بهله،
اینم یه تریبون دیگه:>
و مجددا تبریک ماهگرد تولد دختر فرورودینی مهربونم.
تنها رفیق ۵ ساله!
تو همین روز عزیز آرزو میکنم شونه به شونه هم تو مسجدالاقصی پشت سر امام زمان(عج) نماز شکر پیروزیمونو اقامه کنیم😍💚
*وی بعد از انتشار این تصاویر به طرز مشکوکی به قتل میرسد.
مجهولات
بابام رفت (:
راستشو بگم؟
تا چند روز برام سخته خندیدن:)
وقتی این پیامو خوندم باور نکردم.
یعنی نخواستم باور کنم
یهچیزی تو دلم ریخت..
نمیگم بابای خودم، اما انگار عموی خودم رفته باشه...
اصلا نمیتونم حال جانانو تصور کنم؛
من و تو کجا و تصور این غم؟
راستشو بگم هر سه شب قدر برای باباش دعا کردم.
برای شفای عاجلش!
اصلا به ذهنم نیومد که فوت کنن...
خواستم بگم؛
جانان عزیز
ولله که حتی تصور داغی که تو دیدی دلمو آتیش زد...
چه برسه به حال دلت:)
نمیدونم الان چی آرومت میکنه..
اصلا چیزی آرومت میکنه؟
ولی دختر:)
فرق ما بچه شیعه ها با بقیه اینه که هیچوقت طعم یتیمی رو نمیچشیم...
یعنی حال دلتو بسپار دست آقای غریبمون امام زمان(عج)
این روزا شدی صدر جدول دعاهام...
انشاءالله خدا جوری پشتت باشه که همیشه پشت گرم تر از همه پیش بری.
تسلیت🖤
خدایا؛
رمضان تمام شد.
ماه مهمانیات تمام شد.
میگویند ملائک دارند سفره پهن نعمت را جمع میکنند!
یا حنان!
گذشت ماهی که هر نفسمان ذکر بود؛
ولی توفیق بده از بعد از این ماه با هر نفس ذکر بگوییم و هر دم به یادت باشیم.
یا مجید!
گذشت ماهی که خواندن هر آیه قرآن در آن ثواب قرائت تمام قرآن را داشت؛
ولی توفیق بده بعد از این ماه هر روز حداقل یک جزء قرآن را قرائت کنیم.
یا حی!
گذشت ماهی که حتی خوابمان در آن عبادت بود؛
ولی توفیق بده بعد از این شبها با وضو بخوابیم تا باز هم تمام خوابمان هم صواب لحظههای عبادت شود.
یا ناهی!
گذشت ماهی که محض خاطرت از سپیده سحر تا غروب با نفس خود جنگیدیم و لب به هیچ خوردنی و آشامیدنیای نزدیم؛
ولی توفیق بده بعد از این ماه هم هر لحظه و هر جا که نفس سرکشی کرد، محض خاطرت افسارش را بکشیم.
یا حافظ!
گذشت ماهی که در آن شیطان در غل و زنجیر بود؛
ولی توفیق بده که ما هم چنان بندگان صالحت با سختترین زنجیرهایش به دام گناه کشیده نشویم.
یا رازق!
گذشت ماهی که در آن سیر و گرسنه، فقیر و غنی صبح تا شب در یک تراز بودند و حال هم را فهمیدند؛
توفیق بده بعد از این ماه هر جا نیازمندی از ما چیزی خواست، بتوانیم یاریاش کنیم.
یا کریم!
خوانی که در این ماه گستردی بسیار عظیم بود و ما، بنده ی نا چیز حقیر، با ظرفیتی بسیار کمتر از حد کرم تو؛
در این سال، تا سال بعد جام وجودیمان را وسیع کن و به ما توفیق درک بیشتر حقیقت وجودت، نزدیک شدن به تو و کسب توفیقات بیشتر عطا فرما.
یا شافع!
این رمضان و این شبهای قدر که گذشت؛
ولی توفیق بده سال بعد هم زنده باشیم، توفیق بندگیات را هر سال، بیشتر و بهتر از سال قبل داشته باشیم و برات عاقبت به خیری حقیقیمان را بالاخره بگیریم.
یا سلطان!
به برکت دعای آنان که در درگاهت روی سفید بودند، این سال را سال ظهور آقای عزیزمان امام زمان(عج) قرار بده.
یا شاهد!
مرگ ما را مگر جز شهادت در رکاب آقایمان قرار نده.
و الهی؛
این ماه و ماه های دیگر که گذشت و این عمر است که چون باد میگذرد...
