eitaa logo
مجهولات
189 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
477 ویدیو
18 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
01:20🥀
دیشب مستند دومینو رو دیدید؟ در مورد بیماری "هاری" چقدر اطلاعات دارید؟! من که فقط در حد تب و لرز و ضعف بدنی میدونستم ولی حقیقتا وحشتناک بود! خصوصا وقتی اسناد تاریخیش رو هم نشون داد! و وقتی گفت هر یک ربع یک نفر در جهان اين‌قدر دردناک جان میده :)) همه اینا رو گفتم که برید قسمت دیشب و ببینید من بخوام بگم خیلی بیشتر میشه🚶🏻‍♂
تا بحال آدم های لطیف را دیده ای؟ بعضی‌ها، بخواهی نخواهی، خوب باشی یا بد باشی، سنگ باشی یا آب.. لطیف اند! دست تو نیست که تو لطیف ببینی یا من سخت، بهرحال لطیف اند! این را همان اول که وارد میشوند، از لبخندشان میتوان فهمید.. دقت کرده باشی لبخند هایشان جور خاصی است. لبخندهایشان، می‌تواند در آغوشت بگیرد! و بعد لباس‌شان.. آزاد می‌پوشند! نه شیک و نه ساده.. لطیف! لطیفِ لطیف... شبیه‌ برگ های تازه جوانه زده‌ی پتوس! روی رنگ تک تک لباس‌هایشان، انگار یه هاله سفید انداخته اند.. همه چیزشان کم رنگ است. کم رنگِ بی روح نه؛ کم رنگِ لطیف! دست‌هایشان؛ وقتی بهشان دست میدهی، هیچ چیز احساس نمیکنی! انگار میتوانی نرمی دستانشان را دور خودت بپیچی و به خواب زمستانی فرو روی..! ...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 لبخندی زد و راه افتاد. کمی طول کشید تا به مغازه هاشم آقا رسیدیم. ظاهر قدیمی و ساده مغازه های آنجا، با خیابان طویل و پیاده رو های قدیمی‌اش، همه چیز هایی بود که آن محدوده را برایم خاص می‌کرد! یاد وقت هایی افتادم که با مامان و بابا و داریوش اینجا می آمدیم. مرور خاطرات آدم هایی که دیگر نیستند، قلبم را به درد می‌آورد. از بعد فوت مامان، تقریبا دیگر هیچ جا که با او رفته بودم، پا نگذاشتم! این‌جا اولین جا بود. آن را هم برای این جرعت کردم بروم که با افشین بودم، تنها کسی که مهرش جای خالی آغوش و دست های مامان را در دلم پر کرد... دستانم را در دستش گرفتم و با هم روبروی مغازه ایستادیم. سر در رنگ و رفته‌اش را نشان افشین دادم. با خنده گفتم: - ببین نوشته کبابی هاشم کبابی! افشین لبخندی زد. باز قیافه اش در هم بود. فهميدم از ظاهر این‌جا خوشش نيامده. ولی کبابش را که هنوز نخورده بود! پس نباید به قضاوتش اهمیتی می‌دادم. بی هیچ حرفی پشت سر خودم کشاندمش. داخل مغازه جایی برای نشستن نبود. فقط دو تا تخت چوبی رنگ و رو رفته که رویش قالی های لاکی نخ نمایی پهن بود، بیرون مغازه گذاشته بودند. سرم را چرخاندم و از پشت پیش‌خوان نگاه کردم. بلند گفتم: - عمو هاشم؟! پسرک نوجوانی که پشت لب‌هایش تازه سبز شده بود، سرش را از پشت یخچال نوشابه ها سمت ما خم کرد. پوستی سبزه و اندامی لاغر داشت. موهای لخت و نامرتب مشکی اش جلوی صورتش ریخته بود. انگار که خیلی وقت بود اصلاح نرفته باشد. نگاهی پر از سوال به سر تا پای من و افشین انداخت. با کلافگی گفت: - شما چه کاره‌ی آقا هاشمید؟ لهجه ی نه چندان غلیظی داشت. با سیخ کبابی که دستش بود جلو آمد. سیخ را داخل یخچال گذاشت. نیم نگاهی به ما انداخت و با پوزخندی گفت: - این مغازه زیاد از این مشتریای اتو کشیده به خودش نمی‌بینه! افشین دست در جیبش کرد. چشم‌غره‌ای به من رفت و نگاهش را به پسر دوخت. کتش را مرتب کرد و بلند گفت: - سلام! پسر دست شستنش تمام شد. دستانش را با پایین تی‌شرت قرمز رنگ و رو رفته‌اش خشک کرد. سمت ما آمد و گفت: - عیلک سلام! به پیش خوان نزدیک تر شدم. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم: - اسم شما چيه؟ روبرویش که ایستادم، قشنگ یک سر و گردن از من بیش‌تر داشت! چهره‌اش را در هم کشید. - علی ام. لب‌هایم را روی هم فشوردم. - من از بچگی زیاد این جا اومدم. قبلا هیچ‌وقت ندیدمت علی آقا!؟ خنده‌ای طولانی کرد. متعجب نگاهش کردم! - خو تو که هنوزم بچه ای! با حرص چشم غره‌ای رفتم. افشین خواست چیزی بگوید با نگاهم سکوت کرد. عقب رفتم. با اخمی گفتم: - عمو هاشم کجا ان؟ اشاره‌ای به امام زاده کرد. پرسیدم: - رفتن زیارت؟ افشین که کلافه تر شده بود، سریع اضافه کرد: - کی بر میگردن؟! با خنده گفت: - جایی که ایشون رفتن که تا حالا هر کی رفته برنگشته! حالا ایشون برگردن یا نه، یا کی برگردن نمیدونم! از جواب های سر بالایش خسته شده بودم! نمیدانم عمو هاشم با چه حساب حالا که شاگرد گرفته، او را انتخاب کرده بود؟ عصبی پرسیدم: - چی میگی تو بچه؟! مگه نمیگی امام زاده‌ان؟ خب کی میان؟ پوزخندی زد. رویش را از ما گرفت و مشغول کارش شد. - ببی کی به ما میگه بچه! من گفتم هاشم آقا امام زاده‌ان. الان چهار ماهه! کف حیاط امام زاده خوابیدن، دیگه ام برنگشتن. رفتی پیداشون کردی، سلام ما رم بهشان برسون. 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یک روز می آیی و می‌بینی که من رفتم یک روز سرحالی و می‌بینی که من خستم یک روز میخندی و می‌بینی که گریانم یک روز صیادی و می‌بینی که من رَستم آری من از دنیای آدم ها فراری ام آدم نشو، گر با منی، هر آن چه هستی باش من زخم خوردم بد ز دست اهل این عالم من از برای یاس دل رحمم پریشانم قصدت شده با مردم دنیا عجین گشتن من از همه افراد این دنیا فراری ام روح لطیفت دور باد از دست این مردم گُرگند بعضی ها، نمان، برگرد و اهلی باش آری من از دنیای آدم ها فراری ام آدم نشو، گر با منی، هر آن چه هستی باش من زخم خوردم بد ز دست اهل این عالم من از برای یاس دل رحمم پریشانم من قصه می‌گویم تو بشنو یار غم خوارم با من همین مقدار معصوم و صمیمی باش من عهد بستم پایِ تو هستم عزیزِ جان گر تو بمانی آن چه بودی، مرهمِ دردم آری من از دنیای آدم ها فراری ام آدم نشو، گر با منی، هر آن چه هستی باش من زخم خوردم بد ز دست اهل این عالم من از برای یاس دل رحمم پریشانم من.. از برای یاس دل رحمم... پریشانم..... ! <مجہولات>
او اگر عاشق شود زنده نمی ماند دگر دور شو از پیش چشمش، ای که اغوا می‌کنی! <مجہولات>
هر چیز اینجا بگذارم کاملا خودم سروده/نوشته/ساخته ام، مگر آنکه خیلی محشر باشد که در آن صورت حتما نام صاحب اثر را یا هر نشانه دیگری که برساند اثر بنده نیست ذکر میکنم. گفتم که در خیالتان این حجم از استعداد همه جانبه را بیشتر تحسین کنید🤣 باشد که رستگار شوید. علی برکت الله!
