6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان جالب امام جمعه کازرون ۵ ماه قبل شهادت
امروز که خبر شهادت امام جمعه کازرون را شنیدم خشکم زد. یک لحظه ذهنم پرتاب شد به ۵ ماه قبل. وقتی که در حاشیه سخنرانی انتخاباتی در کازرون، برای اولین و آخرین بار حجه الاسلام صباحی را در دفترش دیدم و با هم صحبت کردیم.
سریع به دوستانم گفتم فیلم آن جلسه را ببینید. احتمالا از دل صحبتهای آن روز یک کلیپ خوب دربیاید.
چند ساعت بعد بچه ها این ویدئو را برایم فرستادند و این بار با دیدن همان چند ثانیه اولش خشکم زد. ذهن من که اصلا یاری نمیکرد اما حالا فیلم سخنان ۵ ماه قبل امام جمعه شهید برایم تلنگر بود:
"در تعداد امام جمعه های شهید، ما (کازرون) ۳ به ۲ از تبریزی ها عقبیم! آنها سه امام جمعه شان شهید شده و ما دو امام جمعه مان! منتظر سومی هستیم..."
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...
@Sabety_ir ✅
به نظرم وقتشه جامعه رمّالهای یهودی ساکن ایران به شدت این حرکت (فعالیت در شنبه) رو محکوم کنه✅
https://eitaa.com/fori_sarasari/61349
یا ابالفضل.. با این چتر اطلاعاتی نکنه فیلمای استخر و دابسمش حاج جوادم منتشر کنن؟!!
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و ششم: دست های خالی با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و هفتم: بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف
کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ...
و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ...
سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام
واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم
... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ...
بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت
می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ...
همچین غرق شده بودی که
غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق
می شد ...
ـ شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
ـ شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش
... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ...
خندید و زد روی شونه ام ...
ـ بچه های شناسایی و اطالعات عملیات ...
باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ...
سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ...
حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ...
باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده
من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
ـ راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ...
جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
ـ بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...
@mjholat