eitaa logo
مجهولات
188 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
485 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
یا تو را خواهم یافت یا تو را خواهم ساخت✅
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و سوم: حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می
و چهارم: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ... این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم... آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ... ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ... ـ اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ... خندید ... خنده تلخ ... ـ این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ... بغض گلوش رو گرفت ... - می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ... چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها... رسیدیم به یکی از اتاق ... ـ 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ... چند قدم جلوتر ... ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ... حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ... روی همون خاک ... ایستادم به نماز @mjholat
این عکسو زن علیرام نورایی برا تولد امسالش منتشر کن با من تکرار کن، علیرام نورایی😭🍃 برگانم. جدا برگانم! لطفاً بگید شمام یه وایب نسبتا امام زاده‌ای، فرمانده بسیجی، چیزی ازش میگرفتید؟
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و چهارم: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ...
و پنجم: مرد بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ... بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... الزم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ... به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ... ـ آقا مهدی ... برگشت سمتم ... ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ... با تعجب زل زد بهم ... ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ... رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون "مرد - کتاب " از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ... ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ... راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بالیی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ... @mjholat
وا نیومدید بپرسید تأویل چی قبول شدی؟ منم بپیچونم‌تون!😂
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید واااای خانم تأویل تو چرا نگفتی کجا قبول شدی که تبریک بگییممممم؟؟؟؟
نتیجه انتخاب رشته ام:
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید حمیده من الان نفهمیدم چیشد چی قبول شدی؟؟؟؟
مجهولات
📪 پیام جدید حمیده من الان نفهمیدم چیشد چی قبول شدی؟؟؟؟ #دایگو
وا دوستان مشخصه که🥲😂 زیست فناوری دانشگاه شهاب دانش✨
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید جدی میگی یا اذیت میکنی؟ مگه انسانی نبودی؟؟