد، محض خوشیِ حالتان
لعنت به آن رازی که گفتم، خدمت اشخاصتان
لعنت به رویایی که چیدم در سرم با نامتان
لعنت به من که لحظه ای روی شما کردم حساب
باید که با بی مهری هر کس نویسم یک کتاب
معنا شده لفظ رفاقت در کنار معرفت
یک نارفیق اما فقط یک چیز بیند، منفعت!
- بداهه🚶🏻
- تأویلِ فِسُرده .
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و ششم: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و هفتم: تلخ ترین عید
توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه
تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود
بی بی ...
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ...
به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ...
من ... چشم ها و پاهام ...
همه جا دنبال بی بی ..
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ...
یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه
ها رو دادن ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و هشتم: می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصال خوب نیست ... نمونه برداری
هم کردن ... منتظر جوابیم ...
من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم ...
نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت
رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد ...
مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود ...
- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم
شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...
دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...
حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه
دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون
بچه می داد ...
مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
@mjholat
حمایتی ها رو
و کلا پیام های ناشناس رو
اگر به پستای اینجا لینک نشده باشه میزارم تو بدون تعارف🤍
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و هشتم: می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... م
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و نهم: حرف های عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...
- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه
... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو
عاقلانه باشه ...
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کامال جدی بود ... و
دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود
... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم
برمی داشت ..
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی
مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر
اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن
... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ...
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم
دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ...
آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بالیی سر
خودت نیاوردی بیا بیرون ...
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک
خونه ام ... حتی توی آشپزی ...
- کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... باالخره دایی رفت ... اما
رفت دنبال مادرم ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ...
خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ...
تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری...
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ...
یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش
نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه
خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ...
و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه
... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم
حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که
نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...
قبال توی مسیر اصالح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک
گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ...
خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ...
تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
@mjholat
تو آهنگ جدید حامیم یه تکست هست؛
- این جای خالی تو دلم
با خودتم پر نمیشه
خیلی حرفه. خیلی.
مجهولات
بچه ها این مدرسه مهدوی که آجی توش بهش فشار اومده سالن باله، آمفی تئاتر، استخر، سالن مخصوص کلاس های ف
ولی میدونید این توییت چه امیدی بهم داد؟
اینکه صندلیهای رشته های تاپ دانشگاهای تاپ، مشخصه هنوز فروشی نیست :)
وگرنه به جای این همه هزینه و مشکل، قطعا میشد صندلی خرید. ولی راهی نبوده که همون صرف درس خوندنش کردن...
بچهها خودسازی خیلی خوبه
تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون
دقیقاً داشتم فکر میکردم چرا چند وقته حال خوب و خیر و برکت از زندگیم رخت بر بسته برخلاف روزای آخر ۴۰۲و اوایل ۴۰۳
که دیدم بخاطر خودسازیای بود که اون بازه داشتم
الان واقعاً ول کردم خودمو.. از لحاظ ساعت خواب و بیداری بگیر تا نماز و تو گوشی بودن و بدگمانی نسبت به آدما و چله نگرفتن و همه چیز.. مطمئنم بلند شم جمع کنم خودمو درست میشه.
هم حال روحیم، هم وضع برنامه زندگیم، هم این قحطی برکتی که تو تک تک امورم اومده...
مجهولات
بچهها خودسازی خیلی خوبه تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون دقیقاً داشتم فکر میکردم چ
وقتی خودتونو رها کنید، اول نفستون، بعدم آدما خیلی بهتون مسلط میشن.. شیاطین هم که جای خود داره.
به بردگی کشیده شدن رو حس میکنید قشنگ.. توسط امیال مختلف.
ولی وقتی خودتونو در جهت میل خدا قرار بدید، کم کم همه این طنابا از دور دست و پاتون وا میشه.
الان در واقع حس کسی رو دارم که دست و پاهاشو با طناب بستنو هر کدومو به یک طرف میکشن..
ولی خودسازی عین اینه که خودت یه طنابو بگیری و بری بالا. سختتر از اینه که کسی بکشدت، ولی به ظاهر. چون اون کسی کشیدنه، به یه طناب منتهی نمیشه و یهو میبینی همه دارن از چند جهت میکشنت و بهت مسلط شدن و تیکه تیکه ات میکنن.. هیچ رشدی ام توش نیس.
ولی حبلالمتین الهی رو که بگیری و بری بالا تهِ اطمینان و خیر و برکت و صفاست...