اینا باید جوری تنبیه بشن، محو بشن، که صدای نالهشون تو کل جهان بپیچه.
حیفِ حیوون که به صهیونیست تشبیه بشه.
باید پدری ازشون در بیاد که یه کم، فقط یه کم از درد این مردم التیام پیدا کنه......
مغزم میسوزه واقعا اینارو که میبینم.
قلبم آتیش میگیره.
حتی اگه غزهام روزی آتش بس شد
این لکه ننگ باااید از کره زمین پاک بشه
این روزها:
-نیروی انتظامی توسط بالاترین مقام اجرایی کشور علناً تخریب میشه
۲-فتنهسازان و زاویهدارها به پستهای مهم و حساس گمارده میشن
۳-در آستانه سال تحصیلی دانشگاهها دستور به بازگشت لیدرهای آشوبها و اغتشاشات ۱۴۰۱ به دانشگاهها داده میشه و اساتید انقلابی اخراج میشوند.
۴-در این کولاک گرانی دستور گرانسازی بنزین صادر میشود. و ...
به نظر شما در حال تدارک فتنه جدید هستند؟
هدایت شده از عــــــــــــمّارِ سرگردان
قرص روان گردان؟
نه مرسی کتاب فلسفی میخونم
مجهولات
هنرمندای کانال توجه کنن! اگر کسی میبینه در حوزه دیگهای، میتونه یه دوره مختصر و مناسب و خفن و کارب
بریم برای معرفی بعدی که مطمئنم دهن همه تونو آب میندازه از شدت جذابیتش؟😌😂🤌
به نظر من هنر گلدوزی با دست جدا تراپیه🌝🤌
خصوصاً وقتی بتونی باهاش شومیزا مانتوهای چرت و پرتتو تبدیل به اثر هنری بکنی و حتی درآمد کسب کنی ازش💘
مجهولات
قراره دوره مقدماتی پادکست رو براتون برگزار کنم🤍 با همون سرفصل ها، مطالب، تمرینات و پشتیبانی کارگاهای
دوره گلدوزی با دست برنای دانا
دقیقاً با همین شرایط پرداخت خفن 😍
و کیفیت ضبط و آموزش و پشتیبانی حرفهای بهتون تقدیم میشه💘
و قراره توش کلی ایده خفن و آموزش دوخت مختلف یاد بگیرید🥲✨
اما نکته اصلی این دوره مدرسشه
که یقیناً همه تونو مشتاق به شرکت میکنه🤣✨
برای این مینی دوره آموزشی گلدوزی، در خدمت دخترِ جذاب ایتا
https://eitaa.com/vay_oo
هستیم😀✨
که اصلا به نظرم گذروندن اوقات باهاش و تلمذ پیشاش، خودش دنیایی داره😂✨
سلام ما به خدیجه، سلام بر نجمه
خدا جزا دهد اینگونه همسرانی را
بحق حیدر و زهرا، بحق پیغمبر
خدا عذاب دهد جعده و فلانی را
شعبههای دیگهامون😔😂
بله: https://ble.ir/majholat
ویراستی: https://virasty.com/h_jafarii
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهل و سوم: بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و چهارم: سالم بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی
برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان
و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ...
فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه
... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ...
و کال از من یادشون می رفت ...
و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی
خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت
بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم
غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت
مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از
سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این
بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده
بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی
... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می
اومد ... زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی
... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و پنجم: اولین 40 نفر
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی
به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ...
اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا
لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم
چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون
کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود
و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی
... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن
... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو
ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا الزم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می
کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی
تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله
اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب
عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم
... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ...
وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ...
قربت الی الله ... الله اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله...
اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
@mjholat
دوستان لیموترش نه تنها خیلی بهشتیه و رو هر غذایی ام بریزیش بهشتیش میکنه، برای سیستم ایمنی ام خیلی خوبه
از دستش ندید که فصلش رو به اتمامه🥲💔
هدایت شده از هامون♡°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دعا کنی خدا تورو صبور تر کنه
خدا بهت صبر میده؟
یا موقعیتی ک تمرین صبر کنی؟