🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت65
از خواب که بیدار شدم، شب بود. نور اتاقم از زیر در، کمی راهرو را روشن میکرد. نگاهی انداختم. در یک نقطه دور از دسترس من، کلید در رها شده بود! نفسم در سینهام حبس شد. هر چه برای برداشتنی تقلا کردم، نشد. عصبی مشتی به زمین کوبیدم. نمیدانم تا کی باید اینجا میماندم؟ بلند داد زدم:
- بابا تا کی میخوای ادامه بدی؟ خیلی آدم پستی هستی خب؟ خیلی...
در پذیرایی بود، سر صداهایی میآمد. اما جواب نمیداد! چشم غرهای رفتم. چند بار با مشت روی میزم کوبیدم. کلافه بودم. دلم میخواست جیغ و داد بکشم! اصلا خودم را از بالای پنجره پرت کنم. دیگر گریهام نمیآمد. فقط لبریز از خشم بودم! چند دقیقهای همانطور نشستم که صدای داریوش آمد! سرخوش وارد خانه شد. بلند سلام کرد. وقتی جوابی نشنید، سلامش را تکرار کرد. بعد هم گفت "عجیبه" و صدای تق و توق پارچ و لیوان آمد. لب گزیدم. صدایی از بابا نمیآمد. یا خواب بود، یا حمام، یا دستشویی! هر جا که بود، الان حواسش به من نبود. بیصبرانه منتظر بودم داریوش بالا بیاید. صدای قدمهایش را که در پله ها شنيدم، نفسم در سینه حبس شد! به راهرو که رسید آرام صدایش کردم. از زیر در نگاهش میکردم. لحظهای ایستاد. با تردید اسمم را صدا زد. فورا بله ای گفتم. سمت اتاقم آمد. در زد و گفت:
- سلام، اینجایی؟
آب دهانم را قورت دادم.
- آره، داریوش ببین...
- جان؟
دوباره موقعیت کلید را نگاه کردم.
- همون کنار پات یه کم اونور تر..
خُبی گفت؛ تاکید کردم خم شود. خم که شد کلید را دید.
- کلید و دیدی؟
- آره آره!
نفس عمیقی کشیدم.
- از زیر در بده به من!
خندهای کرد.
- وا یعنی چی این مسخره بازیا آزاده؟
عصبی تر از آن بودم که جوابی برایش بیابم. با صدای خفهای گفتم:
- میگم بفرستش اینور!
باشهای گفت. کلید را روی سرامیک ها سر داد. از زیر در رد شد و به دستم رسید. حریصانه نگاهش کردم. در مشتم فشردمش. به وسایل چمدان سر و سامانی داده بودم. لباس مرتبی پوشیدم و کلید را در قفل چرخاندم. خانه ساکت بود. آنقدر که صدای قدمهایم را میشنیدم. پله ها را با ترس پایین آمدم. بی صدا نگه داشتن آن چمدان سنگین، و پایین آوردنش اصلا کار راحتی نبود! ولی هر طور بود انجامش دادم. نگاهی به دور و برم انداختم! خبری نبود... ناگهان انعکاس صدای افتادن چیزی میخکوبم کرد! با ترس ایستادم. دور و بر را نگاه کردم. صدای قطع شدن آب دوش حمام را که شنیدم، فهمیدم صدای قبلی هم از همانجا بوده. این یعنی فرصت زیادی برای ماندن نداشتم. بابا تا دو، سه دقیقه دیگر بیرون آمد. قلبم انگار، سر انگشتانم میتپید! بیتوجه به صدایی که ایجاد میشد و عواقبش، دسته چمدان را کشیدم و دویدم. اولین کفشی که به نظرم آمد. هنوز در را نبسته بودم که صدای بابا آمد!
- چه.. چه خبره؟ داریوش؟ آزاده؟
آب دهانم را قورت دادم. فورا طول حیاط را طی کردم. میانه راه که بودم اسمم را فریاد کرد!
- آزاده!
ایستادم. همانطور با حوله، ابتدای ورودی ایستاده بود و نگاهم میکرد. باز اشک در حلقه چشمانم نشست. ناباورانه سرم را به طرفین تکان دادم. دسته چمدان را سفت در مشت گرفتم. اینبار مصمم تر دویدم!
