🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت67
مضطرب پرسیدم:
- افشین.. قول میدی عشقت دروغ نباشه؟ بهم خیانت نکنی؟ تنهام نزاری؟ منم دیگه همه پلامو پشت سرم خراب کردما.. قول بده پشیمونم نکنی؟ خب؟
خندهای کرد.
- نه آزاده انصافا تنهایی بهت فشار آورده قاطی کردی!
چشمانم را محکم فشردم.
- افشین خیلی جدی دارم میگم!
- من از پرسیدنت ناراحت شدم!
جا خوردم. گوشی را بیشتر به گوشم چسباندم.
- یعنی چی؟
پوزخندی زد.
- یعنی اینکه حتی از اینکه اینجور فکرایی در مورد من به سرت میزنه ناراحت میشم!
خندهای کردم...
- یعنی نمیکنی؟
- باز پرسیدی؟
لبخندی بر لبم نشست. بغضم را خوردم و گفتم:
- باشه ممنون.
صدایم کمی میلرزید. نگران پرسید:
- آزاده مطمئن باشم حالت خوبه؟
فورا نفس عمیقی کشیدم و تایید کردم. بعد کلافه گفتم:
- کاری باهام نداری زود قطع کن میخوام بخوابم به خدا!
بلند خندید.
- باشه فقط قبل از خوابیدن در و باز کن!
فورا پتو را از رویم کنار کشیدم. نیم خیز شدم. صدای زنگ واحد را شنیدم!
شال بلندی روی سر و دستم کشیدم. با خنده در را باز کردم و گفتم:
- اینجایی؟
ولی ناگهان با دیدن شخص روبرویم رنگ از رخم پرید. چند ثانیه همانطور بهت زده نگاهم رویش مانده بود. بعد ناگهان عقبگرد کردم! در را بستم و به پشتش تکیه دادم. شالم را مرتب کردم. برگشتم و باز در را باز کردم. ببخشیدی گفتم. مهمان دار یک شاخه گل قرمز سمتم گرفت و گفت:
- خانم آزاده یوسف پور؟
- بله، خودمم.
یادداشتی از جیبش در آورد و گفت:
- از طرف آقای افشین رستمی برای شما فرستاده شده!
همانطور که داشتم سعی میکردم بیشتر بدنم پشت در بماند، شاخه گل را گرفتم و تشکری کردم. در را بستم. سمت میز رفتم وگوشی را برداشتم. با خندهای گفتم:
- مسخره! اینکارا دیگه چیه؟
- بابا اینکارا رو میکنم و شک خیانت بر میداری، اگر نکنم که دیگه اوضاعم خیلی خرابه!
خندهام اوج گرفت.
- باشه، باشه، قطع کن دیگه حوصلتو ندارم میخوام بگیرم بخوابم.
با خنده چشمی کشیده گفت و بعد از خداحافظی قطع کرد. سرم را به طرفین تکان دادم. آمدم شال را در بیاورم که دوباره صدای زنگ آمد! لباس مناسبتری پوشیدم. در را که باز کردم دیدم همان مهمان دار است. یک جعبه از داخل جیبش در آورد، درش را باز کرد و روبرویم گرفت. داخلش حلقهای ظریف، از جنس طلا بود! اول جا خوردم، ولی بعد با اخم سنگینی گفتم:
- امرتون؟
لبخند دندان نمایی زد. چهره وزین و زیبایش برایم کریه شده بود.
- شبخوش خانم! عذر میخوام که مسدع اوقات شدم.
روی زمین زانو زد.
- با بنده ازدواج می کنید؟
شدیدا برافروخته شدم. صدایم را بردم بالا و گفتم:
- خجالت بکش آقا! این وقت شب اومدی دم در اتاق یه خانم خواستگاری میکنی؟
انگشت اشارهام را به نشانه تهدید بالا آوردم:
- اگه همین الان نری همه رو خبر میکنم. گمشو تا زنگ نزدم حراست هتل!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@OnceUponaTime
مبتلا، هیما، بقیه همه
عایا در جریان چنل جدید نصف نبات هستید و نیستید؟
https://eitaa.com/OnceUponaTime/33
قربانت😂✨
16.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من که اینو خیلی بیشتر دوست داشتم😌
نمیدونم چرا برداشت نشد به اندازه اون..
فهمیدین به یه فناوری رسیدیم که با هزینه معقول از طریق سلول های بنیادی دوباره دندونای خودمونو در میاریم😍
چقدر ذوق کردم!
۵ مرحله آزمایش حیوانی رو رد کرده و ۳ مرحله دیگه به آزمایش انسانی میرسه✨
فناوریش هم اولین بار دست بچه های خودمونه:)
#دانش_بنیان
#بیو_تکنولوژی!
اوکی چالش !
سوژه عکس و دیدید ؟
یه تل قرمز دخترونه که چند روزه تو این اوتوبوس جا مونده و من و دوستم میبینیمش !
و اما شما !
سناریو سازی کنید ...
دخترک و به تصویر بکشید ...
و ... هر کار خواستید :)
متنای قشنگی میشه از این سوژه کوچیک ساخت !
منتظرتونم اهل، یا نا اهل قلم ها ..!
