مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
10. بهترین دوست شما!
اوایلی که این لیست رو فرستادم، وقتی به نوشتن این موضوع فکر میکردم، گفتم از این لوسبازیای خدا، یا مامانم، و... در نمیارم! من دوستای خوب و واقعی زیادی دارم! حتی حضوریام بگی نه، مجازی! اونا رو میگم، کلیام درباره صمیمیت و رفاقتمون مینویسم!
ولی الان که دارم مینویسمش، خیلی چیزها تغییر کرده! خیلی تغییر نکردهها، خیلی چیزها تغییر کرده!
جوری که الان نمیتونم وایسم سُر و مُر گنده بگم بعله فلانی بهترین رفیق منه! حتی شاید نمیتونم بگم مامانم. حتی نمیتونم بگم خدا(البته که من خوب رفیقی نبودم.. وگرنه اون همیشه هوامو داشته)
الان فقط دارم رو خودم کار میکنم از آدما، و فضای ناامن رفاقتها، فاصله بگیرم. کمتر حرف بزنم. از وقایع تا وقتی به نتیجه مطلوب نرسیدم صحبت نکنم. هر چقدرم بخاطرش غصه بخورم، استرس بکشم، اورثینک کنم، یا فکر کنم نیازمندترینم که با یکی حرف بزنم🚶🏻
حتی یه وقتایی که دیگه خیلی گیجم، میرم سراغ آدمایی که به نسبت ازم دورتر باشن و یه مورد رندومو باهاشون مطرح میکنم!
ولی نمیخوام برای کسایی که اون همه قطعه پازل از منو دارن، این قطعهام کامل بشه✅
و اولین و آخرین چیزی که باعث این فاصله گرفتنم شد، قبل از بیاعتمادی، دو طرفه نبودن بود. یقینا!
دیدم نه، اونا برای همین مهمترین و تنهاترین اوقات زندگیشون افرادی غیر از من دارن! و بعدا ام تصمیم میگیرن با من دربارش صحبت نکنن. این غریبه بودنه باعث شد منم حس کنم لزومی نداره با این آدم اینقدر رو باشم🤝
وگرنه تو بحث رازداری که دم خیلیاشون گرمه!
به هر حال اینم همون فرقِ شاد بودن و خوشحال بودنه! زدن حرفات به بعضیا شادت میکنه، ولی فهمیدم خوشحالی، تو خودداریه.
پس الان تا این لحظه، علی رغم تمامِ کم لطفی من، بازم احتمالا بهترین رفیقم خداست! ولی خب من هنوز خیلی مسیر دارم برا درک این رفاقت.. پس همونطور که امام علی (ع) گفت:
الهی، اَنتَ کَما اُحِبُّ فَجْعَلْنی کَما تُحِبْ...
#me
خواهشاً نپرسید رشته مورد علاقهت چیه. رشته مورد علاقه من بر اساس جواب انتخاب رشتهم تعیین میشه. مثلا اگر باستان شناسی کاشان قبول شم به همه میگم از بچگی آرزوم بوده توی کاشان باستان شناسی بخونم.
- اونیچان
@TwitteDaneshjo
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و سوم: حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و چهارم: دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله
می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ...
تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ...
ـ اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
ـ این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها
می اومدن و توی این فضا گم می شدن ...
وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ...
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت
سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم
... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون
ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
ـ 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ...
هر 3 تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز
یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود
چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو
پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز
@mjholat
این عکسو زن علیرام نورایی برا تولد امسالش منتشر کن
با من تکرار کن، علیرام نورایی😭🍃
برگانم. جدا برگانم!
لطفاً بگید شمام یه وایب نسبتا امام زادهای، فرمانده بسیجی، چیزی ازش میگرفتید؟
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و چهارم: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ...
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و پنجم: مرد
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ...
دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد
صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... الزم نبود نگران بلند شدن
صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می
ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ...
توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم
دنبالش ...
ـ آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون "مرد - کتاب "
از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی
عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج
می زد ...
ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر
از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ...
هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بالیی سرش
اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ...
قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ...
پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که
بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این
اهانت، عصبانی می شدم ...
@mjholat