مجهولات
راستی دیشب حوالی ساعت ۹ و ۱۰ حرم حضرت معصومه انقدرر قشنگ بود🥺 یجوری انگار میشد پرواز فرشته ها رو تو
چادرهایمان خیس خیس شده بود . انگار تازه از ماشین لباس شویی بیرون آورده باشی !
مامان دست حانیه را گرفت . شروع کرد به دویدن ! حانیه جیغی کشید و دنبالش کشیده شد . من هم پا تند کردم . بهشان رسیدم . بالاخره زیر یکی از طاق ها ایستادیم . نفسی گرفتم . خندیدم و گفتم :
- چه خبره ؟
مامان دو طرف بارانی اش را گرفت و به هم نزدیک تر کرد .
- سرده !
خنده ای کردم . نگاهی به بینی سرخ شده حانیه افتاد . و پایین چادر مشکی باند و لیزش که حسابی گلی شده بود ! چادرش را باز روی سرش کشید . کمی ایستادیم . بابا و پسر ها هم آمدند . کت ها و کلاه های آن ها هم خیس خیس بود ! خوش وبش کرده و نکرده راه افتادیم . از زیر طاق که خارج شدیم ، باز کوبش قطره های درشت باران بر سرمان شروع شد !
سرم را بالا آوردم . نگاهم را به گنبد طلایی دادم . امشب ، زیر این باران ، جور دیگری می درخشید ! شده بود تکه طلایی در آسمان سیاه ..! ماهِ این شبِ ابری و بی ماه شده بود ...
ماسکم را پایین دادم . نفسی عمیق کشیدم . بوی باران و سوز سرما ، تمام ریه ام را پر کرد . دستم را روی سینه گذاشتم .
- السلام علیک یا فاطمه المعصومه . یا بنت موسی ابن جعفر و رحمته الله و برکاته ...
ادامه دارد ...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت38
تا رسیدم به خانه لباسهایم را عوض کردم. زیر باد کولر، روی کاناپه نشستم. فورا شماره افشین را گرفتم. چند بوق خورد تا پاسخ داد.
- الو؟
صدای خنده اش از پشت گوشی آمد.
- سلام خانم جانشین مدیر عامل! حالتون چطوره؟
چشم غره ای رفتم. کلافه گفتم:
- مسخره بازی در نیار افشین. اه. امروز همه چیز خراب شد.
ناگهان لحن صدایش چرخید. قشنگ معلوم بود کشتی هایش غرق شده. نگران گفت:
- چطور؟
کنترل تلوزیون را از میز عسلی روبرویم برداشتم. دکمه قرمزش را فشردم. موبایل را کنار گوش دیگرم گذاشتم و گفتم:
- هیچی بابا رفتم اونجا داریوش شروع کرد جلف بازی در آوردن، منم اعصابم خورد شد با بابا دعوا راه انداختم. آخرشم جا گذاشتم برگشتم خونه.
آرام پرسید:
- داریوش؟
اوهومی گفتم. فورا گفت:
- همون پسرعموت که میگفتی خیلی خودشو میچسبونه بهت؟
خندیدم.
- آره دیگه...
چند ثانیه ای سکوت کرد. بالاخره صدایم در آمد.
- افشین کجا رفتی؟
خنده پیروزمندانه ای کرد. گفت:
- ایول ..!
ابروهایم بالا پرید.
- وا چرا دقیقا؟
- برای اینکه مرحله دوم نقشه رو به بهترین نحو تو مرحله اول حل و فصل کردی!
نگاهی به تلوزیون که روشن شده بود انداختم. بی صدا کردم. روی مبل صاف نشستم و پرسیدم:
- مگه مرحله دوم چی بود؟
- شناختن بزرگترین رقیب و... حذفش!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و به همین زیبایی و اعجاب دو متر رشته DNA در چند نانومتر خلاصه شده :)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت39
ناخودآگاه لبخند پیروزمندانه ای بر لبم نشست. ادامه داد:
- خب خانم، حالا تا کجاها پیش رفتی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- با حرفایی که زدم فعلا مطمئنم بابام از عمو خسرو و زنش و داریوش و حتی از دست خودش کفریه، اما تا کجا پیش بره الله اعلم!
خنده قهقه وارش را سریع جمع و جور کرد.
