اوکی چالش !
سوژه عکس و دیدید ؟
یه تل قرمز دخترونه که چند روزه تو این اوتوبوس جا مونده و من و دوستم میبینیمش !
و اما شما !
سناریو سازی کنید ...
دخترک و به تصویر بکشید ...
و ... هر کار خواستید :)
متنای قشنگی میشه از این سوژه کوچیک ساخت !
منتظرتونم اهل، یا نا اهل قلم ها ..!
#چالش_اوتوبوسی
@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت68
استرس و عذاب وجدان همه وحودم را گرفته بودم. فرشته سمت راستم مدام توی سرم میکوبید...
- حقته! حقته دختر! اینه عاقبت کسی که از خونش ببره و دل پدرشو بشکنه! کوش اونی که میگفت عاشقته؟ تازه دردسرات شروع شدن دختر خیابونی!
نزدیک بود گریه ام بگیرد. ناگهان کف دستش را جلو آورد و گفت:
- باشه، باشه، چشم؛ فقط یه لحظه!
جعبه را گذاشت داخل جیبش و همزمان سبیل مشکی مرتبش را کند. کلاه گیس مشکی اش را هم از سرش برداشت و گفت:
- حالا چطور؟
با دیدن موهای روشنش، نفسی که در سینه ام حبس شده بود را بیرون دادم.
- افشین خیلی بی مزه ای!
در حالی که داشت ابروهای مشکی را از روی ابروهایش جدا میکرد گفت:
- لطف داری!
بعد گذاشت داخل جیبش. با چشم غرهای گفتم:
- خیلی بیشعوری!
زد زیر خنده! من هم نتوانستم خندهام را به بهانه دلخوری پنهان کنم و همراهش شدم! این بار رفتیم پایین. در کافه هتل نشسته بودیم. فضایی سنتی داشت و موسیقی زندهای هم اجرا میشد. باز نگه داشتن چشم، برای هر دویمان مصیبتی شده بود! آن هم وقتی از کله صبح بیدار بودیم و پیوسته مشغول...
دو فنجان قهوه تلخ، کار خودش را کرد. انگار یک درجه بیدار تر شده بودم! افشین باز حلقه را سمتم گرفت و گفت:
- حالا دوسش داری؟
نگاهش کردم. لبخندی روی لبم نقش بست.
- آره!
دستانش را روی میز به هم قفل کرد.
- آزاده، الان.. آمادگیشو داری که ازدواج کنیم؟
یک لحظه چشمانم را بستم. لبهایم را سفت به هم فشردم. نگاهش کردم و گفتم:
- من وقتی انتخاب کردم الان اینجا باشم.. یعنی.. قاعدتا احساس کردم که آمادگی اینم دارم!
لبخندی از سر رضایت زد.
- خیلی خوشحالم اینو میشنوم! برای همین میگم تو با بقیه فرق داری.. یه، صد درجه متمایزی!
خنده کوتاهی کردم. حلقه را از داخل جعبه در آوردم. در انگشتم کردم. یک دور چرخاندمش. کمی بزرگ بود. دستم را از جلوی چشمم دور کردم تا بهتر ببینمش... ظرافتش با ظرافت دستان کوچکم عجیب جور بود. دستم را چرخاندم و سمت افشین گرفتم.
- چطوره؟
چشمکی زد و گفت:
- نه بابا راس راسی خوش سلقیهاما!
دستم را زیر چانهام زدم و مستقیم در چشمانش نگاه کردم.
- خوش سلیقه نبودی که منو انتخاب نمی کردی!
لب گزید.
- بله بله استاد!
با ناز نگاهم را از نگاهش گرفتم. حلقه را در آوردم و در جعبهاش گذاشتم. در حالیکه از روی میز برش میداشت گفت:
- پس برای پسفردا محضر وقت میگیرم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. نگران گفتم:
- افشین اصلا حواست به بابام نیستا! اجازش شرطه! اونم که اصلا راه نمیاد...
پوزخندی زد.
- تو مسئله اجازه باباتوهمین حالا هم حل شده بدون!
چشمانم از تعجب چند درجه باز تر شد! با دهان باز گفتم:
- چی میگی تو؟ چی تو سرته؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از _ایراندخت
دست مادرش را محکم گرفته است . موهای بلند خرمایی مواجش در بند آن کشِ مو قرمز زندانی شده اند .
تازه آن را خریده و از ذوق هی دستش را میبرد پشت سرش و کشِ مو را لمس میکند و خنده ای نمکین تحویل مادرش میدهد .
دست از دستِ مادرش بیرون میکشد تا اینبار به بهانه ی دوباره بستن موهاش کش را لمس کند . همین که کش را باز میکند و در دست نگاهش میکند، اتوبوس ناگهان ترمز میکند و کش بین جفت ها پا گم می شود .
چشمان عسلی دخترک پر می شود و با چشمانش دنبال کشِ قرمز می گردد ولی پیدا نمیکند.
موقع پیاده شدن آرام در گوش اتوبوس زمزمه میکند: مواظبش باش . اگه پیداش کردی نذار کسی اونو ببره . میام دنبالش !
دوست عزیز؛
دنیای هرکس، خانه خودش است! دنیایی که با هم در آنیم #اجتماع نام دارد و آنکه در اجتماع حاضر میشود، باید حواسش به آنچه پوشش بر سر دیگری می آورد باشد!
جوان ها هم صدقه سر حرف های همین شماها علاقمند شدند به این شر و ور ها! به این روغن فکری ها! همین هم علاقه کاذبی است که خودتان در سرشان فرو کردید!
مجهولات
- من هر شب قبل از خواب بهت فکر میکنم
- عکسات و نقاشی کردم و به دیوار اتاقم زدم !
مجهولات
- عکسات و نقاشی کردم و به دیوار اتاقم زدم !
- من مثل تو فکر نه، اما مثل تو رفتار میکنم !