eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
*اونقدری که دبیر دینی مون حرفای قشنگی میزنه
مجهولات
*اونقدری که دبیر دینی مون حرفای قشنگی میزنه
*اونقدری که بچه هامون نفهمن و مسخرش میکنن و میگن باید نکته تستی بگه نه حرف بزنه
بله..:)!
امروز تو کلاس دینی بحث سر این بود که اکثر ثروتمندان، افراد مشهور، و.. جهان رو، غول هاشون رو، یهودی ها تشکیل میدن! یکی از بچه ها اونجا حالا به قصد شوخی، گفت؛ دیوید بکهام مسیحیه، هم بسیار معروفه و هم پولدار! و اشاره کرد به عروسی خفن پسرش که اخیرا بود... دبیرمون هم خندید و گفت حالا یه مورد... اما الان یه چیزی دیدم!
مجهولات
و یاد اون بخش از کتاب ادواردو افتادم که گفت: - یهودی ها جاهایی که یکی از سرمایه های بزرگ دست خودشون نباشه، فورا کسی رو به ازدواج اون سرمایه دار یا فرزندانش در میارن و بعد به هر طریقی، یکی از پیروان یهود رو وارث اون قرار میدن! مثل همسر سناتور آنیلی که یهودی بود و مادری که بدترین ضربه ها رو به پسرش ادواردو زد:)
کاش گوش ها و چشم ها هم قابلیت فین کردن داشتن🙂✨
یجوری شدم من که فوبیای پنی سیلین دارم منتظرم بریم بزنیم بلکه یه کم بهتر بشم😐✨
خدایا من نمیدونم حکمتت چیه؟ این بیماری.. وسط رمضان.. اول شبای قدر.. شاید گناهای خودم باعث صلب توفیقم شده:)) وگرنه میدونم این ویروس چیزی نیست که راحت در نزده بیاد تو..! ولی خب، خودت که این بنده ی لوس گریه‌اوتو میشناسی! زودتر خوبش کن:) باشه؟ !
بله از آثار بیش فعالی همینقدر براتون بگم که نمیتونی یکساعت درست زیر سرم بخوابی و می‌ره جایی که نباید بره دست آدم این شمایلی میشه😂💔!
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت68 استرس و عذاب وجدان همه وحودم ر
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 چشمانش را با اطمینان روی هم گذاشت. لبخند جذابی زد و گفت: - گفتم که، حل شده بدونش. و بهش فکرم نکن! ابرویی بالا انداختم. دستانم را روی گذاشتم و گفتم: - خیله خب، می‌بینیم! جعبه جواهر را از روی میز برداشت. در حالی که صندلی را عقب می‌کشید تا برخیزد، نگاهم کرد و گفت: - فردا ساعت یازده بیرون در منتظرتم. برای خرید، اگر داشتی! کلافه گفتم: - افشین من می‌خوام بخوابم! با لبخند عمیق و مسخره‌ای نگاهم کرد. - فعلا باید قیدش‌و بزنی مادمازل! چشم غره‌ای رفتم و تا انتهای سالن بدرقه‌اش کردم. بعد بالا رفتم و بعد از شش بار ساعت کوک کردن، خوابیدم. بلکه یک بار را بیدار شوم! صبح که رفتیم خرید، افشین اصلا نظر خاصی نمی‌داد. فقط تاکید داشت هرچه دوست داشتی انتخاب کن! و اصلا در مضیقه نباش. ولی من نیاز به نظرش داشتم. تابحال هرگز تنها خرید نکرده بودم... استرس خاصی داشتم. هر چیز را که می‌خواستم بردارم، فور می‌کردم شاید چیز بهتری پیدا شود! دو ساعتی از گشت و گذارمان بین مغازه ها گذشته بود و همچنان.. دست خالی مانده بودیم! بالاخره افشین ایستاد و عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. - وقت ناهار شد ولی هنوز هیچی نخریدی آزاده! کلافه نفسم را بیرون دادم. - نمیتونم. نمیتونم تنهایی انتخاب کنم! همش حس می‌کنم اگر الان این و بخرم، دو تا مغازه دیگه یه چیز پیدا میشه که... ناگهان حرفم را برید. - خب تا الان چیزی رو پسند کردی؟ با تردید گفتم: - یکی.. دو تا رو آره! - تو همین پاساژ؟ سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. خنده‌ای کرد. ابرویی بالا انداخت و کلافه گفت: - پاشو بریم مغازه هاش و نشونم بده. سریع فقط! با حرکت سر تایید کردم. پشت سرم به راه افتاد. یکی از مغازه ها سه‌چهار در قبل ازانتهای پاساژ بود. فورا رسیدیم. مانتو را از شیشه ویترین نشانش دادم. - یه دونه این؛ لبخندی زد. - آره اتفاقا این تو تنت قشنگ بود. چشم غره‌ای رفتم. - تو که همه رو می‌کفتی تو تنت قشنگه! خنده‌ای کرد. رفت داخل و من هم دنبالش رفتم. روبروی پیش‌خوان ایستاد. مانتو را گرفت و آمد حساب کند که فورا گفتم: - نه افشین.. یکی دیگه‌ام بود بزار... بی توجه به غرغرهایم خنده ای کرد و کارت را کشید. از مغازه‌ که بیرون آمدیم، ذوق‌زده از داخل کاور به مانتو نگاهی انداختم. بعد به افشین چشم دوختم و گفتم: - ممنون، خودت همین‌و از اون بیش‌تر دوست داشتی؟ نوچی گفت و کارت آن‌ یکی مغازه را از جیبش بیرون آورد. اسم رویش را بلند خواند. - چوب لباسی! بعد نگاهی به من کرد و گفت: - برای من هیچ فرقی نداره، ولی هر چند تا رو که تو پسند کنی می‌خریم. بهت زده خنده‌ای کردم. - جمع کن بابا! چند تا بخرم به چه دردم می‌خوره؟ - حالا.. یه کاریش می‌کنیم! نمی‌خوام دیگه اصلا نگران این چیزا باشی خب؟ خنده‌‌ی از سر ذوقم را با گزیدن لب پنهان کردم. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