چند بار دیگر صدایم زد. کمی دنبالم دوید؛ ولی دیر شده بود. از خانه خارج شدم. عرق سردی بر تمام بدنم نشسته بود. تا توانستم، از خانه دور شدم. رفتم به همان پارکی که گاهی با افشین قرار میگذاشتیم. زیاد دور نبود. روی یکی از نيمکتها نشستم. مضطرب شماره افشین را گرفتم. این بار، بلافاصله جواب داد.
- الو افشین بیرونم. ه.. همون پارک خودمون! تو رو خدا زودتر بیا بابام دنبالمه!
گفت همین الان خودش را میرساند. آب دهانم را به سختی قورت دادم. دور و بر را نگاه کردم. هنوز هیچ خبری نبود...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
نمیدونم اون دندون دردی که شبا نمیزاره بخوابم سر کلاس که هی پلکام رو هم میافته کجا میره؟؟
آره هنرستانیا تنبل نیستن، اما اون آدم با استعدادی که دنبال استعداد حقیقیش نرفته، برای درس خوندن تلاشی نکرده، الکی دلش رو به هنرستان خوش کرده؛ اون یک هنرستانیِ تنبله!
و کسیه که بخاطر دریغ کردن استعداد ذاتیش از جامعه، استعدادی که خدا اون بدنبال هدفی درونش قرار داده، مدیون هست و باید پاسخگو باشه.
- برام یه دریای صورتی و آسمون بنفش با ساحل شن نقرهای ای که توش صدفای لاوندری افتاده میخری؟
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی من علی رغم همه تلاش هایی که کردم برای نریختن اشکام، با این کلی گریه کردم😔💔
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت66
پنج دقیقه بعد صدای دو بوق کوتاه شنیدم. سرم را برگرداندم. ماشین افشین بود. فورا دویدم و سوار شدم. در را که بستم قبل از آن که نگاهش کنم، بابا را از آینه دیدم که با مو های خیس و لباس نامرتبی هراسان دنبالم میگشت. سریع گفتم:
- راه بیافت افشین. راه بیافت سريع!
استارت زد. فورا پرسید:
- چه خبره؟
آب دهانم را قورت داد. کمی دور تر شده بودیم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینجا بود. بابام!
نگاهم کرد. با لبخندی گفت:
- خیله خب، خوبی خودت؟
با خستگی خندهای کردم. آهی کشیدم.
- آره!
- صدات که اینو نمیگه؟
سرم را به عقب تکیه دادم. چشمانم را بستم. لبخندی تلخی زدم و گفتم:
- آره... آره خستهام، پر از دردم، پر از تردید، پر از ترس، پر از حرف، پر از...
- پر از عشق!
با خندهای نگاهش کردم.
- دیوونه!
دنده را عوض کرد. به روبرو چشم دوخت و گفت:
- چه طوره حالا تلافی همه این روزا رو در بیاریم؟
نگاهش کردم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- الان نه. اصلا! فعلا ترجیح میدم فقط بخوابم!
باشهای گفت و دوباره راه افتاد. همان دور و بر ها در یک هتل مناسب برایم اتاقی گرفت. بعد خداحافظی کوتاهی کرد و رفت. فورا دوش گرفتم. لباسهایم را عوض کردم. خوابیدم روی رخت خواب که یکدفعه یک عالم فکر و خیال به مغزم هجوم آورد! دیگر داشت سرم درد میگرفت که گوشی ام زنگ خورد، افشین بود!
موبایل را برداشتم و گفتم:
- بله؟ سلام؟ خوبم، خوبی؟ کاری داشتی؟
صدای خندهاش را از پشت گوشی شنیدم.
- الو، سلام، خوبه خوبی، خوبم، راحتی؟
بعد هم دوباره کلی خندید! من اما بی توجه گفتم:
- آره راحتم اوکیه.
کمی با ناخن هایم بازی کردم. ناگهان گفتم:
- فقط افشین یه سوال میپرسم صادقانه جوابمو بده...
با مسخره بازی و لحن کشداری گفت:
-بله؟ باز چیشده مادمازل؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