eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
481 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
بچه فامیل اومده بهم میگه "پیشی" نمیدونم کجای این جلال و ابهت و جبروت پیشی دیده😐 پیشی خودتی فینگیل
امروز مجددا افزود : - پیشی! لُپتو بخورم ؟ 😐 خوشحالم که دارم برمی‌گردم . حقیقتا اقدام بعدیش قابل پیش‌بینی نیست !
بله همین ایشون میگن پیشی به بنده☺️😂
دوستان روز جمهوری اسلامیه😍
@hassinn فنجان چای را در دستش چرخاند. خنده محجوبی کرد. - یه.. جاهایی.. بعنوان خواننده به شخصیت اول داستان بد و بیراه می‌گفتم! این داستان، داستان من، بیش از اندازه واقعی بود. نویسنده خنده‌ای کرد. - و البته دوست داشتنی! قند را در دهانش گذاشت. چای را نوشید و سری تکان داد. - تابحال هیچ وقت اینقدر خودم رو دوست نداشتم، هیچ وقت اینقدر نگران خودم نبودم، هیچ وقت اینقدر به کارهای خودم نخندیده بودم! قلم شما، و داستان خودم، هر دو در کنار هم به وجدم آورد! مستقیم در چشمان مهربان نویسنده که بخاطر لبخند، دور و برش چروک افتاده بود نگریست. ادامه داد: - و موقع خوندن جمله پایان.. به این فکر کردم که وای! من.. عجب.. موجود.. دوست داشتنی و شگفت انگیزی هستم! میخوام از این به بعد تا جایی که وقت دارم برای زندگی، سفر کنم، از هر چیز دیدم عکس بگیرم و یک بند زیرش بنویسم! از طرف: @mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 نفسم را دادم تو و با بغض داد زدم: - نه اتفاقا بابا جان! هرجا... تاکید میکنم؛ هرجا که اون بره منم همراهش میرم. دیگر نگاهش نکردم. او هم سکوت کرد. محکم سمت اتاقم قدم برداشتم. تند، تند لباس هایم را در چمدانی که از گوشه اتاق برداشته بودم می‌ریختم. اشک دور چشمم حلقه زده بود و همه چیز را تا حدودی تار میدیدم. گیج هر آنچه به ذهنم می‌آمد گذاشتم. آخر کار قاب عکس مامان را روی همه وسایل قرار دادم. با ساعد، اشکم را به تندی پاک کردم. دسته چمدان را کشیدم و آمدم بیرون بروم که در اتاق به رویم بسته شد! جیغ وحشتناکی کشیدم. با مشت به در می‌کوبیدم. تنم پر از عرق سرد شده بود. ضجه می‌زدم... - در و باز کن. در و باز کن لعنتی! در و باز کن تو حق نداری زندانیم کنی! به در کشیده شده و پایین افتادم. چند ثانیه بعد صدای فریاد بابا دوباره بلند شد. - گم شو از خونم بیرون. سریع! چشمانم را محکم روی گذاشتم. سیل اشک از میانش جاری شد. دماغم گرفته بود. نگاهی به چمدانی که همان‌طور وسط اتاق رها شده بود انداختم. چند بار دیگر به چنگ زدم... ناله‌‌وار گفتم: - بالاخره که باید این در و باز کنی! تا کی؟ تا کی میتونی مقاومت کنی؟ تا کی میتونی من و تو این زندان نگه داری؟ فقط غرید: - خفه شو! و رفت... بدجور کينه‌اش به دلم نشست. اولین بار بود در اتاقی حبس می‌‌شدم! آن هم توسط که؟ پدرم! قلبم به تنگ آمده بود. انگار کسی ریه‌هایم می‌فشرد، نمی‌توانستم نفس بکشم! از حرص ساعدم را گاز می‌گرفتم. از خود بی‌خورد شده بودم. سرخ و ملتهب! تنها! روانی! عصبی! دمای بدنم بالا رفته بود و سر انگشتانم یخ یخ بود! به خودم که آمدم، همه اتاق را به هم ریخته بودم! پریشان دنبال گوشی‌ام رفتم. آخرین تماس، افشین! روی آیکون سبز زدم. بعد از چند ثانیه صدای آهنگ پیشوازش در گوشم پیچید. از عشق می‌گفت، از سختی‌اش، از جنگیدنش... ولی نه! او برای من نجنگید! فقط بزدلانه رفت. باید صحبت می‌کردم. باید می‌پرسیدم چرا؟ یک‌بار آن‌قدر زنگ خورد تا قطع شد. دوبار... سه بار... این دفعه آمدم خودم قطعش کنم که صدایش توی گوشم پیچید: - س.. سلام. بغض لعنتی‌ام باز شکست. هرچه تلاش کردم، بین هق هق‌هایم مجالی برای صحبت کردن نیافتم. حتی یک کلمه! بعد از چند ثانیه اسمش را به سختی گفتم، با درد، با حرص! او هم انگار از خود بی‌خود گشته بود. صدایش گرفته شد. - جانم..؟ جانم آزاده؟ اشکم را با گوشه آستین پاک کردم. عاجزانه گفتم: - چرا؟ با دستمال بینی‌ام را گرفتم. - چرا رفتی افشین؟ چرا این‌قدر ساده رفتی؟ چرا نجنگیدی برام؟ چرا تو روش واینسادی؟ همین؟ تموم شد؟ مگه من اول و اخرت نبودم؟ مگه نگفتی جز راه پلی نیست که بری؟ همین؟ صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. به دلم خراش می‌انداخت و این درد را انکار می‌کردم. من نه، غرورم، ترسم! - به خدا قسم ترسیدم بمونم بلایی سرت بیاره! - چه بلایی؟ من که این تو بودم؟ - آره، تو اون تو بودی! اون‌جا بودی قیافش‌و نمی‌دیدی! مثل.. یه حیوون وحشی شده بود! سیاه شده بود! به خدا بیش‌تر از من به خون تو تشنه بود! آخرین بار که بابا را دیدم در نظرم مجسم شد. تمام تنم به لرزه افتاد. آستینم را به دهان گرفتم. با درد گفتم: - الان میخوای بگی چی؟ میخوای بگی قراره من‌و با این گرگ تنها بزاری؟ - آزاده نوکرتم! چه الان، چه فردا، چه یه سال دیگه! تو فقط از اون خونه بیا بیرون! فقط از اون خونه بیا بیرون، اونجا بست نشستم منتظرت! برگردیم با هم بسازیم. بی‌خیال این... قطع کردم. همان وسط صحبتش. خودم را روی تخت انداختم. گوشی را به سینه‌ام چسباندم. فقط لب زدم: - خدایا! چرا؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ای کسانی که به پیشواز رمضان رفته اید، بدانید و آگاه باشید ما این روز مبارک اخر شعبان را، در هر تاریخ شمسی ای که بیفتد، روز "کلوخ اندازون" می‌نامیم و تا مرز ترکیدن، از انواع خوراکی‌هایی که در طی روزه رمضان امکان دارد هوس کنیم، تناول می‌نماییم. در حدی که اشتهای سحری خوردن نیز نخواهیم داشت! و از شما می‌خواهيم دعا کنید خداوند شفایمان دهد؛ اگر صلاح است؛ ان‌شاءالله 😂✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 از خواب که بیدار شدم، شب بود. نور اتاقم از زیر در، کمی راهرو را روشن می‌کرد. نگاهی انداختم. در یک نقطه دور از دسترس من، کلید در رها شده بود! نفسم در سینه‌ام حبس شد. هر چه برای برداشتنی تقلا کردم، نشد. عصبی مشتی به زمین کوبیدم. نمی‌دانم تا کی باید این‌جا می‌ماندم؟ بلند داد زدم: - بابا تا کی میخوای ادامه بدی؟ خیلی آدم پستی هستی خب؟ خیلی... در پذیرایی بود، سر صداهایی می‌آمد. اما جواب نمی‌داد! چشم غره‌ای رفتم. چند بار با مشت روی میزم کوبیدم. کلافه بودم. دلم می‌خواست جیغ و داد بکشم! اصلا خودم را از بالای پنجره پرت کنم. دیگر گریه‌ام نمی‌آمد. فقط لبریز از خشم بودم! چند دقیقه‌ای همان‌طور نشستم که صدای داریوش آمد! سرخوش وارد خانه شد. بلند سلام کرد. وقتی جوابی نشنید، سلامش را تکرار کرد. بعد هم گفت "عجیبه" و صدای تق و توق پارچ و لیوان آمد. لب گزیدم. صدایی از بابا نمی‌آمد. یا خواب بود، یا حمام، یا دست‌‌شویی! هر جا که بود، الان حواسش به من نبود. بی‌صبرانه منتظر بودم داریوش بالا بیاید. صدای قدم‌هایش را که در پله ها شنيدم، نفسم در سینه حبس شد! به راهرو که رسید آرام صدایش کردم. از زیر در نگاهش می‌کردم. لحظه‌ای ایستاد. با تردید اسمم را صدا زد. فورا بله ای گفتم. سمت اتاقم آمد. در زد و گفت: - سلام، این‌جایی؟ آب دهانم را قورت دادم. - آره، داریوش ببین... - جان؟ دوباره موقعیت کلید را نگاه کردم. - همون کنار پات یه کم اون‌ور تر.. خُبی گفت؛ تاکید کردم خم شود. خم که شد کلید را دید. - کلید و دیدی؟ - آره آره! نفس عمیقی کشیدم. - از زیر در بده به من! خنده‌ای کرد. - وا یعنی چی این مسخره بازیا آزاده؟ عصبی تر از آن بودم که جوابی برایش بیابم. با صدای خفه‌ای گفتم: - میگم بفرستش این‌ور! باشه‌ای گفت. کلید را روی سرامیک ها سر داد. از زیر در رد شد و به دستم رسید. حریصانه نگاهش کردم. در مشتم فشردمش. به وسایل چمدان سر و سامانی داده بودم. لباس مرتبی پوشیدم و کلید را در قفل چرخاندم. خانه ساکت بود. آن‌قدر که صدای قدم‌هایم را می‌شنیدم. پله ها را با ترس پایین آمدم. بی صدا نگه داشتن آن چمدان سنگین، و پایین آوردنش اصلا کار راحتی نبود! ولی هر طور بود انجامش دادم. نگاهی به دور و برم انداختم! خبری نبود... ناگهان انعکاس صدای افتادن چیزی میخ‌کوبم کرد! با ترس ایستادم. دور و بر را نگاه کردم. صدای قطع شدن آب دوش حمام را که شنیدم، فهمیدم صدای قبلی هم از همان‌جا بوده. این یعنی فرصت زیادی برای ماندن نداشتم. بابا تا دو، سه دقیقه دیگر بیرون آمد. قلبم انگار، سر انگشتانم می‌تپید! بی‌توجه به صدایی که ایجاد می‌شد و عواقبش، دسته چمدان را کشیدم و دویدم. اولین کفشی که به نظرم آمد. هنوز در را نبسته بودم که صدای بابا آمد! - چه.. چه خبره؟ داریوش؟ آزاده؟ آب دهانم را قورت دادم. فورا طول حیاط را طی کردم. میانه راه که بودم اسمم را فریاد کرد! - آزاده! ایستادم. همان‌طور با حوله، ابتدای ورودی ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. باز اشک در حلقه چشمانم نشست. ناباورانه سرم را به طرفین تکان دادم. دسته چمدان را سفت در مشت گرفتم. این‌بار مصمم تر دویدم! چند بار دیگر صدایم زد. کمی دنبالم دوید؛ ولی دیر شده‌ بود. از خانه خارج شدم. عرق سردی بر تمام بدنم نشسته بود. تا توانستم، از خانه دور شدم. رفتم به همان پارکی که گاهی با افشین قرار می‌گذاشتیم. زیاد دور نبود. روی یکی از نيمکت‌ها نشستم. مضطرب شماره افشین را گرفتم. این بار، بلافاصله جواب داد. - الو افشین بیرونم. ه.. همون پارک خودمون! تو رو خدا زودتر بیا بابام دنبالمه! گفت همین الان خودش را می‌رساند. آب دهانم را به سختی قورت دادم. دور و بر را نگاه کردم. هنوز هیچ خبری نبود... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
- دعای عهد؛ قبل از طلوع آفتاب یادتون نره✨
نمی‌دونم اون دندون دردی که شبا نمیزاره بخوابم سر کلاس که هی پلکام رو هم میافته کجا میره؟؟
آره هنرستانیا تنبل نیستن، اما اون آدم با استعدادی که دنبال استعداد حقیقیش نرفته، برای درس خوندن تلاشی نکرده، الکی دلش رو به هنرستان خوش کرده؛ اون یک هنرستانیِ تنبله! و کسیه که بخاطر دریغ کردن استعداد ذاتیش از جامعه، استعدادی که خدا اون بدنبال هدفی درونش قرار داده، مدیون هست و باید پاسخگو باشه.
اگه کسی و داری که براش تعریف میکنی چقدر تنهایی، تنها نیستی:)! شب بخیر رفیق؛
- برام یه دریای صورتی و آسمون بنفش با ساحل شن نقره‌ای ای که توش صدفای لاوندری افتاده میخری؟