هان؟
خدا را چه دیده ای؟
شاید من هم،
یه شب که قدم میزدم،
بین شلوغی های شهر،
که خلوت میشد،
و چراغ ها..
که خاموش میشد.
و کوچه پس کوچه ها
که تنگ تر میشد
تو را دیده ام!
شاید نگاهمان،
یک
دو
سه
چهار
پنج ثانیه،
به نگاه هم گره خورده!
شاید تو لبخندی سرد زدی به بغض های بی بهانه ام!
آری شاید من چو خسرو
و تو چو شیرین
در نقطه ای هم را دیدیم
به هم چشم دوختیم
و حیا کردیم!
حیا کردیم و سر به زیر انداختیم...
شاید هم را یافتیم
اما نشناختیم!
شاید هم قلب هایمان هم را شناخت!؟
شاید..
شاید اگر قلب هایمان،
مثل مغزهایمان
میتوانست فرمان دهد،
پاهایمان امان نمیدادند!
میدویدند!
میدویدند به تمنای یک آغوش!
و برای همین شاید ها
من هر شب که بیرون میروم
هر که را که میبینم
خوب بخاطر میسپارم!
خوبِ خوبِ خوب
شاید بین همه آن ها که من دیدم
یک تو باشی!
همان تو که بین آدمهای این شهر پنهان شده است...
که شاید،
شاید اگر روزی به هم رسیدیم،
به یاد بیاورمت!
و موقع تعریف قصه مان،
این را هم بگوییم
که شبی از همان های سیاه فراغ
هم را دیدیم!
دیدیم
دیدیم
دیدیم
و دل هایمان هم را شناخت
اما مغز
فرمان گذشتن داد!
#خزعبلات
<مجہولات>
قوی میشی میشی میشی میشی
اونقد قوی که به همه آرزوهات و رویاهات میرسی و باز هم رویاهات بزرگتر میشن و تو هم هی مجبور میشی قوی تر بشی!
و تو اوج روزایی که فکر میکنی غرق لذتی دلت برای همین روزا تنگ میشه.
آخرین روزایی که قوی نبودی!
آخرین ناهاری که خوردی بدون اینکه برای ساعات بعدش برنامه داشته باشی.
آخرین پنجشنبه شبی که خوابیدی به امید اینکه فردا جمعه است و میتونی تا لنگ ظهر بخوابی.
آخرین مهمونی ای که بی توجه به پروژه های عقب موندت رفتی.
آخرین شرمنده ای که گفتی!
آخرین باری که با استرس فردا تو گوشی چت کردی!
دلت برای همش تنگ میشه آدم قوی!
یه روز دلت برای خود ضعیفت تنگ میشه بهت قول میدم!
همونقدر که اون خود ضعیفت دلش پر میزد تا اون خود قوی بشه، این خود قوی ام یه روز بد هوس ضعیف بودن ميکنه
اگر هنوز نکرده، یه روز میکنه!
درست اون روزی که تو چیزی نخواهی بود جز مجسمه ای از اهداف و آرزوهات:)
یه قوی ای که مثل همیشه یه ضعیف و زیر پاهاش له کرده تا قوی شده.
<مجہولات>
هدایت شده از درانزوایخویش!
حالا انقدر درس نمیخونم که آخرش شب امتحان منم میام اون جمله سحر قریشی رو میگم.
حقیقتا در مورد اینکه از همه قشر با هر پوششی دارن سلام فرمانده رو دابسمش میکنن درسته یا غلط، به مشکل خوردم.
توجیحات هر دو طرف قانع کننده است!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت77
ناگهان چیزی یادم آمد. وحشتزده گفتم:
- کجا دقیقا الان؟
با اخمی گفت:
- وا دوباره چی شدی؟ رستوران دیگه!
نگران نگاهی به لباسها و سر و وضعم انداختم. بعد به افشین چشم دوختم و گفتم:
- با این لباس مجلسی راحت نیستم!
با لبخندی گفت:
- اتفاقا بهتره که! معلوم میشه قشنگ عروس و دامادیم!
با لجبازی گفتم:
- اصلا!! بهخدا نمیتونم اینطور بیام رستوران...
نفس عمیقی کشید.
- خیله خب. میریم لباس میخریم!
چشم غرهای رفتم.
- لباس میخریم دیگه چیه؟ مانتوی کرم خودم هنوز هست!
خندید و گفت:
- پس بزن بریم!
سرم را به نشانه سوال تکان دادم. فقط چشمکی زد و پیاده شد. کیسه را از صندوق عقب برداشتیم و سمت برج رفتیم.
وارد اولین طبقه تجاری شدیم. از همان بدو ورود، مزون های رنگارنگ توجهم به خودش جلب کرد. میخواستم از طرحها عکس بگیرم تا بعد الگویش را پياده و اگر توانستم رو دوختش کار کنم!