اگر از من ترکیب طلایی "😐😂" رو از آخر جمله بگیرن، کلا تو ارتباط با دوستام فلج میشم . <مجہولات>
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 چشم هایم گرد شد. آهسته دو قدم عقب رفتم. بریده بریده پرسیدم: - یعنی.. عمو هاشم.. فوت کردن؟ افشین دستش را آرام روی شانه‌ام گذاشت. بغض کم رنگی در گلویم نشسته بود... علی در حالی که سرش هنوز به کار خودش پرسید: - حالا واقعا عموت بوده، یا مثل این بچه های سوسول ترانی با هرکی دو دقیقه میمونی دیگه عمو صداش میکنی؟ افشین چشم غره ای رفت. دست مرا گرفت. یک تراور روی میز گذاشت و با غضب گفت: - اونش دیگه به شما مربوط نیست. دستم را کشید و از مغازه دور شدیم. با همان قیافه وا رفته ام نگاهش کردم. لب گزیدم و گفتم: - من میدونم خونشون کجاست، بریم یه سر تسلیت بگیم؟ کلافه سرش را تکان داد. دستش را توی جیبش کرد و با پوزخندی گفت: - آزاده، امروز، روز عقدمونه. یعنی واقعا این جز برنامه هاته؟ راست می‌گفت. باز هم راست می‌گفت! دسته کیفم را روی شانه‌ام انداختم، خنده ام را خوردم و گفتم: - باشه، نریم. لبخند مهربانی بر لبش نشست. سوییچ ماشین را از جیبش در آورد و در را برایم باز کرد. با احتیاط مانتویم را بالا گرفتم و سوار شدم. ساعت چهار و پنج عصر شده بود. دیگر هیچ جا ناهار گیرمان نمی آمد. با خنده به افشین گفتم: - چرا امروز هیچ جوره قسمت نمیشه ما ناهار بخوریم؟! با خنده ای سرش را تکان تکان داد. نگاهم کرد و گفت: - ما از اولشم کدوم کارمون مثل آدم پیش رفت که حالا ناهار خوردنمون اوکی باشه؟ ابرویی بالا انداختم و تایید کردم. با ناز نگاهش کردم و ضمن لبخند دندان نمایی گفتم: - حالا دلم میخواد بعنوان یک مرد مقتدر، اولین بحران زندگی مون رو حل کنی. من هم اکنون به قدر یه تیرِکس گشنه دلم ناهار میخواد! راه حلت چیه؟ چشم هایش را ریز کرد. با دو دستش فرمان ماشین را گرفت و بعد از چندی ضرب گرفتن با انگشت روی آن، یک دفعه بشکنی زد و بلند گفت: - فهمیدم! کنجکاو نگاهش کردم. - این جا رم باید صبر کنم تا ببینم، یا خودت بند و آب میدی زود تر؟ با خنده گفت: - نه دیگه با یه تیرکس گشنه نمیشه شوخی کرد و منتظرش گذاشت! در جوابش فقط کوفت کشیده ای گفتم! استارت زد و گفت: - میریم فود استریت، نظرت چیه؟ کف دست‌هایم را با ذوق به هم کوبیدم! - عاشق حل مسئله ات شدم یعنی! عالیه! در حالی که نگاهش آینه را می پایید و دنده عقب می‌گرفت تا از جای پارک خارج شود، لبخندی زد و زمزمه کرد: - مخلصیم! سه چهار ساعتی همان جا ها گشتیم، حسابی شکمی از عزا در آوردیم و کلی عکس هم ضمیمه شان کردیم! دیگر شب شده بود. داشتیم خنده کنان سمت ماشین بر می گشتیم که یک نفر روبرویمان ایستاد. نگاه متعجبم از نوک کتانی تا مغز سرش را پایید. افشین لبخندی زد و گفت: - بفرمایید؟ مرد کاغذی از کیف دوشی اش بیردن آورد. سمت مان گرفت و گفت: - از دیدارتون خیلی خوشحالم خانم، و آقا! اگر مایل باشید امشب به تماشای تئاتر ما بیاید؟ افشین برگه را از دستش گرفت. مرد با انگشت به برگه اشاره کرد و گفت: - همه چیز اونجا ذکر شده. تا نیم ساعت دیگه منتظرتون هستیم. بعد از رفتنش خودم را بالا کشیدم تا برگه را ببینم. افشین کمی پایین آوردش. خوب نگاهش کردم. به نظر درام می آمد. تئاتر.. دو نفره.. تجربه جالبی بود! با ذوق به افشین نگاه کردم. - بریم؟! برگه را تا کرد و توی جیبش گذاشت. - آره خوبه! سوار ماشین که شدیم نگاهی دیگر به آدرس انداخت و حرکت کرد. 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حالا مثلا ناز کنم، کوش خریدار؟!