یه وقتایی از یه آدمایی که اصلا توقع شو نداری یه رفتارایی میبینی، که فقط میتونی بگی« من اصلا فکر نمیکردم تو تا این حد فرشته باشی . بخاطر هر فکری که تا حالا دربارت کردم ببخشید . » !
<مجہولات>
پینوشت: بله انتظار پایان دیگه ای داشتید میدونم، ولی طبیعیه که تو زندگی هممون حداقل یه آدم هست که هرچی بیشتر شناختیمش بیشتر حظ کردیم!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت82
لقمه را قورت داد و گفت:
- دستور غذا های ملل و هیچوقت تغییر نمیدن. اونم تو دستورش چیزی مبنی بر بردن بوی خاویار نبود.
خنده ای کردم و گفتم:
- بعدشم لابد به قول مامانم خاصیت هر چیزی تو بو و مزه بدشه، اون و ببری دیگه فرقی با نون خشک نداره!
انگشت اشارهاش را سمتم گرفت.
- احسنت!
یک لقمه دور چنگالم پیچاندم. تا نزدیک دهانم بردم. من حتی ماهی سوخاری را هم به سختی میخوردم، چه برسد به این.. نه! نمیتوانستم.
بی حوصله از پنجره بزرگ، به صد ها متر دور تر و پایینتر نگاه کردم. مثل همیشه که از هر بالایی دنبال برج میلاد میگشتم، اینجا هم ناخودآگاه ذهنم سمتش رفت. یکدفعه یادم آمد الان دقیقا در قلب برج میلادم! خنده کوچکی روی لبم آمد. افشین صدایم کرد.
- نمیخوری؟
با اکراه نگاهی به غذا کردم.
- اصلا نمیتونم!
بعد به صورتی در هم خودش!
- تو ام مجبور نیستیا؟
چنگال را روی بشقاب گذاشت و خودش را عقب کشید.
- باز به شرف پیتزا و همبرگر، مللم یه چیزیشون میشه به خدا! اینا چیه واقعا؟
خندهای کردم.
- اصلا تو بگو به شرف قرمه سبزی و فسنجون خودمون!
دوباره انگشت اشارهاش را سمتم گرفت و احسنت گفت. نگاهم روی پرس کبابی که در دست گارسون بود غلطید. با چشمانی که برق شوق در سیاهیاش هویدا بود گفتم:
- فهمیدم افشین! اینجا رو بیخیال، بیا ببرمت یه جای دبش، حسابی دلی از عزا در بیاری!
نگاهم کرد و با رندی گفت:
- چی تو سرته؟!
چشم و ابرویی آمدم. دسته بلند کیف ظریفم را که از زنجیر فلزی طلایی رنگی بود، برداشتم. بلند شدم و با اکراه نگاه دیگری به غذا انداختم.
- بریم؟!
از جا برخاست. کتش را برداشت و به تن کرد. او رفت تا غذا را حساب کند و من هم تصمیم گرفتم هیچ چیز نپرسم!
سوار ماشین که شدیم نگاهم کرد و گفت:
- خب؟ کجا برم؟
نوک بینیام را با انگشت بالا دادم. صدایم را تو دماغی کردم و گفتم:
- انتهای راهرو سمت چپ!
هر دو زدیم زیر خنده! نگاهم را به روبرو دوختم. کیفم را روی پایم گذاشتم و با دو دستم پایینش را محکم فشوردم.
- برو طرف شهر ری...
نگاهم کرد و با اخمی از سر پرسش پرسید:
- اونجا چه خبره؟!
لب پایینم را برگرداندم. ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- نگو که تعريف کوبیده های اطراف شاه عبدالعظیم رو نشنیدی!
خنده کوتاهی کرد.
- چند باری از قدیمیا شنیدم! ولی امتحان نکردم هیچوقت...
با لبخندی طویل، روی شانهاش کوبیدم.
- پس ده-هیچ از دنیا عقبی! واجب شد ببرمت پیش هاشم کبابی تا بفهمی کوبیده یعنی چی!
باز انگار به چهرهاش رنگ تعجب پاشیدند!
- هاشم کبابی دیگه چیه؟
کلافه نگاهش کردم.
