eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
481 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 با کشیدن نفسی عمیق، نگاهی به افشین انداختم. چند ثانیه بعد صدای زنگ موبایل از داخل جیبش آمد. تا گوشی را از جیبش در آورد، زن تماس را قطع کرد. لبخندی زد و گفت: - حله آقا داماد! بفرمائید برید پی خوشی‌تون. بعدا با هم حساب می‌کنیم. هر دو تشکری کردیم. سوار ماشین که شدم با خنده‌ای کلافه گفتم: - خدا رو شکر ختم به خیر شد، ولی ضد حال بود! خندید و گفت: - فدا سر جفتمون! مهم اینه که خوش گذشت! هوم؟ با ذوق نگاهش کردم. چقدر این نگاه‌های پر انرژی‌اش را دوست داشتم. برق خاصی که در چشمانش بود، لبخند جذابش! باورم نمی‌شد او، با تمام این‌ها، خودش و همه چیزش، همه ی همه ی همه چیزش، نگاه‌هایش، لبخند هایش، خنده‌هایش، بغض‌هایش، عشق بازی‌هایش، همه‌اش برای من است! دلم پیچ و تاب می‌خورد وقتی نگاهم می‌کرد. لب گزیدم و گفتم: - خیلی دوستت دارم! ابرویی بالا انداخت! - چه یهویی! - بده؟ خنده‌اش را خورد. - نه! چه بدی؟ حالا عروس عاشق ما، گشنه هست یا نه؟ در حالی که با نگاه به آینه روسری‌ام را مرتب می‌کردم گفتم: - عروس عاشق شما، اتفاقا صبحانه درست و حسابی‌ ام نخورده و الان روده بزرگش افتاده به جون روده کوچیکش! استارت زد و گفت: - پس عروس عاشق ما، چند دقیقه صبر کنه، ببینه داماد مجنونش چه برنامه ای برای ناهار داره! با خنده نگاهش کردم و گفتم: - ببینیم! چند دقیقه بعد، صدای ضبط قطع شد و ماشین ایستاد. از شیشه کنار نگاهی به بیرون کردم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - اُ ها! اینجا؟ شیشه کوچک ماشین یاری نمی‌کرد تا بالای ساختمان ببینم. ولی از پایه‌هایش فهمیدم برج میلاد است. خنده‌ای کرد و گفت: - بله! بریم هم یه ناهار بخوریم، هم طعم غذای رستوران گردون این‌جا رو یه بارم با شما بچشیم! متعجب گفتم: - رستوران گردون این‌جا؟ یک تای ابرویش را مشکوک بالا انداخت. انگار حس کرده باشد که ناراحت شدم گفت: - آره همون... چطور مگه مشکلی داره برات؟ از حالتش شدیدا خنده ام گرفته بود. با لحنی طلب‌کار گفتم: - معلومه که مشکل داره برام. نه تنها مشکل، بلکه خطرم داره! حسابی به هم ریخت! - چه خطری؟ با خنده شدید خودم را رها کردم روی صندلی و گفتم: - خطر سکته بر اثر ذوق زدگی شدید! او هم قهقهه مردانه بلندی زد و گفت: - از اون لحاظش بیخیال من حواسم بهت هست‌. قند در دلم آب شد! چشمانم را به نشانه تایید بستم و گفتم: - میدونم! لبخندی زد و دستش را پشت صندلی‌ام گذاشت. مستقیم نگاهم کرد و گفت: - بریم بالاخره؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هان؟ خدا را چه دیده ای؟ شاید من هم، یه شب که قدم میزدم، بین شلوغی های شهر، که خلوت میشد، و چراغ ها.. که خاموش میشد. و کوچه پس کوچه ها که تنگ تر میشد تو را دیده ام! شاید نگاهمان، یک دو سه چهار پنج ثانیه، به نگاه هم گره خورده! شاید تو لبخندی سرد زدی به بغض های بی بهانه ام! آری شاید من چو خسرو و تو چو شیرین در نقطه ای هم را دیدیم به هم چشم دوختیم و حیا کردیم! حیا کردیم و سر به زیر انداختیم... شاید هم را یافتیم اما نشناختیم! شاید هم قلب هایمان هم را شناخت!؟ شاید.. شاید اگر قلب هایمان، مثل مغزهایمان میتوانست فرمان دهد، پاهایمان امان نمیدادند! میدویدند! میدویدند به تمنای یک آغوش! و برای همین شاید ها من هر شب که بیرون میروم هر که را که میبینم خوب بخاطر میسپارم! خوبِ خوبِ خوب شاید بین همه آن ها که من دیدم یک تو باشی! همان تو که بین آدم‌های این شهر پنهان شده است... که شاید، شاید اگر روزی به هم رسیدیم، به یاد بیاورمت! و موقع تعریف قصه مان، این را هم بگوییم که شبی از همان های سیاه فراغ هم را دیدیم! دیدیم دیدیم دیدیم و دل هایمان هم را شناخت اما مغز فرمان گذشتن داد! <مجہولات>
قوی میشی میشی میشی میشی اونقد قوی که به همه آرزوهات و رویاهات میرسی و باز هم رویاهات بزرگتر میشن و تو هم هی مجبور میشی قوی تر بشی! و تو اوج روزایی که فکر میکنی غرق لذتی دلت برای همین روزا تنگ میشه. آخرین روزایی که قوی نبودی! آخرین ناهاری که خوردی بدون اینکه برای ساعات بعدش برنامه داشته باشی. آخرین پنجشنبه شبی که خوابیدی به امید اینکه فردا جمعه است و میتونی تا لنگ ظهر بخوابی. آخرین مهمونی ای که بی توجه به پروژه های عقب موندت رفتی. آخرین شرمنده ای که گفتی! آخرین باری که با استرس فردا تو گوشی چت کردی! دلت برای همش تنگ میشه آدم قوی! یه روز دلت برای خود ضعیفت تنگ میشه بهت قول میدم! همونقدر که اون خود ضعیفت دلش پر میزد تا اون خود قوی بشه، این خود قوی ام یه روز بد هوس ضعیف بودن ميکنه اگر هنوز نکرده، یه روز میکنه! درست اون روزی که تو چیزی نخواهی بود جز مجسمه‌ ای از اهداف و آرزوهات:) یه قوی ای که مثل همیشه یه ضعیف و زیر پاهاش له کرده تا قوی شده. <مجہولات>
اونی که با اومدنت تو زندگیش یه آدم دیگه شد، با رفتنت همون آدم سابق نمیشه. میمیره:) <مجہولات>
هدایت شده از در‌انزوای‌خویش!
حالا انقدر درس نمی‌خونم که آخرش شب امتحان منم میام اون جمله سحر قریشی رو میگم.
حقیقتا در مورد اینکه از همه قشر با هر پوششی دارن سلام فرمانده رو دابسمش می‌کنن درسته یا غلط، به مشکل خوردم. توجیحات هر دو طرف قانع کننده است!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 ناگهان چیزی یادم آمد. وحشت‌زده گفتم: - کجا دقیقا الان؟ با اخمی گفت: - وا دوباره چی شدی؟ رستوران دیگه! نگران نگاهی به لباس‌ها و سر و وضعم انداختم. بعد به افشین چشم دوختم و گفتم: - با این لباس مجلسی راحت نیستم! با لبخندی گفت: - اتفاقا بهتره که! معلوم میشه قشنگ عروس و دامادیم! با لجبازی گفتم: - اصلا!! به‌خدا نمی‌تونم این‌طور بیام رستوران... نفس عمیقی کشید. - خیله خب. میریم لباس می‌خریم! چشم غره‌ای رفتم. - لباس می‌خریم دیگه چیه؟ مانتوی کرم خودم هنوز هست! خندید و گفت: - پس بزن بریم! سرم را به نشانه سوال تکان دادم. فقط چشمکی زد و پیاده شد. کیسه را از صندوق عقب برداشتیم و سمت برج رفتیم. وارد اولین طبقه تجاری شدیم. از همان بدو ورود، مزون های رنگارنگ توجهم به خودش جلب کرد. می‌خواستم از طرح‌ها عکس بگیرم تا بعد الگویش را پياده و اگر توانستم رو دوختش کار کنم! به یکی از مغازه‌های شلوغ که رسیدیم، افشین دستم را کشید و داخل برد. با لبخندی سلام کرد و گفت: - وقت بخير، اتاق پرو دارید؟ فروشنده که سرش شلوغ بود، بدون آن که نگاهی به ما بیاندازد، به گوشه‌ای از سالن اشاره کرد. هر دو با هم سمت اتاق پرو رفتیم. افشین کیسه لباس را دستم داد و گفت: - برو عوض کن. با خنده شیطنت آمیزی گفتم: - ایول! حال کردم! با خنده دستی به موهایش کشید. کیسه را از دستش گرفتم و در را بستم. لباس و شلوارم را عوض کردم. روسری را دوباره روی سرم مرتب کردم و از اتاقک خارج شدم. لباس گلبهی را با مشتقاتش طی چند حرکت تا کردم و در کیسه که دست افشین بود گذاشتم. از همان شلوغی استفاده کرديم و بی هیچ حرفی از مغازه خارج شدیم. دوباره راه افتادیم سمت در آسانسور، دسته موهای لخت مشکی‌ام را که در کناره صورت آویزان بود با کلافگی پشت گوش دادم. نمی‌فهمیدم یک عده چطور تحمل میکنند موهایشان مدام روی صورت و جلوی چشم‌شان باشد؟! هر چه که بود این‌جور مدل زدن ها، به من یکی که نیامده بود! توجهم معطوف افشین شد. دست دیگرم را سفت در دست گرفته‌ بود و با نگاه به جلو، مطمئن قدم بر می‌داشت. با دیدنش ناخودآگاه لبخندی کوچک بر لبم نشست. وقتی کنارش قدم برمیداشتم حس برتری از تمام کائنات را داشتم! انگار قدرتی در وجودم بود که میتوانستم خللی در زمان و انفجاری در مکان ایجاد کنم! انگار تمام دنیا کنارم بود و حقیقتی را یافته بودم که از لحظه آشنایی مان انکارش میکردم... بالاخره سرش را سمتم چرخاند و نگاهم کرد. - آزاده از صبح تا حالا زیاد توی فکر میریا! مشکلی پیش اومده؟ فورا از عمق افکار و خیالاتم بیرون آمدم. کلمات و قافیه ها باز به هم ریخت و سریع گفتم: - چی؟ نه بابا، من کلا وقتی برام اتفاقای خوب میافته تو ذهنم اندازه ده تا دفتر براش انشا می‌نویسم! لبخندی زد و در حالیکه دکمه آسانسور را می‌فشرد گفت: - دوست دا‌شتی کمی انشاهاتو برای منم بخون! نگاهش کردم و گفتم: - برو بابا سَرِت میره بخوای همشو بشنوی! آسانسور رسید و سوار شدیم. چشم غره‌ای رفت و گفت: - تو منو اینجوری شناختی؟! یک دستم را به کمرم زدم. چشمانم را ریز کردم و گفتم؛ - نخیر! من تو رو اشتباه نشناختم. خندیدم و ادامه دادم: - تو عمرا منو بشناسی که وقتی میگم یه دفتر چقدر منظورمه! 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🕊پرواز خوش گذشت رفیق شهید من؟ 💚با بچه های بالا، در اوج ها خوشید؟ 🕊اینجا که رنج عشق ببردید و پر زدید... 💚آنجا کنار خسروِ کرب و بلا خوشید؟ 🕊شد رفتنت عزای دل مردمان شهر، 💚حالا بگو که عاشق کوی خدا، خوشید؟ 🕊این جا که ساده زیستی، آنجا چگونه ای؟ 💚فارغ ز تهمت و سخن ناروا خوشید؟ 🕊ما هم کبوتریم ولی پر شکسته ایم! 💚ای خار چشم دشمنِ ترسو، شما خوشید؟ 🕊آنجا شفاعتی بنما بهر حال ما 💚با دست باز و ذات کریم خدا خوشید؟ 🕊آری به پیش مسجدالاقصی قرار مان... 💚آنجا خوشیم، خوشند آقا، شما خوشید! <مجہولات>
- من فقط امیدوارم این تعطیلات آلودگی هوا، مثل سال ۹۸ که ختم به تعطیلات کرونا شد، ختم به تعطیلات آبله میمون نشه:'> <مجہولات>
من هم دوست دارم از حادثه آبادان بگم، ولی کلا چند روز عقبم:) تا دقیقا از خبر مطلع بشم و اطلاعات کسب کنم و مغزم تحلیل کنه و قلمم به راه بیافته طول میکشه! در مورد این حادثه هنوز چیز زیادی نمیدونم... برام بگید؟
' من خستہ نیستم ؛ خودِ خستِگیَم ! <مجہولات>
مجهولات
' من خستہ نیستم ؛ خودِ خستِگیَم ! <مجہولات>
اون چیزایی که باعث خستگی تو ان ، زنگ تفریح من محسوب میشن✌️! <مجہولات>