eitaa logo
مجهولات
197 دنبال‌کننده
2هزار عکس
512 ویدیو
18 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
•{💪💚}• - ما، اصحاب ما می‌توانیم هستیم! <مجہولات>
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 به ماشین تکیه داده بودم و آخر های آیس‌پک ام رو میخوردم که گوشی افشین زنگ خورد. با خنده گفتم: - عجب، یه اتفاق جدید! جواب بده ببینبم کیه چی میگه. در حالی که گوشی اش را از جیبش در می‌آورد و با تعجب گفت: - ایول، آره ببینم کیه! یکدفعه لبخندش تا بناگوش رفت! - آزاده بگو کی پشت خطه؟! - کی؟ تماس را وصل کرد. - شاهرخ! چشمانم چهار تا شد و گفتم: - یا خدا ! نکنه اینا فهمیدن؟ قبل از آنکه جوابی بشنوم صدای بلند شاهرخ از پشت گوشی آمد: - به به، سلام خانم و آقای بی وفا ! دیگه ما رو دور میزنید آره؟ قایم موشکی ازدواجم می‌کنید! شما دو تا دیگه نوبرشو آوردین! ستاره که صدایش کمی آرام تر از شاهرخ از پشت گوشی شنیده میشد با خنده گفت: - بی‌شعورن! و بعد صدای کلی خنده بلند شد که واضح بود هر کجا هستند، همگی در کنار یک‌دیگرند. من و افشین فقط داشتیم نگاه های غرق تعجب‌مان را بین هم رد و بدل می‌کردیم که شاهرخ گفت: - حالا کجا هستی آقا دوماد؟ افشین فورا خودش را جمع وجور کرد و زورکی گفت: - سلام! شاهرخ سلام لوس و کشداری کرد... - چه عجب، یه کلمه حرف زدی! الان عروس خانمم اونجان؟ به شوخی سری به نشانه تاسف تکان دادم و آرام خندیدم. شاهرخ دوباره داد زد: - نیست؟ دهانم را نزدیک میکروفون گوشی کردم و گفتم: - مگه میشه عروس خانم شب اول عقد پیش آقا دامادش نباشه؟ بعد از این جمله یکدفعه صدای کلی جیغ و سوت و کِل و داد و فریاد از داخل ماشین‌شان بلند شد و من و افشین هم از خنده ریسه رفتیم! خنده‌ ی مان آن‌قدر طول کشید که متوجه سکوت آنها نشدیم. یکدفعه صدای شاهرخ دوباره بلند شد. - بسه..بسه دیگه هرچی خندید. حالا الان کجایید افشین خان؟ افشین گوشی را که روی بلندگو به دهانش نزدیک کرد. - کجا باید باشیم؟ ولو تو خیابونا ! - خیله‌خب، بسه دیگه هرچی بهتون خوش گذشت. به عروس خانم بگو خودشو جمع و جور کنه که امشب اولین سری مهموناش دارن میان! آب دهنم را قورت دادم و گفتم: - یا بسم اللہ! خل شدین شما ها؟ الان ساعت یک شبه بعد می‌خواید بیاید مهمونی! - بعله عروس خانم! می‌خوایم بیایم شب نشینی، حالا یه کمم با ما بد بگذرونید اشکال داره؟ با هربار تکرار لفظ عروس خانم از زبانش، قند در دلم آب میشد... با خنده‌ای متوقع گفتم: - چیکارتون کنم والا... بیاید دیگه! صدای پر انرژی شاهرخ باز پشت گوشی پيچيد. - پس حله، آقا دوماد بِگاز برو خونه ما تا نیم ساعت دیگه اونجاییم. ابروهایم بالا پرید! - بابا فقط نیم ساعت؟ اونم برا آماده کردن خونه ای که تا حالا ندیدمش؟؟ یه کم انصاف به خرج بدید! خنده بلندی کرد و بله‌ی کشیده ای گفت. قبل از آن که چیز دیگری بگویم شتاب زده خداحافظی کردند و تماس قطع شد. باقی‌مانده آیس‌پک را هم یک نفس بالا دادم و لیوانش را داخل سطل انداختم. رو به افشین گفتم: - به قول شاهرخ بگاز بریم که کلی مهمون خل و چل قراره بریزن تو خونمون! او هم خنده ای بلند کرد و سوییچ ماشین را زد. - بپر بالا ! سوار ماشین که شدم درست مثل جنازه بودم! امروز بیش از حد توان و ظرفیتم خوش گذرانده و از خودم کار کشیده بودم. قبل از آنکه یادم بیاید دوباره ضبط را روشن کنم، سرم روی پشتی صندلی رها شد و خوابم برد... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
-[🖤💛]- الهی، دلمان را جز به خودت درگیر مکن <مجہولات>