- چی نه، کی! راه بیافت دیگه خود معدم تموم شد، داره اندام اطرافشم تجزیه میکنه!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازش کن شاید همین کلیپ تنها دلیل زنده بودنت بشه :)💙
<مجہولات>
مجهولات
بازش کن شاید همین کلیپ تنها دلیل زنده بودنت بشه :)💙 <مجہولات>
میگن این آقا گوششون به دهان امام زمانه(عج)
یعنی اینکه کلام ایشون رو به شما منتقل میکنن.
یعنی اینکه یه نفس عمیق بکش جوون،
قشنگیای دنیا هنوز تو راهه :))💚!...
دیشب مستند دومینو رو دیدید؟
در مورد بیماری "هاری" چقدر اطلاعات دارید؟!
من که فقط در حد تب و لرز و ضعف بدنی میدونستم ولی حقیقتا وحشتناک بود! خصوصا وقتی اسناد تاریخیش رو هم نشون داد!
و وقتی گفت هر یک ربع یک نفر در جهان اينقدر دردناک جان میده :))
همه اینا رو گفتم که برید قسمت دیشب و ببینید
من بخوام بگم خیلی بیشتر میشه🚶🏻♂
تا بحال آدم های لطیف را دیده ای؟
بعضیها، بخواهی نخواهی، خوب باشی یا بد باشی، سنگ باشی یا آب.. لطیف اند!
دست تو نیست که تو لطیف ببینی یا من سخت، بهرحال لطیف اند!
این را همان اول که وارد میشوند، از لبخندشان میتوان فهمید.. دقت کرده باشی لبخند هایشان جور خاصی است. لبخندهایشان، میتواند در آغوشت بگیرد!
و بعد لباسشان.. آزاد میپوشند! نه شیک و نه ساده.. لطیف! لطیفِ لطیف...
شبیه برگ های تازه جوانه زدهی پتوس!
روی رنگ تک تک لباسهایشان، انگار یه هاله سفید انداخته اند.. همه چیزشان کم رنگ است. کم رنگِ بی روح نه؛ کم رنگِ لطیف!
دستهایشان؛ وقتی بهشان دست میدهی، هیچ چیز احساس نمیکنی! انگار میتوانی نرمی دستانشان را دور خودت بپیچی و به خواب زمستانی فرو روی..!
#لطیف_ها
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت83
لبخندی زد و راه افتاد. کمی طول کشید تا به مغازه هاشم آقا رسیدیم. ظاهر قدیمی و ساده مغازه های آنجا، با خیابان طویل و پیاده رو های قدیمیاش، همه چیز هایی بود که آن محدوده را برایم خاص میکرد!
یاد وقت هایی افتادم که با مامان و بابا و داریوش اینجا می آمدیم. مرور خاطرات آدم هایی که دیگر نیستند، قلبم را به درد میآورد. از بعد فوت مامان، تقریبا دیگر هیچ جا که با او رفته بودم، پا نگذاشتم! اینجا اولین جا بود. آن را هم برای این جرعت کردم بروم که با افشین بودم، تنها کسی که مهرش جای خالی آغوش و دست های مامان را در دلم پر کرد...
دستانم را در دستش گرفتم و با هم روبروی مغازه ایستادیم. سر در رنگ و رفتهاش را نشان افشین دادم. با خنده گفتم:
- ببین نوشته کبابی هاشم کبابی!
افشین لبخندی زد. باز قیافه اش در هم بود. فهميدم از ظاهر اینجا خوشش نيامده. ولی کبابش را که هنوز نخورده بود! پس نباید به قضاوتش اهمیتی میدادم.
بی هیچ حرفی پشت سر خودم کشاندمش. داخل مغازه جایی برای نشستن نبود. فقط دو تا تخت چوبی رنگ و رو رفته که رویش قالی های لاکی نخ نمایی پهن بود، بیرون مغازه گذاشته بودند. سرم را چرخاندم و از پشت پیشخوان نگاه کردم. بلند گفتم:
- عمو هاشم؟!
پسرک نوجوانی که پشت لبهایش تازه سبز شده بود، سرش را از پشت یخچال نوشابه ها سمت ما خم کرد. پوستی سبزه و اندامی لاغر داشت. موهای لخت و نامرتب مشکی اش جلوی صورتش ریخته بود. انگار که خیلی وقت بود اصلاح نرفته باشد.
