وقتی میبینم از کانالی که بالوضوح هنوز هست و مخاطبانی داره حذف شدم
خیلی برام جالبه
خیلی..
اینکه آیا من با اون شخص مثلا فامیل بودم و نمیدونستم که ریموو ام کرده (و ای کاش میدونستم که قبل از ریموو شدنم سعی کنم بشناسمش)
آیا بین من و اون که اصلا نمیدونم کیه دقیقا، کدورتی بوده که به خاطر نمیارم؟
آیا خواسته درباره من چیزی بگه که جلوم راحت نبوده؟
یا آیا مجهولاتو داشته و اکانتمو دیده و گفته عه این دختره رومخ ریمووش کنم؟
خلاصه از این حرکات انتحاری نزنید و منو با این سوالات تنها نزارید:))😂🍃
مجهولات
📪 پیام جدید پارت آخرو نمیذاری؟🥲 وای دلم براش تنگ میشه #دایگو
منم خیلی😭💘
بریم که تمومش کنیم:)✨
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و هفتاد: سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون
#رمان_نسل_سوخته
قسمت آخر: چشم های کور من
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا
بود...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ...
فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ...
همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت
های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه
منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حاال ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که
به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا... آقا جان... چقدر کور بودم... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه
آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه
زده بودن ... و من از دور ...
ـ به همین سالم از دور هم راضیم... سالم مرد... نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟ ... چند
سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی
رو که یه سرباز الزم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ...
از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون
روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ...
و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ...
و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت آخر: چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست:)✨
📌آغاز
https://youtube.com/shorts/UGRg5kR_EPM?si=5Eo2sLvtFcSkqKgC
بچه هایی که دیشب بودید
ببینید چیو پیدا کردممم!!!