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
درد فک و دندون بعد از عصب کشی، ورژن پرومکس خود درد دندون عادیه🤧! <مجہولات>
۲۹ خرداد ۱۴۰۱
- میتونید از الان شروع کنید به برگزاری چله عاشورا تا محرم🍀
۲۹ خرداد ۱۴۰۱
•<💙⚡️>• • نزار تابستون امسالت با یه "آزاد شدیم خوشحالیم ننه" تموم بشه... یه کاری کن وقتی ازت رمز موفقیتت رو پرسیدن، بگی: 《 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، همه چیز از تابستون ۱۴۰۱ شروع شد!<مجہولات>
۲۹ خرداد ۱۴۰۱
مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ خرداد ۱۴۰۱
دردم از اینه، اینکه بتونم فراموشت کنم به اندازه اینکه بتونم بهت برسم محاله! <مجہولات>
۲۹ خرداد ۱۴۰۱
جوانک روزی صد بار را خود میگفت: - نفسم چه زمانی اینقدر قوی شد که چندمین بار است در جنگ با او شکست می‌خورم؟! <مجہولات>
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 - آزاده؟ آزاده جان... رسیدیما ! با شنیدن صدای نه چندان کلفتش یک‌دفعه از خواب پریدم و چشمان خمارم ده سانت باز شد! - چی؟ کجا؟ وقتی افشین را روبه‌رویم دیدم، تازه ویندوزم بالا آمد. اول از همه به آب افتضاحی که از لب و دهانم آویزان شده بود نگاه کردم. خندیدم و با گفتن شرمنده ای پاکش کردم که خنده افشین را هم در پی اش شنیدم. سوار آسانسور شدیم و به طبقه پنجم رفتیم. پنج واحد در هر طبقه قرار داشت. افشین کلید را از جیبش در آورد و در قفل در چرخاند. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به خانه رفتنم انقدر غریبانه باشد... بدون هیچ سلام و صلواتی، هیچ مراسمی... فکر نمی‌کردم پایم به یک آپارتمان کوچک باز شود! به قول مامانم "قفس های لوکس!" اصلا شاید اگر مامانم زنده بود، پا در میانی می‌کرد. شاید نمی‌گذاشت پای کبوتر عاشقش به این قفس‌های لوکس باز شود! نفس عمیقی کشیدم. برای آن‌که افشین ناراحت نشود، غصه‌هایم را کنج دلم دفن کردم و به سختی لبخندی زدم. وارد که شدیم روبرویمان اپن قهوه‌ای رنگ آشپزخانه بود. قهوه‌ای سوخته. باقی کابینت ها هم همان‌طور کرم و قهوه‌ای و ساده. سمت چپ‌مان پذیرایی و سمت راست هم بعد از آشپزخانه کوچک، راهرویی بود که حمام و دست شویی و دو اتاق دیگر در دلش قرار داشت. خانه ای نقلی و کوچک بود. چیدمانی ساده، مدرن و زیبا داشت. خودم را دل‌داری دادم که: - اصلا بله! برای شروع زندگی همین خانه ها بهتر است. ما که کار خاصی نداریم؟ این طور به هم نزدیک تریم. خانه هم هر چه کوچکتر، دردسرش کم‌تر! تازه کلی همسایه هم برای دلتنگی‌ات داری دختر! همان‌طور که نگاهم به کاناپه‌های درشت و راحت کرم رنگ بود که روی پارکت قهوه‌ای سوخته‌ی کف سالن به زیبایی خودنمایی میکردند، افشین با لبخندی گفت: - اینم کلبه درویشی ما آزاده خانم! کم‌کم بزرگترش هم میکنیم. با لبخندی گرم گفتم: - آقاى خونم تو باش، اصلا دیگه هیچی از زندگی نمیخوام! بوسه ای به پیشانى ام زد. چشم‌هایم را محکم روی هم فشردم. ناخن‌هایم را لای ناخن‌های دستش که روی شانه‌ام بود، آرام فرو کردم و وقتی خوب میان‌شان جای گرفت سفت فشردم. با دستش به انتهای راهرو اشاره کرد. - چمدونتو توی اون اتاق گذاشتم. خواستم وسایلت و بزارم تو کمد، گفتم شاید دوست نداشته باشی بهشون دست بزنم. ابرو هایم بالا پریدند! فورا گفتم: - خوب کاری کردی! دستت درد نکنه، خودم بر می‌دارم. به تایید لبخندی زد و سرش را تکان داد. موقعیت اتاق را که وارسی کردم، فورا شالم را از سر کندم و به سرعت سراغ دست‌شویی رفتم. بیرون که آمدم اول از همه نگاهم را به ساعت دیواری چوبی‌ای که روی