نگاهی پر از سوال به سر تا پای من و افشین انداخت. با کلافگی گفت:
- شما چه کارهی آقا هاشمید؟
لهجه ی نه چندان غلیظی داشت. با سیخ کبابی که دستش بود جلو آمد. سیخ را داخل یخچال گذاشت. نیم نگاهی به ما انداخت و با پوزخندی گفت:
- این مغازه زیاد از این مشتریای اتو کشیده به خودش نمیبینه!
افشین دست در جیبش کرد. چشمغرهای به من رفت و نگاهش را به پسر دوخت. کتش را مرتب کرد و بلند گفت:
- سلام!
پسر دست شستنش تمام شد. دستانش را با پایین تیشرت قرمز رنگ و رو رفتهاش خشک کرد. سمت ما آمد و گفت:
- عیلک سلام!
به پیش خوان نزدیک تر شدم. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم:
- اسم شما چيه؟
روبرویش که ایستادم، قشنگ یک سر و گردن از من بیشتر داشت! چهرهاش را در هم کشید.
- علی ام.
لبهایم را روی هم فشوردم.
- من از بچگی زیاد این جا اومدم. قبلا هیچوقت ندیدمت علی آقا!؟
خندهای طولانی کرد. متعجب نگاهش کردم!
- خو تو که هنوزم بچه ای!
با حرص چشم غرهای رفتم. افشین خواست چیزی بگوید با نگاهم سکوت کرد. عقب رفتم. با اخمی گفتم:
- عمو هاشم کجا ان؟
اشارهای به امام زاده کرد. پرسیدم:
- رفتن زیارت؟
افشین که کلافه تر شده بود، سریع اضافه کرد:
- کی بر میگردن؟!
با خنده گفت:
- جایی که ایشون رفتن که تا حالا هر کی رفته برنگشته! حالا ایشون برگردن یا نه، یا کی برگردن نمیدونم!
از جواب های سر بالایش خسته شده بودم! نمیدانم عمو هاشم با چه حساب حالا که شاگرد گرفته، او را انتخاب کرده بود؟ عصبی پرسیدم:
- چی میگی تو بچه؟! مگه نمیگی امام زادهان؟ خب کی میان؟
پوزخندی زد. رویش را از ما گرفت و مشغول کارش شد.
- ببی کی به ما میگه بچه! من گفتم هاشم آقا امام زادهان. الان چهار ماهه! کف حیاط امام زاده خوابیدن، دیگه ام برنگشتن. رفتی پیداشون کردی، سلام ما رم بهشان برسون.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یک روز می آیی و میبینی که من رفتم
یک روز سرحالی و میبینی که من خستم
یک روز میخندی و میبینی که گریانم
یک روز صیادی و میبینی که من رَستم
آری من از دنیای آدم ها فراری ام
آدم نشو، گر با منی، هر آن چه هستی باش
من زخم خوردم بد ز دست اهل این عالم
من از برای یاس دل رحمم پریشانم
قصدت شده با مردم دنیا عجین گشتن
من از همه افراد این دنیا فراری ام
روح لطیفت دور باد از دست این مردم
گُرگند بعضی ها، نمان، برگرد و اهلی باش
آری من از دنیای آدم ها فراری ام
آدم نشو، گر با منی، هر آن چه هستی باش
من زخم خوردم بد ز دست اهل این عالم
من از برای یاس دل رحمم پریشانم
من قصه میگویم تو بشنو یار غم خوارم
با من همین مقدار معصوم و صمیمی باش
من عهد بستم پایِ تو هستم عزیزِ جان
گر تو بمانی آن چه بودی، مرهمِ دردم
آری من از دنیای آدم ها فراری ام
آدم نشو، گر با منی، هر آن چه هستی باش
من زخم خوردم بد ز دست اهل این عالم
من از برای یاس دل رحمم پریشانم
من.. از برای یاس دل رحمم...
پریشانم.....
#پاپ_نوش!
#بداهه
<مجہولات>
هر چیز اینجا بگذارم کاملا خودم سروده/نوشته/ساخته ام، مگر آنکه خیلی محشر باشد که در آن صورت حتما نام صاحب اثر را یا هر نشانه دیگری که برساند اثر بنده نیست ذکر میکنم.
گفتم که در خیالتان این حجم از استعداد همه جانبه را بیشتر تحسین کنید🤣
باشد که رستگار شوید.
علی برکت الله!