از کارفرمایی که تو تو حرف میزنه متنفرم.
من ده سالم با شما همکاری کنم از شما بودنم چیزی کم نمیشه نه که وقتی حقوق ماه دومو ریختی یهو بشم تو🚶🏻
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و دوم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و سوم: حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم
... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ...
استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن
نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که
بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز
باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت
شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
ـ خجالت بکش ... مرد شدی مثال ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از
دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می
شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ...
نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می
گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده
... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو
گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ..
ـ به چی نگاه می کنی؟ ...
بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ...
تا زمانی که حضور و وجودش رو حس
نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد
... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
@mjholat
مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
10. بهترین دوست شما!
اوایلی که این لیست رو فرستادم، وقتی به نوشتن این موضوع فکر میکردم، گفتم از این لوسبازیای خدا، یا مامانم، و... در نمیارم! من دوستای خوب و واقعی زیادی دارم! حتی حضوریام بگی نه، مجازی! اونا رو میگم، کلیام درباره صمیمیت و رفاقتمون مینویسم!
ولی الان که دارم مینویسمش، خیلی چیزها تغییر کرده! خیلی تغییر نکردهها، خیلی چیزها تغییر کرده!
جوری که الان نمیتونم وایسم سُر و مُر گنده بگم بعله فلانی بهترین رفیق منه! حتی شاید نمیتونم بگم مامانم. حتی نمیتونم بگم خدا(البته که من خوب رفیقی نبودم.. وگرنه اون همیشه هوامو داشته)
الان فقط دارم رو خودم کار میکنم از آدما، و فضای ناامن رفاقتها، فاصله بگیرم. کمتر حرف بزنم. از وقایع تا وقتی به نتیجه مطلوب نرسیدم صحبت نکنم. هر چقدرم بخاطرش غصه بخورم، استرس بکشم، اورثینک کنم، یا فکر کنم نیازمندترینم که با یکی حرف بزنم🚶🏻
حتی یه وقتایی که دیگه خیلی گیجم، میرم سراغ آدمایی که به نسبت ازم دورتر باشن و یه مورد رندومو باهاشون مطرح میکنم!
ولی نمیخوام برای کسایی که اون همه قطعه پازل از منو دارن، این قطعهام کامل بشه✅
و اولین و آخرین چیزی که باعث این فاصله گرفتنم شد، قبل از بیاعتمادی، دو طرفه نبودن بود. یقینا!
دیدم نه، اونا برای همین مهمترین و تنهاترین اوقات زندگیشون افرادی غیر از من دارن! و بعدا ام تصمیم میگیرن با من دربارش صحبت نکنن. این غریبه بودنه باعث شد منم حس کنم لزومی نداره با این آدم اینقدر رو باشم🤝
وگرنه تو بحث رازداری که دم خیلیاشون گرمه!
به هر حال اینم همون فرقِ شاد بودن و خوشحال بودنه! زدن حرفات به بعضیا شادت میکنه، ولی فهمیدم خوشحالی، تو خودداریه.
پس الان تا این لحظه، علی رغم تمامِ کم لطفی من، بازم احتمالا بهترین رفیقم خداست! ولی خب من هنوز خیلی مسیر دارم برا درک این رفاقت.. پس همونطور که امام علی (ع) گفت:
الهی، اَنتَ کَما اُحِبُّ فَجْعَلْنی کَما تُحِبْ...
#me
خواهشاً نپرسید رشته مورد علاقهت چیه. رشته مورد علاقه من بر اساس جواب انتخاب رشتهم تعیین میشه. مثلا اگر باستان شناسی کاشان قبول شم به همه میگم از بچگی آرزوم بوده توی کاشان باستان شناسی بخونم.
- اونیچان
@TwitteDaneshjo
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و سوم: حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و چهارم: دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله
می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ...
تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ...
ـ اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
ـ این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها
می اومدن و توی این فضا گم می شدن ...
وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ...
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت
سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم
... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون
ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
ـ 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ...
هر 3 تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز
یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود
چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو
پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز
@mjholat
این عکسو زن علیرام نورایی برا تولد امسالش منتشر کن
با من تکرار کن، علیرام نورایی😭🍃
برگانم. جدا برگانم!
لطفاً بگید شمام یه وایب نسبتا امام زادهای، فرمانده بسیجی، چیزی ازش میگرفتید؟