🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت48
کش پا روی مبل نشستم. سر انگشتانم را در دست هایم گرفتم و ادامه دادم:
- در ضمن هیچ دلیلی نمیبینم که به خود فروخته ای مثل تو حسودیم بشه دختره ی افاده ای.
با دیدن اوضاع نازی، داریوش تا گردن سرخ شد. به سختی خنده اش را میخورد. آنطرف افشین هم تکه هلویی که داشت میجوید توی حلقش رفت. شدیدا به سرفه افتاد. شاهرخ دستش را گرفت. دو نفری دویدند سمت اندرونی و محو و مفهوم صدای خنده شان آمد.
ستاره چشم غره ای به من رفت و لب زد:
- خیلی الاغی!
برایش زبان در آوردم. نازی یکدفعه زد زیر گریه و کیفش را روی دوشش گذاشت.
- مَ دیه میرم... دیه تَحَ مُل ائانتای شما رو نَدَرَم! شما هَ همدون به من حسودید! براتون متاسفم!
سمت در دوید. ستاره هم پشت سرش به راه افتاد. به محض اینکه دستگیره را چرخاند گفتم:
- اینجا تهرانه نه استانبول؛ شال و مانتو تو فراموش کردی.
بعد با خنده ای خودم را روی کاناپه رها کردم.
- نکنه دلت برای گشت ارشاد تنگ شده خانم مسبوق السابقه؟
دوباره بغض کرد. تن صدایش را بالا برد. درحالی که سمت ستاره میرفت تا مانتو و شالش را بگیرد گفت:
- آره حواسم نبود ایجا تِرانه! یه جای مُزَرَف برای شما آدمای مُزَرَف... باید تو همی جا بمونید و بپوسید چو لیاقت خارج اومدنو ندارید.
اینبار نیم خیز شدم. گوشه شالم را که آویزان شده بود روی شانه ام انداختم.
- خانم خارجی...
حالا که انقدر ادعا داری بزار بگم همین پسرعموی من الان دو تا داداشاش و خواهرش و مامانش و باباش خارج از کشورن، در حدی که اگر همین الان اراده کنم میتونم ویزامو بردارم و فقط با یه تماس راه بیافتم برم هرجای دنیا که دلم خواست!
ولی از یه جایی به بعد بحث، بحث شرفه و بی شرفی!
یکی میشه تو و همه چیزش ارائه قوس کمر و باسن و سینش و موهای افشونش به پسرای هرزه ی اونور آبی، یکی ام مثل من میمونه اینجا چون فهمیده اگر بحث، بحث پیشرفته تو همین کشورم میشه اوج پیشرفت و داشت، تو همین کشورم میشه خوشی کرد.
چشمانم را ریز کردم. دستانم را در هم قفل کردم و ادامه دادم:
- پس هیچ دلیلی نمیبینم برم مثل بدبختا پناهنده کشور دیگه ای بشم چون یه عده هی جار میزنن مرغ همسایه غازه!
فکم از حرص میلرزید... پاهایم رعشه ای عصبی گرفته بود. چرا داریوش یک ذره جنتلمن بازی در نمی آورد؟ مثلا برود یقه اش را بگیرد و درگیر شود! این هم شانس بود من داشتم؟
همچنان به نازی زل زده بودم. یکدفعه شروع کرد به جیغ جیغ کردن و فحش ترکیه ای دادن!
همان لحظه افشین مانتو و شالش را از دست ستاره کشید. جلوی در پرت کرد. پشت یقه تاپ آستین کتفی اش را گرفت. همان چند قدمی را که تا خروجی مانده بود کشاندش و بیرونش کرد. در را بست. کلافه به آن تکیه داد. لبخندی محو و جذاب زد و گفت:
- دانکیِ مانکیِ فراگی!