دیوار سالن تعبیه شده بود انداختم. همین الان ها بود که صدای زنگ خانه به صدا در بیاید و مهمان‌هایمان برسند. از خستگی جان در پاهایم نبود. اگر آن ده دقیقه را در ماشین نخوابیده بودم الان دیگر حتی چشم‌هایم باز نمی‌شد. بی ملاحظگی‌شان اعصابم را به هم ریخته بود، اما آخرش هم نمی‌شد منکر شیفتگی‌ام به همین دور هم جمع شدن ها و.. حالا در هر شرایطی و به هر قیمتی شوم! به سمت اتاق قدم تند کردم. چمدان را که باز کردم، مانتوی نخی چهار خانه ی قرمز و مشکی ام، اول از همه جلوی چشمم آمد. سه دکمه مشکی در جای یقه داشت و بقیه اش ساده تا وسط های ران پا می آمد. نخی، گشاد و راحت بود. مصمم برش داشتم و با ساپورتی مشکی به تن کردم. آماده که شدم، نگاهم سمت میز توالت قهوه‌ای رنگ رفتم. آن هم ساده بود. همه چیز این خانه ساده و شیک بود. شاید آرامش خاصی داشت اما باب میل من نبود. من شیفته طرح و نقش هایی بودم که توجه انسان را تماما جلب خودش کند. خانه ای را می‌خواستم که از لحظه ورود هر کجایش را نگاه کنی میخ‌کوب شوی! چشمانم را روی هم گذاشتم و در دل گفتم: - حالا حالا ها وقت برای تغییر هست. اصلا این جا موقت تر از آن است که برایش خرج کنیم! نگاهی به لباس‌هایم که روی تخت رها شده بود انداختم که صدای افشین در گوشم پیچید: - لباسات و در آوردی بزار به آویز پشت در اتاق، فردا می‌برم اتوشویی. 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
بهار داشت بند و بساطش را جمع می‌کرد. طبق طبق چیده بود... دل زمین برایش تنگ میشد. بغض سختی در گلویش نشسته بود. هیچ چیز نمی‌گفت اما بهار اشک های غمگینش را می‌دید. صدایش در آمد، گفت: - گرما و باران؟! رگباری؟! مردم صدایشان در می آید! زمین باز صحبت نکرد. فقط باز صاعقه زد، هق هق کرد.. بهار فرش شکوفه ها را زیر بغل زده بود. با عطر مست کننده ی ریاحینش داشت میرفت.. داشت میرفت از کنار زمینی که میدانست دیگر برای اشک باران گاه و بیگاهش، جوانه ی خریداری نیست! بهار، دستش را روی سر زمین کشید. دختری آفرید. لای موهایش کلی شکوفه گذاشت تا هر قدم که بر میدارد بر زمین یادگاری از بهار بماند.. از عطر مست کننده ریاحینش در ریه هایش دمید تا موقع دویدن و نفس نفس زدنش همه دشت مدهوش بوی نفس هایش شوند.. کاسه چشمانش را از باران های ملایم دمدمی پر کرد تا وقت ضعف بغض هایش کوه نشوند.. در سینه اش کلی سار و پرستوی بی قرار در بند کرد که هرگاه زبان گشود، صدای‌شان از سینه اش برخیزد.. در آخر، روی شانه هایش کلی جوانه کاشت.. جوانه هایی تشنه برای هر سری که هوس کند روی آن شانه بنشیند و باران ببارد..! نگاهش را به زمین دوخت. خندید زد. همان خنده هایی که پر از آواز پرستو ها بود. گفت: - از خودم برایت یادگار گذاشتم. نگاهش کن و حظ کن! دیگر دلت برای من نگیرد. این دخترکم پیش تو.. هوایش را داشته باش.. نگذاری روزگار تیشه به ریشه ی قلب پاکش بزند. نگذاری هوایش بی هوا بارانی شود.. نگذاری چه چه سار و گنجشک ها در سینه اش سنگینی کند و گوشی برای شنیدن نداشته باشد.. نگذاری نای دویدن و نفس کشیدن برایش نماند که دشت بی نصیب شود.. فریاد زد: - زمین، هوای یادگارم را داشته باش! و زمین سفت دردانه اش را در آغوش کشید... یادگار بهار، دردانه زمین، ریحانه ی خدا، هانیه ی عزیزم! تولدت مبارک💝 @Hwewerbh پی‌نوشت: بین من و هانیه رفاقت عمیقی نیست. جز مدت کوتاهی همسایگی مجازی.. ولی خبر تولدش رو که شنیدم کلمات ناگاه خود به خودکنار هم رو مغزم ردیف شدن و شد این همه :)! خیلی دلی.. از ته دلی، تولدت بازم مبارک.
۳۱ خرداد ۱۴۰۱