eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
💠اعمال شب قدر ١٩ ماه مبارك رمضـان 🌙اين شب با عظمت آغاز شب هاى قدر است، و شب قدر آن شبى است كه در طول سال، شبى به خوبی و فضليت آن يافت نمى شود، و عمل در اين شب از عمل در طول هزار ماه بهتر است، و تقدير امور سال در اين شب صورت می گيرد، و فرشتگان و روح كه اعظم فرشتگان الهى است، در اين شب به اذن پروردگار به زمين فرود می آيند، و به محضر امام زمان (عج) مى رسند و آنچه را كه براى هر فرد مقدّر شده بر آن حضرت عرضه می دارند. 🗣اعمـال شب قـدر بر دو نوع است: ✅ اول : اعمالى است كه در هر سه شب بايد انجام داد، و آن چند عمل است: ۱- غسل (مقارن با غروب آفتاب) ۲- دو ركعت نماز كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، هفت مرتبه «توحيد» خوانده، و پس از فراغت از نماز هفتاد مرتبه بگويد: أَسْتَغْفِرُ اللّه وَ أَتوبُ الَيْهِ. در روايت نبوى است كه از جاى برنخيزد تا خدا او و پدر و مادرش را بيامرزد. ۳- قرآن بر سر گرفتن ۴. ده مرتبه ١٤معصوم را صدازدن ۵- زیارت امام حسین علیه السلام ۶- احیا و شب زنده داري ۷- صد ركعت نماز كه فضليت بسيار دارد و بهتر آن است كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، ده مرتبه «توحيد» خوانده شود. ٨- قرائت دعاي جوشن كبير ✅ دوم: اعمال مخصوص هر يك از اين شبها است. اعمال شب نوزدهم رمضان ١- گفتن صد مرتبه أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّي وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ ٢- گفتن صد مرتبه اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ ٣- خواندن دعاى "یا ذَالَّذی کانَ..." ٤- خواندن دعاي "اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِيمَا تَقْضِي وَ تُقَدِّرُ ..." 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت60 فوری سراغ لپ‌تاپم رفتم صورت حس
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 راه افتادیم و پرسان پرسان، آن یکی مغازه را پیدا کردیم. دو طبقه پایین تر بود. لباس بلند گلبهی رنگی دلم را بدجور برده بود... به افشین نشانش دادم. بعد آرام گفتم: - اینم خیلی ناز بود، فقط تو تنم بلند بود. قَدِّش... لباس را از روی رگال برداشت. سمت فروسنده رفت و گفت: - آقا اینجا جایی هست بخوایم لباس و کوتاه کنیم انجام بدن؟ فروشنده با لبخندی گفت: - بله بله! همین انتهای پاساژ، یه خیاطی هست تقریبا سریع هم تحویل میده. تشکری کرد و لباس را حساب کرد. وجد زده نگاهش می‌کردم. با خنده‌ای گفتم: - وای! وای! افشین یه دنیا ممنونتم! لبخندگرمی زد. - اصلا قابل‌تو نداشت! رفتیم آن آخر و لباس را به خیاط نشان دادیم. چند دقیقه‌ای اندازه زد، بعد گفت چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت طول می‌کشد تا تحویل‌مان دهد. افشین هم گفت تا آن وقت می‌رویم ناهارمان را بخوریم... بعد از غذا سراغ خیاطی رفتیم. لباس را پرو کردم. بی کم و کاست آماده بود. ست کردن کیف و کفش هم کار سختی نبود. افشین اصرار داشت کت و شلوار و کفش مرتب دارد و هیچ چیز نمی‌خواهد! هر چند دلم خیلی می‌خواست یک چیز نویی بخرد، اما زیاد روی مخش نرفتم و پذیرفتم. حلقه‌ی افشین، شال و روسری، سفارش دسته گل، و... همه چیز هایی بود که تا شب دانه دانه در دفترچه کوچکم خط زده شد. آخر ساعت هشت، خسته و کوفته روی صندلی ماشین افتادم. نگاهی به عقب که پر شده بود انداختم. هنوز چند قلم هم در صندوق بود! حوصله چرخاندن سرم را نداشتم. فقط نگاهم را سمتش گرداندم و گفتم: - خیلی زحمت کشیدی! لبخندی زد. - اصلا قابل‌تو نداشت! راضی هستی حالا؟ لبخندی زدم. - همه جوره راضی‌ام! ماشین را روشن، دنده را عوض کرد و گفت: - خوبه. پس - فردا صبح حاضر باش میام دنبالت بریم محضر... دوازده وقت داریم. تو یازده و نیم آماده باشی حله. با استرس‌ به دستانم چشم دوختم. هنوز هم ترس و تردید در وجودم پر بود! باز پرسیدم: - افشین باز میگم حواست هست اجازه بابام شرطه؟ با پوزخندی نگاهم کرد. - همون شب گفتم آره. بهش فکر نکن. گفتم حل شده بدونش صحیح؟ صدایم بالا رفت: - ولی من نمی‌فهمم! چطور؟ فرمان را خاند. دیگر نگاهش به من نبود. - به هیچی فکر نکن. گفتم ته این راه همينه که من و تو برسیم به هم.. مسیرم خودش هم‌وار میشه! به هم رسیدنمان... در ذهنم تصورش کردم. قلبم گرم و دلم قرص شد! باز خیال سرکشم را قانع کردم به چیزی نیاندیشد و چشمانم را سفت روی هم گذاشتم. فردا همه چیز تمام شد. تمام این انتظار ها، اضطراب ها، ترس ها، درد ها، نداشتن ها... همه و همه تمام می‌شد تا فصل زیبای وصال سر برسد..! 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
- برروح‌تمام‌شیعیان‌تیغ‌زدند برمردترین‌مرد‌جہان‌تیغ‌زدند خورشیدبہ‌سینہ،‌ماھ‌برسر‌مے‌زد انگاربہ‌فرق‌آسمان تیغ‌زدند ..! ' یتیمانھ🖤۔
- نامہ‌ات‌را‌نخواندھ‌سوزاندم ...
مجهولات
- نامہ‌ات‌را‌نخواندھ‌سوزاندم ...
- گفت‌عقلم:عجب‌قوے‌شدھ‌اے !
هدایت شده از دانشگاه تبیین
روغنفکری در ایران😐😑 ʳᵉⁱⁱʰᵃⁿᵉᵉʰ
تولد اردیبهشتی ها خیلی مبارک:) اصولا ادمای پاک طینت‌ی هستن! آرامش خاصی دارن و.. نقص‌هاشون اونقدر بزرگ نیست و دل شکستن‌هاشون آسیب های جدی وارد نمی‌کنه ذاتا منعطف و دل‌سوزن و حقیقتا هم‌نشینی طولانی مدت با اردیبهشتی‌ها رو به بقیه ماه ها ترجیح‌ میدم🌿
بازم‌خدا‌رو‌شکر‌برادرمون‌کارھ‌اےنیست ؛ حداقل‌اختیار‌مکان‌خرید‌سیسمونےمون‌و‌داریم ! <مجہولات>
- الان‌اون‌حس‌قشنگ‌آدم‌شدنہ‌رو‌دارے؟
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 به محض ورود، نور تیز خورشید از پنجره‌های بزرگ اتاق توی چشمم خورد. تا به خودم بیایم سفت در آغوشم گرفت. دم گوشش گفتم: - فکرشم نمی‌کردم بیای و این‌جا، این‌طور، کنارم باشی! یه دنیا ممنون! روی شانه‌ام کوبید. - تازه برات یه سورپرایزم دارم! قبل از آن‌که بپرسم چه چیزی است، صدای سلام گرم نگار توی گوشم پیچید. با وجد به طرفش چرخیدم. جیغی کشیدم و گفتم: - دختر تو ام این‌جایی؟ چشمکی زد. - حالا تو هی بپیچون، ولی مگه میشه من عقدت نباشم؟! اشک شوق در چشمانم نشسته بود. بین همان نور شدید، افشین را می‌دیدم که با کت مشکی روی صندلی نشسته بود. کمی هم مو های بورش که بالا زده بود به چشم می‌آمد؛ نه بیش‌تر... با ذوق سمتش رفتم. سمت او و سفره عقدمان! یک قدم، دو قدم، هر بار صدای قدم‌هایم بیش‌تر توی گوشم می‌پیچید؛ کم‌کم آن‌قدر اوج گرفت که تلفیق شد با صدای خشن زنگ گوشی و پلک‌هایم ناگهان از روی هم باز شد! سریع در جایم نشستم. نگاهی به دور و برم انداختم تا