همه زدند زیر خنده. جز ستاره که با غیظ نگاهش را بین من و افشین رد و بدل میکرد... یکدفعه مشتی به گلدان بلوری روی میز کوبید. گلدان روی زمین افتاد و خرد و خاکشیر شد! داد زد:
- این مهمونی همش بخاطر نازی بود، ولی شما ها گند زدید توش! تو، تو آزاده، خیلی حسود و بی چشم و رویی. اون بخاطر ور ور کردنای تو از پیشمون رفت. فوری از خونم گمشو بیرون.
از شدت بی ادبی اش شدیدا تعجب کرده بودم! کارد میزدی خونم در نمی آمد... داریوش هم اگر میتوانست همان وسط خودش را خیس و شروع میکرد به ناخن جویدن! داشت گریه ام میگرفت که افشین نزدیکش شد.
- تو با اجازه کی اینطور باهاش صحبت میکنی؟
حالا شیر غرّا موش شد و گفت:
- با کی؟
افشین دکمه اول یقه تیشرتش را بست. با اخم تلخی نگاهش را از ستاره گرفت و به من و داریوش داد.
- بیاید بریم.
ستاره با ناباوری چشم غره ای رفت که افشین گفت:
- امروز خوب جلو مهمون جدیدمون آبروداری کردی!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت49
بعد پشت سر ما خارج شد و در را بست. سوار آسانسور که شدیم با لبخندی رو به داریوش گفت:
- خیلی شرمندتون شدیم آقا داریوش!
البته مطمئنا خودتون میدونید که اوضاع همیشه اینجورام ابری نیست، ولی تو روابط دوستی اینجور مشکلاتم گاها پیش میاد.
داریوش هم لبخندی زد.
- نه خواهش میکنم. من حقیقت کلا زیاد تو این فضا ها نیستم و نمیتونم قضاوت کنم... ولی همین که افراد با شعوری مثل شما هم تو جمع هستن عالیه!
افشین دست روی سینه گذاشت و گفت:
- خواهش میکنم داداش لطف داری.
که در آسانسور باز شد .به همکف رسیده بودیم. به محض پیاده شدن افشین رو به داریوش گفت:
- دوست داشتید شمارتونو بگید من داشته باشم.
دیگر چشمهایم گرد تر از این نمیشد!
این بار این بشر چه نقشه ای در سرش داشت؟ شماره های هم را گرفتند که داریوش گفت:
- خب، حالا چی سیو کنم؟
با لبخندی گفت:
- افشینم.
به سختی خودم را بالا کشیدم تا ببینم چه اسمی برایش میگذارد؟ تایپ کرد: " اولین دوستم افشین "
نزدیک بود از خنده روده بر شوم! یعنی واقعا داریوش تابحال حتی یک دوست هم نداشت؟
چطور میتوانست اینطور دوام بیاورد؟ ذهنم شدیدا درگیر شده بود. در همان بهت، لبخندی زدم. خداحافظی کردیم. سوار ماشین که شدم زدم زیر خنده و گفتم:
- داریوش تو ام شانس نداری، این اولین باری که اومدی افتاد به سگ بازی و پاچهگیری!
لبخندی ویژه زد و گفت:
- نه بابا! واقعا تا حالا این روتو ندیده بودم.
- خوبه، حالا دوباره ام باهام میای یا نه؟
با انگشت روی فرمان ماشین ضرب گرفت و گفت:
- اگر آقا افشین بیان که آره.
زدم زیر خنده!
- داریوش، وقتی باهاش دوستی دیگه میتونی صداش کنی افشین! آقا و فعل جمع نمیخواد.
سرش را خاراند و گفت:
- راست میگی!
نیم ساعت بعد خانه بودیم. همینکه لباس هایمان را عوض کردیم و روبروی تلوزیون کنار بابا نشستیم لبخندی زد و گفت:
- خب چطور بود؟
من پوزخندی زدم و گفتم:
- چرت!
اما داریوش زد زیر خنده و با آب و تاب شروع به تعریف کرد.
