هدایت شده از ذوالجــــناح
نمیدونم چطوری توضیح بدم ولی طرفدارهای کاکرو رونالدوپرسنن طرفدارهای سوباسا مسی پرسن.
نمونهش منِ رونالدو پرسن.
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و سیزده: قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و چهارده: کنکور
"دایی محمد اومد" ...
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی
فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار
بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد
... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک
از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیال با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصالح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم
روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ...
وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش
... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حاال هم بره اون خونه ای که انتخابش
اونجاست ... اصالح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصالح و آباد کردید بسه
... اصالحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر
کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل
آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ...
سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده
ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری
و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم
با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی
رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
@mjholat
مجهولات
📪 پیام جدید المپیاد شرکت کردم خب؟ بعد منابعش شیمی ۱ و ۲و ۳ در سطح شیمی عمومی دانشگاهه شیمی عمومی
سلام خداقوتتت
رفرنس شیمی عمومی دانشگاه کتاب "مورتیمر" هست
همه جاام دارن راحت میتونی تهیه کنی🌱
بعد ویدئو های آموزششم تو یوتیوب هست به نظرم حتما یه سر بزن چون سطح کتاب به تنهایی کمی بالاست
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و چهارده: کنکور "دایی محمد اومد" ... حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، ب
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و پانزده: انسان های عجیب
پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و
می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها
تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و
گفت ...
ـ با این اخالقی که تو داری ... تف سر باال ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد
که ...
سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی
بهم می ریخت ...
جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ...
رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ...
برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن ازعروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون
همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...
چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای
آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم
نمی کردم...
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به
صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ...
یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...
وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس
می شد ...
با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر
انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و
دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود،
سعی در تحقیر ما داشتن ...
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ...
انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی
شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
@mjholat
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/17093
چیپ دیستی بیهیش تیرین گگگگ🦖🦖🦖
#دایگو
هدایت شده از Ekhrajiha | اخراجیها 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
کاکرو هم کار میکرد، هم نون آور خانه بود، هم لات بود، هم دعوایی بود هم عضلانی بود هم رفیق باز بود تاکشی و ماکاشی مازو رو میذاشت رو چشماش
سوباسا چی؟ یه بچه خونگی که همه ش میگفت من پام درد میکنه تو رو خدا تکل نزنین دهنم سرویس میشه
اسم شوت کاکرو ببر آسا بود، طرف میرفت تو دریا وسط طوفان جوری شوت میزد که توپ موج رو پاره میکرد از اون ورش درمیومد
اسم شوت سوبا چی؟ شوت چرخشی، انگار داره تو استریپ کلاب فوتبال بازی میکنه
بعد شما تیم شاهینو ببین
واکی بایاشی چی؟ همش عین عربا مصدوم بود
ایشی زاکی هم اسگل بود اون یارو که دندوناش حریم شهرداری رو رد کرده بود دزد بود
اون سمت چپی که اصن کوره
بعدشم رفیق بابای سوباسا خودشو پاره کرد این فوتبالیست شد تازه طرف برزیلی بود بعد مربی کاکرو یه یارو بود که ساقی تریاک بود
حالا کدوم موفق تره؟
✓دراکولای عصبی
@Ekhrajiha
مجهولات
📪 پیام جدید من عاشق بیوتکنولوژیم ولی متاسفانه جنبه استفادشو ندارم و فقط برا کارای خلاف دوسش دارم پس
راستی میدونستی یکی از گرایشای ارشد بیوتکنولوژی، بیوتروریسمه؟
حیف هنوز دقیقا نمیدونم کارش چیه و تو ایران چطوره وضعش ولی اگه نسبت به اینا قانع شم قطعا انتخابمه🙂😂✨
مجهولات
راستی میدونستی یکی از گرایشای ارشد بیوتکنولوژی، بیوتروریسمه؟ حیف هنوز دقیقا نمیدونم کارش چیه و تو ا
کنکله. دخترا نمیتونن برن:)