#چالش_اوتوبوسی
@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت68
استرس و عذاب وجدان همه وحودم را گرفته بودم. فرشته سمت راستم مدام توی سرم میکوبید...
- حقته! حقته دختر! اینه عاقبت کسی که از خونش ببره و دل پدرشو بشکنه! کوش اونی که میگفت عاشقته؟ تازه دردسرات شروع شدن دختر خیابونی!
نزدیک بود گریه ام بگیرد. ناگهان کف دستش را جلو آورد و گفت:
- باشه، باشه، چشم؛ فقط یه لحظه!
جعبه را گذاشت داخل جیبش و همزمان سبیل مشکی مرتبش را کند. کلاه گیس مشکی اش را هم از سرش برداشت و گفت:
- حالا چطور؟
با دیدن موهای روشنش، نفسی که در سینه ام حبس شده بود را بیرون دادم.
- افشین خیلی بی مزه ای!
در حالی که داشت ابروهای مشکی را از روی ابروهایش جدا میکرد گفت:
- لطف داری!
بعد گذاشت داخل جیبش. با چشم غرهای گفتم:
- خیلی بیشعوری!
زد زیر خنده! من هم نتوانستم خندهام را به بهانه دلخوری پنهان کنم و همراهش شدم! این بار رفتیم پایین. در کافه هتل نشسته بودیم. فضایی سنتی داشت و موسیقی زندهای هم اجرا میشد. باز نگه داشتن چشم، برای هر دویمان مصیبتی شده بود! آن هم وقتی از کله صبح بیدار بودیم و پیوسته مشغول...
دو فنجان قهوه تلخ، کار خودش را کرد. انگار یک درجه بیدار تر شده بودم! افشین باز حلقه را سمتم گرفت و گفت:
- حالا دوسش داری؟
نگاهش کردم. لبخندی روی لبم نقش بست.
- آره!
دستانش را روی میز به هم قفل کرد.
- آزاده، الان.. آمادگیشو داری که ازدواج کنیم؟
یک لحظه چشمانم را بستم. لبهایم را سفت به هم فشردم. نگاهش کردم و گفتم:
- من وقتی انتخاب کردم الان اینجا باشم.. یعنی.. قاعدتا احساس کردم که آمادگی اینم دارم!
لبخندی از سر رضایت زد.
- خیلی خوشحالم اینو میشنوم! برای همین میگم تو با بقیه فرق داری.. یه، صد درجه متمایزی!
خنده کوتاهی کردم. حلقه را از داخل جعبه در آوردم. در انگشتم کردم. یک دور چرخاندمش. کمی بزرگ بود. دستم را از جلوی چشمم دور کردم تا بهتر ببینمش... ظرافتش با ظرافت دستان کوچکم عجیب جور بود. دستم را چرخاندم و سمت افشین گرفتم.
- چطوره؟
چشمکی زد و گفت:
- نه بابا راس راسی خوش سلقیهاما!
دستم را زیر چانهام زدم و مستقیم در چشمانش نگاه کردم.
- خوش سلیقه نبودی که منو انتخاب نمی کردی!
لب گزید.
- بله بله استاد!
با ناز نگاهم را از نگاهش گرفتم. حلقه را در آوردم و در جعبهاش گذاشتم. در حالیکه از روی میز برش میداشت گفت:
- پس برای پسفردا محضر وقت میگیرم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. نگران گفتم:
- افشین اصلا حواست به بابام نیستا! اجازش شرطه! اونم که اصلا راه نمیاد...
پوزخندی زد.
- تو مسئله اجازه باباتوهمین حالا هم حل شده بدون!
چشمانم از تعجب چند درجه باز تر شد! با دهان باز گفتم:
- چی میگی تو؟ چی تو سرته؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از _ایراندخت
دست مادرش را محکم گرفته است . موهای بلند خرمایی مواجش در بند آن کشِ مو قرمز زندانی شده اند .
تازه آن را خریده و از ذوق هی دستش را میبرد پشت سرش و کشِ مو را لمس میکند و خنده ای نمکین تحویل مادرش میدهد .
دست از دستِ مادرش بیرون میکشد تا اینبار به بهانه ی دوباره بستن موهاش کش را لمس کند . همین که کش را باز میکند و در دست نگاهش میکند، اتوبوس ناگهان ترمز میکند و کش بین جفت ها پا گم می شود .
چشمان عسلی دخترک پر می شود و با چشمانش دنبال کشِ قرمز می گردد ولی پیدا نمیکند.
موقع پیاده شدن آرام در گوش اتوبوس زمزمه میکند: مواظبش باش . اگه پیداش کردی نذار کسی اونو ببره . میام دنبالش !
دوست عزیز؛
دنیای هرکس، خانه خودش است! دنیایی که با هم در آنیم #اجتماع نام دارد و آنکه در اجتماع حاضر میشود، باید حواسش به آنچه پوشش بر سر دیگری می آورد باشد!
جوان ها هم صدقه سر حرف های همین شماها علاقمند شدند به این شر و ور ها! به این روغن فکری ها! همین هم علاقه کاذبی است که خودتان در سرشان فرو کردید!