- عمو یعنی برات از امروز آزاده بگم خودتم تو کف تربیتت میمونی! اصلا من تا حالا این روی آزاده رو ندیده بودم... یه دختره پر مدعا اومده بود از ترکیه چنان شست و گذاشتش کنار که کلا دمشو گذاشت رو کولش و رفت. از نظرم مدیر روابط عمومی خواستی هیچکس بهتر از دختر خودت نیست!
ضمن اضطرابی که داشتم از اینکه چیز اضافه ای نگوید، با این حرفش اما لب گزیدم. خنده کوتاهی کردم که بابا گفت:
- پس همچینم بد نگذشته آزاده خانم!
نگاهم را از او گرفتم و به انگشتانم دادم.
- چه بدونم والا...
برای شنیدن ادامه بحثشان نماندم. به اتاقم رفتم. شال و شنلم را کندم. نشستم روی صندلی چرخ دار جلوی میز و شماره افشین را گرفتم.
- الو؟
- الو سلام خوبی؟
- ممنون شما خوبی جناب اولین رفیق؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از استاد وکیلی
👓نمی توان بر اساس ظاهر افراد در موردشان قضاوت نمود،چه بسا اهل معصیتی را که به دید حقارت به آنها می نگریم اما قلبشان❤️به نور محبت ائمه علیهم السلام هنوز روشن است و عاقبت به خیر می شوند و چه بسیار کسانی که به ظاهر اهل تقوا و عمل صالح اند اما به دلیل برخی اشتباهات در آخر کار سقوط می کنند🖤
حضرت استادوکیلی
☑️ @ostad_vakili | towhid.org
ولی من اون من و، روزی که به یه دوست عزیزم گفتم
- میتونم خیلی دوستت داشته باشم ولی هرگز نمیتونی دوست صمیمیم باشی چون دوست صمیمیم یه نفر دیگه است
در حالی که اون یه نفر دیگه همون موقع ولم کرده بود و با یکی دیگه بود و الانم دیگه کلا باهاش ارتباطی ندارم ...
نه تنها نمی بخشم ، بلکه درکم نمیکنم !
چه بی وجدان و بی سیاست بودم ...
بچه بودم .
خیلی دلم میخواد به اون دوستم(اولیه) که دیگه رفته زنگ بزنم و بگم خیلی دوستش دارم . ولی همیشه تو تماس خراب میکنم . و حضوری ام دیگه نمیتونم ببینمش :)
چون الان کیلومتر ها ازم دوره ...
مجهولات
ولی من اون من و، روزی که به یه دوست عزیزم گفتم - میتونم خیلی دوستت داشته باشم ولی هرگز نمیتونی دوست
براتون دعا میکنم هیچ وقت جای من نباشید . خب ؟
همیشه به یه آدم تا میتونید مهر بورزید . ولو به دروغ .
ممکنه عمر با هم بودناتون خیلی کوتاه باشه .
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت40 پوفی کشید. - اوکیه عزیزم، اوکی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت50
با این حرفم زد زیر خنده که شاکی گفتم:
- تو فازت چیه افشین؟ از طرفی میگی باید داریوش و از رده به در کنیم، از یه طرف دیگه ام خودت باهاش دوست میشی و گرم میگیری؟
- ببین آزاده، ظاهرا اعتماد اون اعتماد باباته!
اگر من هم دوست اون باشم هم دوست تو میدونی چقدر احتمال استخدامم بالا میره؟
از زیرکی اش ابرویی بالا انداختم. راست میگفت و جای انکار نداشت!
- خب حالا کی میای تو شرکت؟ ببین من خیلی حال وحوصله کش دادنشو ندارم...
- نه بابا خودمم شرایطش و ندارم که خیلی بخوام بزارم این بازی طول بکشه، نگران نباش بهت قول میدم همه چیز زودتر از اونی که فکرشو بکنی اتفاق میافته! تو فقط مراقب خودت باش عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه فدات شم.