همه چیز را خوب یادم بیاید. با خوابی که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست. از وقتی افشین آن‌قدر با اطمینان از رضایت بابا صحبت می‌کرد، دلم جور خاصی روشن شده بود! فورا برخاستم. آبی به صورتم زدم و سراغ سلف هتل رفتم. بعد از صبحانه مختصری وقتی بالا آمدم ساعت ده و نیم بود. لباس‌هایم را روی تخت پهن کردم. یک مانتوی نباتی جلوباز و سنگین و بلند، و یک لباس گلبهی، از پایینِ سینه نیم کلوش میشد و تا خود قوزک پا پوشیده! و جاهایی بسیار مختصر با حریر و گیپور آذین شده بود. هر طور فکر می‌کردم برای عقد، لباس گلبهی رنگ بیش‌تر به دلم می‌نشست! به اندازه یک عقد محضری جمع و جور و مناسب بود. مانتو را همان‌طور داخل کاور گذاشتم. شاید بعدا که با هم بیرون رفتیم می‌پوشیدمش! لباس را در تنم روبروی آینه براندازی کردم. بعد سراغ صورتم رفتم. برای همه اقسام آرایش، همان تم گلبهی رنگ را به کار بردم. چهره جوانم، اصلا نیاز به میکاپ سنگین نداشت و خودم از پسش بر می‌آمدم! کیف و کفش را کرم گرفته بودم که به هر دو لباس بیاید، اما روسری.. ترکیبی شگفت‌انگیز از گلبهی و نباتی و طلایی بود. نگاهش که می‌کردی، اصلا انگار قطعه‌ای از بهشت را می‌دیدی! تنها اشکالش جنس ساتنش بود. روسری ساتن، آن هم برای منی که همیشه شال نخی سر می‌کردم! روبروی آینه که ایستادم، هیچ ایده‌ای برای بستنش نداشتم... فقط یک‌طرفش را کمی بلند تر گرفتم. یک دور، دور گردنم چرخاندم و سمت راست سینه‌ام گره‌ای به تای دیگرش زدم. کمی دیگر زوایایش را مرتب کردم و پشت پنجره رفتم. وقتی کامل بازش کردم، هوای نه چندان داغ اواخر شهریور ماه توی صورتم خورد. ناگهان یادم آمد، که زود همه چیز به این‌جا رسید! این قصله پر پیچ و خم، ناگهان ورق عجیبی خورد و هنوز به ماه نکشیده من ای‌جای داستان بودم! در این اوج شیرین... با دیدن ماشین افشین که روبروی ورودی پارک می‌کرد عقب‌گرد کردم. پنجره را بستم که چند ثانیه بعد صدای زنگ گوشی بلند شد. فورا پاسخ دادم. - سلام آزاده حاضری؟ لبخند نرمی به لبم نشست. - علیک سلام، بله! فقط بیا چمدون و کیسه‌ها رو ببر، من خودم میام پایین. باشه‌ای گفت و قطع کرد. چند دقیقه بعد بالا بود. به محض شنیدن صدای قدم‌هایش که نزدیک می‌شد، در را باز کردم! چند قدمی عقب رفتم. لبخند کشیده‌ای بر لب نشاندم و او هم در را هل داد و داخل شد. اول منتظر بازخورد او بودم، اما با دیدن کت شیری رنگش شگفت زده جیغ خفیفی کشیدم! اولین بار بود که با این رنگ کت می‌دیدمش... مطمئن بودم! عجیب به چهره‌اش آمده بود. خندید و گفت: - چه خبره؟ نگاهم روی دکمه‌های مسی یا شاید برنجی کت شش دکمه‌اش که با رنگ ته ریش و موهایش تناسب عجیبی داشت، قفل مانده بود! حقیقتا از سلیقه‌اش به وجد آمده بودم! دو قدم عقب رفتم تا بهتر ببینمش. با قهقهه‌ای گفتم: - بشر! چه دختر کش شدی! رو نکرده بودی این ورژن از جذابیت‌و... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از بی نهایت
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای عاشق عالم،❤️🌍 کمک مان کن در این شب، قدر تو را پیدا کنیم و بفهمیم ما مال توئیم☝️ و هیچ قیمتی جز رسیدن به تو، قیمت ما نیست...🕊 و قلبمان ارزش ریختن پای هیچکس جز تو را ندارد!🍃 ♾ @binahayat_ir