- خب... حالا میتونی از این آقا داریوش بیشتر بهم اطلاعات بدی؟
تلوزیون را خاموش کردم. برخاستم و سمت آشپرخانه رفتم. تماس را روی بلند گو و گوشی را روی اپن گذاشتم. بلند گفتم:
- ببین پسر عمو کوچیکمه، یعنی پسر کوچیکه ی عمو بزرگم!
دو تا داداشاش از خودش بزرگترن، ازدواج کردن و خارج از کشور زندگی میکنن. دیگه عمو و زنعمومم یه پاشون اینجاست و یه پاشون و اونجا.
در یخچال را باز کردم. کمی زردآلو و گیلاس داخل یک آبکش ریختم. از سردی اش دستم درد گرفت! فورا زیر آب بردم تا بشورمش. افشین گفت:
- خب؟
آبکش را زیر آب کمی تکان تکان دادم.
- سر همین جریانا داریوش زیاد اومد خونه ما و به هم خیلی نزدیک شدیم. در حدی که هم دیگرو آبجی و داداش صدا میکردیم. اون چون خصوصا با خواهر خودش چندان رابطه خوبی نداشت، حساب خاصی رو من باز کرده بود.
شیر را بستم. آهی کشیدم.
- ولی اخیرا یه رفتارایی از خودش نشون میده که بالوضوح پاشو از گلیم خواهر برادری دراز تر کرده. دیگه واقعا دلم و زده...
صدای نفس عمیقش را از پشت تلفن هم شنیدم.
- خب چطور اومد به شرکت؟
میوه ها را داخل بشقابی ریختم. روی اپن گذاشتمش.
- ۲۰ سالش که شده بود بابام جوگیر حرفای عمو و زنش شد و کادو تولدش استخدامش کرد. بعنوان مدیر داخلی شرکت!
نوک بینی ام را خاراندم. ادامه دادم:
- اون موقع البته خیلی من خوشحال بودم. بهش افتخار میکردم... ولی میگم که الان دارم واقعا به بی کفایتیش میرسم!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت30 مشتی توی شکمش زدم و گفتم: - بی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت40
پوفی کشید.
- اوکیه عزیزم، اوکیه... حالا امروز دقیقا چیا به بابات گفتی؟ البته.. اگر فضولی نیست.
خنده ای کردم.
- نه بابا این چه حرفیه. فقط امیدوارم آخر همه ی اینا ختم به خیر بشه!
- خیالت از اون بابت راحت...
لبخندی زدم و با اطمینان اتفاقات امروزم را هرچقدر که یادم بود، برایش بازگو کردم.
یکی، دو ساعت بعد بابا رسید. تمام عزمم را جمع کردم که کدورت را فراموش کرده و همانطور که افشین گفته بود عمل کنم.
وقتی رسید کمی تحویلش گرفتم. بعد هم شروع کردم به آبغوره گرفتن...
دلش خیلی خوب نرم و خودش خام حرفهایم شده بود. ولی خودم از کارهای خودم عجیب گیج شده بودم! برای چه این کار ها را میکردم؟ چه زمانی فرصت کرده بودم اینهمه عاشق یکنفر شوم که بخاطرش همه چیز را زیر پا بگذارم، اینطور سر پدر خودم را گول بمالم و از پشت سر به سادگی اش بخندم؟
آن هم منی که تا دو سال پیش به واژه عشق میخندیدم و اسم هر عاشقی را دیوانه میگذاشتم!
نمیدانم... از دست وجدان فرار میکردم چون عذابم میداد.
فعلا که خوش میگذشت..!
کارآگاه بازی و بازیگری و کلی چیزهای دیگر که خیلی میچسبید. پوزخندی زدم. انگشتم را بی هدف روی گاز گذاشتم. ماشین با سرعت بالا شروع به حرکت کرده و محکم به دیواره کنار خیابان و خورد و ترکید.
گوشی را روی تخت پرت کردم. سرم را بین دو دستم گرفتم که صدای زنگ آیفون خانه از جا پراندم!
بابا که در را باز کرد از اتاق خارج شدم. از کنار دیوار نگاهی به پذیرایی انداختم. دیدم عمو خسرو و زنعمو با شیرینی و دسته گل وارد شدند! با تاخیر، پشت سرشان داریوش هم آمد.