- دیگه کاری نداری؟
- نه خدافظ.
منتظر خداحافظی اش نماندم. گوشی را قطع کردم. چشم غره ای به دیوار اتاق رفتم. به عکس کودکی ام کنار ساحل که با چشمان قیچ نگاهم میکرد چند فحش آبدار دادم.
اصلا چرا باید در این حال از من عکس میگرفتند؟
لب ها آویزان، موها ژولیده، لباس و شورتم شنبه و یکشنبه، دور دهانم هم پر از بستنی!
چشمهایم را هم نمیدانم چطور اینقدر کج و کوله کرده بودم، حالا که دیگر اصلا نمیتوانم این حرکت را تکرار کنم.
سرم را فرو کردم توی بالش، عملا بلاتکلیف و بیکار بودم که یکدفعه صدای عمو و عموزاده بلند شد!
- آزاده بابا
- آزاده
- آ...
- دیگه فهمید فکر کنم عمو!
بالاخره سکوت کردند. متعجب از این همه اصرار پایین دویدم و گفتم:
- چی؟ چی شده؟
داریوش با همان حالت بی خیالی همیشگی اش گفت:
- تلفن نگار باهات...
بابا هم لبخندی زد. حرفش را برید و گفت:
- تلفن دخترم.
بین این دو نفر چه گذشته بود که حالا اینقدر با هم جور شده بودند خدا داند، ولی داشت حالم بد میشد!
تلفن را که بالا آوردم صدای جیغ نگار توی گوشم پیچید:
- Hellooo!
(سلام)
زدم زیر خنده.
- Hi ! How are you?
(سلام، حالت چطوره؟)
- thanks , I'm very good !
(ممنون، من خیلی خوبم)
جمله دومش را با تاکید خاصی گفت. بی علاقه، تاییدش کردم.
- ok , good !
(خب، خوبه)
با شادی خاصی که در تمام لحنش پیدا بود پرسید:
- You do not want to ask why?
(نمیخواهی بپرسی چرا؟)
اعصابم خرد شد. اصلا به من چه که تو حالت خیلی خوب است؟ لابد دوباره زنگ زده پز چیزی را بدهد! داشتم فکر میکردم چه جوابی بدهم. سرم را عصبی به طرفین تکان دادم. گوشی را به دهانم نزدیک تر کردم.
- آم.. خب، چی شده؟
با ذوق فریاد زد:
- بالاخره برام بورسیه از یه دانشگاه معتبر خارجی اومد!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اگر ترور نشدم...
اگر نتونستم ۲۰۳۰-۲۰۳۵ ، واشنگتن، تو اتاق اولین جراحی پیوند مغز باشم...
اگر نتونستم به اندازه رقم کنکورم برای نیازمندان جراحی انجام بدم...
اگر نتونستم چند شیفت توی یه ساختمان پزشکان تو تهران کار کنم...
اگر نتونستم یه مطب نقلی نزدیک خونم تو همین قم خودمون داشته باشم...
اگر نتونستم یه دبیر زیست باشم...
اون وقت دیگه میرم هرجور شده کتابدار میشم:)
صبح زود تا هر وقت بتونم میرم بین کلی کتاب؛ با کلی کتابخون آشنا میشم؛ میشینم رو صندلیم و کلی ساعت بی دغدغه قشنگ ترین کتابای قشنگ ترین نویسنده ها رو میخونم؛ همشون رو چند بار چند بار؛ اونقدر بار که عطشم کاملا بخوابه؛ میشینم با اعضای پایه کتابخونه صبحت میکنم؛ بهشون کتاب پیشنهاد میدم؛ حرف های قشنگ کتاب ها رو هرجا که بشینم تکرار میکنم؛ و... و... و...
کلی ایده های رنگارنگ که بعدا به همین پیام ریپلای میکنم با #کتابدار