eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از در‌انزوای‌خویش!
حالا انقدر درس نمی‌خونم که آخرش شب امتحان منم میام اون جمله سحر قریشی رو میگم.
حقیقتا در مورد اینکه از همه قشر با هر پوششی دارن سلام فرمانده رو دابسمش می‌کنن درسته یا غلط، به مشکل خوردم. توجیحات هر دو طرف قانع کننده است!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 ناگهان چیزی یادم آمد. وحشت‌زده گفتم: - کجا دقیقا الان؟ با اخمی گفت: - وا دوباره چی شدی؟ رستوران دیگه! نگران نگاهی به لباس‌ها و سر و وضعم انداختم. بعد به افشین چشم دوختم و گفتم: - با این لباس مجلسی راحت نیستم! با لبخندی گفت: - اتفاقا بهتره که! معلوم میشه قشنگ عروس و دامادیم! با لجبازی گفتم: - اصلا!! به‌خدا نمی‌تونم این‌طور بیام رستوران... نفس عمیقی کشید. - خیله خب. میریم لباس می‌خریم! چشم غره‌ای رفتم. - لباس می‌خریم دیگه چیه؟ مانتوی کرم خودم هنوز هست! خندید و گفت: - پس بزن بریم! سرم را به نشانه سوال تکان دادم. فقط چشمکی زد و پیاده شد. کیسه را از صندوق عقب برداشتیم و سمت برج رفتیم. وارد اولین طبقه تجاری شدیم. از همان بدو ورود، مزون های رنگارنگ توجهم به خودش جلب کرد. می‌خواستم از طرح‌ها عکس بگیرم تا بعد الگویش را پياده و اگر توانستم رو دوختش کار کنم! به یکی از مغازه‌های شلوغ که رسیدیم، افشین دستم را کشید و داخل برد. با لبخندی سلام کرد و گفت: - وقت بخير، اتاق پرو دارید؟ فروشنده که سرش شلوغ بود، بدون آن که نگاهی به ما بیاندازد، به گوشه‌ای از سالن اشاره کرد. هر دو با هم سمت اتاق پرو رفتیم. افشین کیسه لباس را دستم داد و گفت: - برو عوض کن. با خنده شیطنت آمیزی گفتم: - ایول! حال کردم! با خنده دستی به موهایش کشید. کیسه را از دستش گرفتم و در را بستم. لباس و شلوارم را عوض کردم. روسری را دوباره روی سرم مرتب کردم و از اتاقک خارج شدم. لباس گلبهی را با مشتقاتش طی چند حرکت تا کردم و در کیسه که دست افشین بود گذاشتم. از همان شلوغی استفاده کرديم و بی هیچ حرفی از مغازه خارج شدیم. دوباره راه افتادیم سمت در آسانسور، دسته موهای لخت مشکی‌ام را که در کناره صورت آویزان بود با کلافگی پشت گوش دادم. نمی‌فهمیدم یک عده چطور تحمل میکنند موهایشان مدام روی صورت و جلوی چشم‌شان باشد؟! هر چه که بود این‌جور مدل زدن ها، به من یکی که نیامده بود! توجهم معطوف افشین شد. دست دیگرم را سفت در دست گرفته‌ بود و با نگاه به جلو، مطمئن قدم بر می‌داشت. با دیدنش ناخودآگاه لبخندی کوچک بر لبم نشست. وقتی کنارش قدم برمیداشتم حس برتری از تمام کائنات را داشتم! انگار قدرتی در وجودم بود که میتوانستم خللی در زمان و انفجاری در مکان ایجاد کنم! انگار تمام دنیا کنارم بود و حقیقتی را یافته بودم که از لحظه آشنایی مان انکارش میکردم... بالاخره سرش را سمتم چرخاند و نگاهم کرد. - آزاده از صبح تا حالا زیاد توی فکر میریا! مشکلی پیش اومده؟ فورا از عمق افکار و خیالاتم بیرون آمدم. کلمات و قافیه ها باز به هم ریخت و سریع گفتم: - چی؟ نه بابا، من کلا وقتی برام اتفاقای خوب میافته تو ذهنم اندازه ده تا دفتر براش انشا می‌نویسم! لبخندی زد و در حالیکه دکمه آسانسور را می‌فشرد گفت: - دوست دا‌شتی کمی انشاهاتو برای منم بخون! نگاهش کردم و گفتم: - برو بابا سَرِت میره بخوای همشو بشنوی! آسانسور رسید و سوار شدیم. چشم غره‌ای رفت و گفت: - تو منو اینجوری شناختی؟! یک دستم را به کمرم زدم. چشمانم را ریز کردم و گفتم؛ - نخیر! من تو رو اشتباه نشناختم. خندیدم و ادامه دادم: - تو عمرا منو بشناسی که وقتی میگم یه دفتر چقدر منظورمه! 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🕊پرواز خوش گذشت رفیق شهید من؟ 💚با بچه های بالا، در اوج ها خوشید؟ 🕊اینجا که رنج عشق ببردید و پر زدید... 💚آنجا کنار خسروِ کرب و بلا خوشید؟ 🕊شد رفتنت عزای دل مردمان شهر، 💚حالا بگو که عاشق کوی خدا، خوشید؟ 🕊این جا که ساده زیستی، آنجا چگونه ای؟ 💚فارغ ز تهمت و سخن ناروا خوشید؟ 🕊ما هم کبوتریم ولی پر شکسته ایم! 💚ای خار چشم دشمنِ ترسو، شما خوشید؟ 🕊آنجا شفاعتی بنما بهر حال ما 💚با دست باز و ذات کریم خدا خوشید؟ 🕊آری به پیش مسجدالاقصی قرار مان... 💚آنجا خوشیم، خوشند آقا، شما خوشید! <مجہولات>
- من فقط امیدوارم این تعطیلات آلودگی هوا، مثل سال ۹۸ که ختم به تعطیلات کرونا شد، ختم به تعطیلات آبله میمون نشه:'> <مجہولات>
من هم دوست دارم از حادثه آبادان بگم، ولی کلا چند روز عقبم:) تا دقیقا از خبر مطلع بشم و اطلاعات کسب کنم و مغزم تحلیل کنه و قلمم به راه بیافته طول میکشه! در مورد این حادثه هنوز چیز زیادی نمیدونم... برام بگید؟
' من خستہ نیستم ؛ خودِ خستِگیَم ! <مجہولات>
مجهولات
' من خستہ نیستم ؛ خودِ خستِگیَم ! <مجہولات>
اون چیزایی که باعث خستگی تو ان ، زنگ تفریح من محسوب میشن✌️! <مجہولات>
01:20 به وقت دلتنگی (:
می‌خوام ببینم چقدر ویو میخوره😂
😂🤚
زنده ام ؛ خالی الذهن .