از تعجب سر جایم میخکوب شده بودم که با اشاره بابا فوری سمت اتاقم دویدم.
بی دلیل اشک در چشمانم حلقه زده بود..!
ناخن هایم را میجویدم و ذهنم هزار راه میرفت...
نه، محال بود!
محال بود حالا برای این آمده باشند...
ولی شیرینی و دسته گل و تیپ رسمی داریوش برای اولین بار، همه ادله ی تلخی بود که بر افکارم مهر تایید میزد...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت41
صدای بابا که داشت به اتاقم نزدیک میشد آمد.
- نه آزاده ام احتمالا خوابه، الان میرم صداش میکنم.
با باز شدن در اتاق از جا کنده شدم. بابا با نگاهی عصبی گفت:
- چرا اونجا با اون وضع خشکت زده بود؟
بغضم را خوردم. با صدای گرفته گفتم:
- اینا اینجا چکار میکنن؟
اخمی کردم.
- خب مثل همیشه اومدن... مهمونن دیگه!
عصبی گفتم:
- باباخودت و نزن به اون راه داری میبینی که...
دستی به ته ریشش کشید. در حالیکه انگار تازه دلیل نگرانیام را فهمیده بود، حرفم را برید و گفت:
- نگران نباش دخترم، اومدن اومدنت به شرکت و تبریک بگن.
خیالم کمی راحتتر شد... از حرص نفس داغم را با شدت بیرون دادم! در حالیکه سمت کمد لباسهایم میرفتم پوزخندی زدم و گفتم:
- لبخند گرگ بی طمع نیست باباخلیل...
چشم غره ای رفت. در را بست و از اتاق خارج شد. اینبار نه کت و شلوار پوشیدم، نه شومیز و...!
فقط روی همان لباسم که عکس بانی خرگوشه داشت، جلوباز نخی مشکی رنگی پوشیدم. شال طوسی بلندم را هم سر کردم و پایین رفتم. با لبخند گرمی سلام کردم. روی مبل یکنفره لم دادم. یک پایم را حرفهای روی پای دیگرم گرداندم. نگاهی به چهره های بهت زده ی عمو و زنعمو کردم. نگاه بابا پر از سرزنش بود. روی دسته مبل کوبید و گفت:
- خب من برم یه چایی بیارم.
زنعمو ناشیانه روی گونه اش کوبید.
- اِوا ! نه بخدا نمیخواد خلیل جان بشین...
این "خلیل جان" گفتن هایش خیلی مامان خدابیامرز را کفری میکرد. البته او هم به عمو میگفت "خسرو خان" ولی این کجا و آن کجا..!
برای من چشمی کشید و گفت:
- به قول شهین جان و شوکت خانم و مهین بانو این خونه زن میخواد...
تا کی میخوای خودت یه تنه هم زن باشی هم مرد؟ ها؟
این بار هیکل گنده اش را روی مبل جابجا کرد. ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
- ستی ام که خارجه و... دیگه سرش نمیگیره اینطرفا بیاد! وگرنه میاوردمش اینجا حداقل وقتی خودمون مهمونیم کمک دست باشه، شرمنده یکدفعه ام مزاحم شدیم!
چشمانم از تعجب گشاد شد! چه ربطی داشت؟ چرا پای ستایش را ازآن طرف دنیا وسط میکشید؟
اصلا معلوم نیست تا کی میخواهد پز قبولی این ستایش تحفه را بدهد...
هنوز یک روز هم سر کلاس نرفته بود، آنوقت سر زبان ها انداخته بودند که مهندس صدایش کنند! هربار اینطور اسمش را میشنیدم، قیافه اش را با یک کلاه پلاستیکی زرد بالای صد طبقه ساختمان تصور میکردم و از خنده روده بر میشدم.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت42
بیخیال تکه انداختن هایش به خودم شدم. قشنگ روی مبل لمیدم. بابا چشم غره ای واضح برایم رفت و گفت:
- آزاده بابا بیا همراهم این شکلاتارو بهم بده.
لبهایم رادر خطی صاف کردم. با گفتن چشمی پشت سرش به راه افتادم. از شر نگاه های همیشه همراه زنعمو، پشت یخچال رفتیم. بابا با لحنی خشن تر از تمام این چندماهه ی بعد از فوت مامان گفت:
- آزاده هر چیزی ام که هست وظیفته احترام بزرگترت و حفظ کنی، فهمیدی!