ما را از غفلت بیدار و "چنان کن سر انجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار"
برحمتک یا ارحم الراحمین
#رمضان
#وداع
#ح_جعفری
<مجہولات>
عیدتان مبارک قومِ مسلمانِ محبوبِ خدا:)
مواظب باشید قرابتِ الان دل هاتون بہ خدا حفظ،
بلکہ بیش تر بشہ💚
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت72
با لبخندی، دستش را به نشانه ارادت روی سینه گذاشت. چند ثانیهای نگاهم کرد و گفت:
- تو ام خیلی ماه شدی!
ماه..!
اولین بار بود با این لقب صدایم میکرد... لبخند روی لبم بیشتر کش آمد. نیم چرخی زدم و گفتم:
- قشنگه؟
دسته گل را ناگهان از پشت سرش بیردن آورد. سمتم گرفت و گفت:
- عالیه! با این عالی ترم میشه!
دسته گلمان هم ترکیب گلهای ریز و درشت، از طیف سفید تا صورتی بود! یک شاخه از رز های کوچک گلبهیاش را بیرون کشیدم و سر جیب کت افشین گذاشتم. کنار هم روبروی آینه ایستادیم. مکمل و بی نقص! دلم از ذوق غنج میرفت...
سوار ماشین شدیم. تا محضر هزار بار خواستم درباره بابا از افشین سوال کنم، ولی جرعت نمیکردم! میگفتم شاید بخواهد غافلگیرم کند یا... هر چه بود، انگار چیزی باز میداشتم. بالاخره روبروی یک ساختمان پارک کرد. ماشین را خاموش کرد و گفت:
- حله، همین جاست.
گردنم را کج کردم و نگاهی انداختم. با لبخندی در را باز و پیاده شدم. نگاهی به درو و بر انداختم. هنوز هم هیچ آشنایی نبود. آب دهانم را قورت دادم و با تعارف افشین، از پله ها بالا رفتم. بعد از سه طبقه راهروی تنگ و بالا رفتن از پله به نفس نفس افتاده بودم. کلافه نگاهی به افشین کردم و گفتم:
- کو پس؟
با خندهای به در قهوهای رنگ کنارمان اشاره کرد. دو ضربه زد و بعد دستگیره را فشورد. محضردار از جا برخاست و سلام کرد. هر دو با سلام کوتاهی وارد شدیم.
میان اتاق سفره عقدی با تم نباتی چیده شده بود. روبرویش میز ساده عاقد قرار داشت. و چند صندلی دو طرف سفره.. که همهاش خالی بود!
توی دلم خیلی خالی شده بود. نمیدانستم با این اوصاف افشین برنامهاش چیست؟ نگاه نگرانم مدام پیاش بود اما او بی توجه داشت حلقههارا در جای مربوطهاش، روبروی آینه میگذاشت.
بالاخره برخاست. تعارف کرد بنشینم و خودش دکمه اول کتش را باز کرد و کنارم نشست. محضردار نگاهی زیر چشمی به هردویمان انداخت. دسته گل را سفت در مشت فشوردم. بالاخره گفتم:
- چرا هیچکس نیست؟
با پوزخندی نگاهم کرد.
- مگه.. قرار بود.. کسی باشه؟
نفسم را با حرص بیرون دادم.
- نه.. ولی بابام باید بیاد که بالاخره! یا حداقل از طرف شما یکی بیاد.. چه بدونم عقدمونه!
یعنی کلا همينجور خشک و خالی؟
خندهای کرد. دستی به یکی از گل ها کشید و گفت:
- خشک و خالی چیه؟ من هستم و تو! دیگه چی مهمه؟
خواستم چیز دیگری بگویم که صدای در بلند شد. ذوق زده از جا برخاستم. حتما بابا بود... افشین هم بلند شد که محضردار بفرمائیدی گفت. در باز شد و مقابل چشمان منتظرم، نه بابا، که آقای همدانی، وکیل شخصی و همچنین شرکتش وارد شد. آب دهانم را با اضطراب قورت دادم. افشین با اخمی پرسید:
- شما؟
آقای همدانی اخمی که بر چهرهاش بود را حفظ کرد. چند قدم جلو آمد. در را بست و گفت:
- همدانی هستم. وکیل آقای یوسف پور. از طرف ايشون وکالت دارم که شاهد عقد بوده و اسناد مربوطه رو امضا کنم.
با بهت به افشین نگاه کردم. اخم سنگینی داشت. مردد پرسید:
- یعنی.. خودشون.. قرار نیست بیان؟
مدارک را روی میز گذاشت. سمت ما برگشت و محکم گفت:
- خیر.
افشین از پشت میز کنار رفت. روبرویش ایستاد. صدایش را بالا برد و گفت:
- این یعنی چی؟ رضایت داده بعد حاضر نشده عقد تک دخترش بیاد؟ اقای محترم من نمیخوام اینطور باشه! آزاده همه کس و کارش باباشه... به همین راحتی میخواد بپیچونه؟ من همین حالا با آقای یوسفپور تماس میگیرم ببینم چه توجیهی پشت این عملشون بوده!؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