به یکی از مغازههای شلوغ که رسیدیم، افشین دستم را کشید و داخل برد. با لبخندی سلام کرد و گفت:
- وقت بخير، اتاق پرو دارید؟
فروشنده که سرش شلوغ بود، بدون آن که نگاهی به ما بیاندازد، به گوشهای از سالن اشاره کرد. هر دو با هم سمت اتاق پرو رفتیم. افشین کیسه لباس را دستم داد و گفت:
- برو عوض کن.
با خنده شیطنت آمیزی گفتم:
- ایول! حال کردم!
با خنده دستی به موهایش کشید. کیسه را از دستش گرفتم و در را بستم. لباس و شلوارم را عوض کردم. روسری را دوباره روی سرم مرتب کردم و از اتاقک خارج شدم. لباس گلبهی را با مشتقاتش طی چند حرکت تا کردم و در کیسه که دست افشین بود گذاشتم. از همان شلوغی استفاده کرديم و بی هیچ حرفی از مغازه خارج شدیم.
دوباره راه افتادیم سمت در آسانسور، دسته موهای لخت مشکیام را که در کناره صورت آویزان بود با کلافگی پشت گوش دادم. نمیفهمیدم یک عده چطور تحمل میکنند موهایشان مدام روی صورت و جلوی چشمشان باشد؟! هر چه که بود اینجور مدل زدن ها، به من یکی که نیامده بود!
توجهم معطوف افشین شد. دست دیگرم را سفت در دست گرفته بود و با نگاه به جلو، مطمئن قدم بر میداشت. با دیدنش ناخودآگاه لبخندی کوچک بر لبم نشست. وقتی کنارش قدم برمیداشتم حس برتری از تمام کائنات را داشتم!
انگار قدرتی در وجودم بود که میتوانستم خللی در زمان و انفجاری در مکان ایجاد کنم!
انگار تمام دنیا کنارم بود و حقیقتی را یافته بودم که از لحظه آشنایی مان انکارش میکردم...
بالاخره سرش را سمتم چرخاند و نگاهم کرد.
- آزاده از صبح تا حالا زیاد توی فکر میریا! مشکلی پیش اومده؟
فورا از عمق افکار و خیالاتم بیرون آمدم. کلمات و قافیه ها باز به هم ریخت و سریع گفتم:
- چی؟ نه بابا، من کلا وقتی برام اتفاقای خوب میافته تو ذهنم اندازه ده تا دفتر براش انشا مینویسم!
لبخندی زد و در حالیکه دکمه آسانسور را میفشرد گفت:
- دوست داشتی کمی انشاهاتو برای منم بخون!
نگاهش کردم و گفتم:
- برو بابا سَرِت میره بخوای همشو بشنوی!
آسانسور رسید و سوار شدیم. چشم غرهای رفت و گفت:
- تو منو اینجوری شناختی؟!
یک دستم را به کمرم زدم. چشمانم را ریز کردم و گفتم؛
- نخیر! من تو رو اشتباه نشناختم.
خندیدم و ادامه دادم:
- تو عمرا منو بشناسی که وقتی میگم یه دفتر چقدر منظورمه!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🕊پرواز خوش گذشت رفیق شهید من؟
💚با بچه های بالا، در اوج ها خوشید؟
🕊اینجا که رنج عشق ببردید و پر زدید...
💚آنجا کنار خسروِ کرب و بلا خوشید؟
🕊شد رفتنت عزای دل مردمان شهر،
💚حالا بگو که عاشق کوی خدا، خوشید؟
🕊این جا که ساده زیستی، آنجا چگونه ای؟
💚فارغ ز تهمت و سخن ناروا خوشید؟
🕊ما هم کبوتریم ولی پر شکسته ایم!
💚ای خار چشم دشمنِ ترسو، شما خوشید؟
🕊آنجا شفاعتی بنما بهر حال ما
💚با دست باز و ذات کریم خدا خوشید؟
🕊آری به پیش مسجدالاقصی قرار مان...
💚آنجا خوشیم، خوشند آقا، شما خوشید!
#حوا
#شهید_صیاد_خدایی
<مجہولات>
من هم دوست دارم از حادثه آبادان بگم، ولی کلا چند روز عقبم:)
تا دقیقا از خبر مطلع بشم و اطلاعات کسب کنم و مغزم تحلیل کنه و قلمم به راه بیافته طول میکشه!
در مورد این حادثه هنوز چیز زیادی نمیدونم...
برام بگید؟
مجهولات
' من خستہ نیستم ؛ خودِ خستِگیَم ! <مجہولات>
اون چیزایی که باعث خستگی تو ان ، زنگ تفریح من محسوب میشن✌️!
<مجہولات>