یاد حرف افشین افتادم.
- مواظب باش تو مسیر زشت کردن اونا خودت از چشم بابات نیفتی!
صورتش را که نزدیک صورتم کرده بود ناغافل بوسیدم و گفتم:
- چشم خلیل خان! فقط بخاطر شما.
دلش زود زود صاف شد و لب گزید، دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
- بهت قول میدم نزارم تو زندگیمون بیشتر از این کسی دخالت کنه!
با لبخندی تایید کردم. جعبه شکلات مجلسی را ازداخل کابینت به دستش دادم. دوباره سمت اتاقم رفتم. یک دامن شلواری طوسی با لباسی خردلی رنگ و شال بلند حریر طوسی پوشیدم. پایین رفتم. نگاه از همه گرفتم. به داریوش چشم دوختم.
- داداش میای بریم تو حیاط؟
ناشیانه یقه کتش را درست کرد. پشت سرم به راه افتاد که عمو با لبخندی تحسین آمیز در گوش زنعمو چیزی گفت.
چند ثانیه بعد، روی صندلی سفید فلزی حیاط لمیدم. به داریوش که هنوز داشت صندلی را عقب میکشید نگاهی کردم و گفتم:
- داریوش، توقع داری باور کنم فقط بخاطر تبریک اومدین؟
نشست. خنده ای کرد و گفت:
- به هیچ وجه!
سمتش خم شدم. چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
- پس برای چی؟
گلویش را صاف کرد.
- خب، مامان و بابام دارن دوباره میرن خارج و...
محکم روی پیشانی ام کوبیدم و گفتم:
- اوکی! اوکی...
ناگهانی سرم را بالا آوردم. فورا پرسیدم:
- راستی،تو چرا مثل بقیه شون نمیری خارج؟
لبخند ناشیانه ای زد.
- چون من همه آرزو ها و اهداف و آیندم تو ایرانه!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت43
با اکراه تایید کردم.
- اوکی، ولی... کلا نمیخوای باهاشون بری داداشا و آبجیتم ببینی؟
پوزخندی زد و گفت:
- وقتی میرم اونجا حرفا و طعنه هاشون دیوونم میکنه!
ول کن نیستن که...
خصوصا حالا که ستی ام یه کالج معتبر قبول شده و دیگه چماقی بزرگتر از اون نیست برای کوبیدن رو سر من!
برایش ابراز تاسف کردم. ناگهان با شیطنت گفتم:
- چه خوشتیپ شدی راستی!
انگار از همان اول هم منتظر بود این حرف از دهانم در بیاید! فوری لبخند پهنی زد و گفت:
- ممنون لطف داری.
با انگشت آرام، روی میز ضرب گرفتم.
- خب، حالا این کت و شلوار مناسبتش چیه؟
سرش را خاراند.
- حقیقت امروز بابات بهم گفت بهتره تیپم و تغییر بدم.
ابرویی بالا انداختم.
- مگه تاحالا بهت نگفته بود؟
نگاهش را از من گرفت.
- نه خب اینبار...
- گفت که من اینطور گفتم درسته؟
- اوهوم!
خندیدم و گفتم:
- آقا داریوش! من و نگاه کن. بهتر بود همون اول به حرف بزرگترت گوش میکردیا!!
محجوبانه خنده ای کرد. خداراشکر نیم ساعت بعد بند و بساطشان را جمع کردند که بروند. قرار شد داریوش هم از یکهفته بعد تا دو، سه ماهی دوباره خانه ما باشد...
بعد از رفتنشان سریع گوشی را برداشتم. شماره زندایی پوران را گرفتم، چند تا بوق خورد. داشتم نا امید میشدم که بالاخره گوشی را برداشت.
- الو زندایی؟
در حالی که معلوم بود به شدت مشغول کار دیگری است، جواب داد:
- سلام جانم؟
با شنیدن صدای گرمش انرژی دوباره ای گرفتم!
- خوبین شما؟ دایی؟ آراد کوچولو خوبن؟
- خداروشکر همگی خوبیم. شما خودت خوبی؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
موج ششم هم گذراندیم و زنده ایم ...
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود !
#مجهولاتجان